نشد ونشد دستی روی دلتنگی شب هایم بکشی ونشد ستاره باران سیاهی اش باشی ونشد بگویی که چقدر دلتنگم... که چقدر دوستت دارم... وبودند شب هایی که در انتظار شنیدن این واژه دلشوره شدند گله شدند به صبح اما.. نرسیدند! و بودند شب هایی که عطر نبودنت چنان غلیظ می شد که تاسحر می باریدیم من و آسمان..
دوست دارم به یاد بیاورم روزهایی را ڪه دوستم داشتی و هر شب آن قدر عاشق به خواب می رفتم ڪه صداے بال فرشتگان را می شنیدم دلم شبی را می خواهد ڪه به دلم بیافتد صبح دوباره ترا خواهم دید.