گفتم: دلم برای هیئت رفتنا و قرار گذاشتنای توی هیئتای محرم با محمودرضا خیلی تنگ شده... گفتم: دلم برای روضه خوندنا و سینه زدنای عمار؛ دلم برای صدای گریه مردونهش تو روضه خیلی تنگ شده...
گفت: رفیق هیئتِ آدم، جاشو با هیچی نمیشه پر کرد رفیق هیئت... گفت: بچه های هیئتی تک خوری بلد نیستن، زود برسن چفیه پهن می کنن جا می گیرن... غذا بگیرن دوتا میگیرن... آب بیارن به لیوان اضافه بر میدارن...
الانم چفیه هاشونو پهن کردن براتون...
محمودرضا غمم کم نشد ولی دلم روشن شد.... روشن، رفیق هیئتی.
محمودرضا، داره محرم میاد، ولی من هنوز محرمی نشدم، هنوز کربلایی نشدم.
محمود؛ به دستای قلم شدهت به پای قلم شدهت به صورت پر از ترکشت به حنجر دریده شدهت
دعا کن مرگ ما هم در راه خدا باشه، دعا کن بدن ما هم غرق به خون بشه، دعا کن برام داداش، خیلی تنهام خیلی غریبم، خیلی خستهم، خیلی دلتنگم....
اصلا این حرفا رو بیخیال
محمودرضا بغلم کن...
تو به دادم برس ای عشق! که با اینهمه شوق چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست...