شب آرامی بود میروم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا لب پاشویه نشست پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد شعر زیبایی خواند و مرا برد به آرامش زیبای یقین...🕊 #سهراب_سپهری
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد در رگها، نور خواهم ریخت و صدا خواهم در داد: ای سَبدهاتان پُرخواب سیب آوردم، سیبِ سُرخِ خورشید خواهم آمد، گلِ یاسی به گِدا خواهم داد
در دور دست قویی پریده بی گاه از خواب شوید غبار نیل ز بال و پر سپید لبهای جویبار لبریز موج زمزمه در بستر سپید در هم دویده سایه و روشن لغزان میان خرمن دوده شبتاب میفروزد در آذر سپید همپای رقص نازک نیزار مرداب میگشاید چشم تر سپید خطی ز نور روی سیاهی است گویی بر آبنوس درخشد رز سپید دیوار سایهها شده ویران دست نگاه در افق دور کاخی بلند ساخته با مرمر سپید
و نترسیم از مرگ! مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارونهی یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاری است. مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید...
. دلم گرفته دلم عجیب گرفته است و هیچ چیز، نه این دقایق خوشبو، که روی شاخهٔ نارنج میشود خاموش نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند و فکر میکنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد...