#رمان📚
#چشمانش_اسطوره_زندگی⭐
نویسنده:حریر سیرت
#پارت_دوم😎
بابا با یک لگد محکم که به زیر پطنوس برنج زد تمام محتویات او به سر و روی مه و مادر ریخت و با یک حرکت تیز از بازوی مادر با زور و جبر گرفت و به اطاق برد با ناله و فریاد که میکشیدم هر چه کوشش میکردم که مادر مر نزن ولی گوش نمیکرد و با مشت محکم که به روی مه زد به زمین افتادم و پای مه به ضربه محکم به درخت خورد که از حال رفتم
وقتی مادر مر میبرد میدیدم اما توان بلند شدن ندیشتم تا او کمک کنم
مادر مه تا تونست زد و صدای ناله و گریه او تمام سرا گرفته بود پدرم از خونه بیرون رفت و مه لنگیده لنگیده به اتاقی که مادر مر برد رفتم، او وقت خوردتر بودم و کاری کرده نمیتونستم فقط به بالای سر مادر خو گریه میکردم و مادر خو غرق در خون میدیدم که تمام صورت و دست هایو چاک چاک شده بود😔
بدترین صحنهی عمرم بود وقتی که دیدم دگه مادر مه نفس نمیکشه و هیچ حرکتی نداره با جیغ و فریاد برد عمه و بوبوجان و کاکا احمد رفتم اونا که آمدن به بالی سر مادر مه گریه و جیغ میکشیدن مه هم از بس که زیاد گریه کرده بودم از حال رفتم
بعد ازی که چشما خو وا کردم متوجه شدم که به خانه بوبو جان هستم باز به گریه شدم و مادر خو میخواستم به عمه میگفتم که مه میرم پیش مادر خو ولی او فقط گریه میکرد و چیزی نمیگفت که باز پیش بوبوجان رفتم
مه:بوبوجان مه میرم پیش مادر خو چکار میشه مر ببریم پیش اینا دست اینا به خون شده بود دست اینا بسته کنم خیره چکار میشه مر ببریم
بوبوجان:حالی آروم باش باز دیرترا تو میبرم
مه:نمام همالی بریم😭
بوبوجان:مادر تو بمرده دگه نمیایه
ای جمله بوبوجان همیشه به فکرم بود و هیچوقت از یادم نمیرفت ازو وقت تا حال مه تنهایم از بابا مه به طول ای چند سال هیچ خبری نشد و کاکا ها مه هم به فکر اینا نشدن...
به همین حال داشتم به زندگی پر از درد و پیچ و خم خو فکر میکردم که با صدا زدن بوبوجان از فکر دست کشیدم
بوبوجان :سمر جان بیا مادر که چای بخوریم
مه:باشه حالی میام
لباس خو با یک لباس منظم تر تبدیل کرده و از اطاق بیرون رفتم