شب که میشود تمام بی قراری ها سراغت را میگیرند تمام کمبود ها حس میشوند و تمام دلتنگی ها ، مشت به مشت در سرت کوبیده میشوند ... شب که میشود تمام نبودنت در تمام وجودم فریاد میکند ...
آنـچنان در منـی ... ڪه در تـردید بین رویـا و حقیقت ، معلـقم...
هنگامِ قدم زدن... برروی بـرفِ بڪرِ ڪوچه ها ... ردپایت در ڪنارم نقش می بنـدد ... ساعتها باتـو گفتـگو دارم ... بـۍ آنڪه صدای خود را بشنوم... تو شـراب می نوشی و من مسـت مۍ شوم ... من راننـدگۍ میڪنم و فرمان در دست توست ... و #شـب ها ... دربستـرِ خالیـم ... تـو نیستـے و من در آغوشـت گـم میشوم ...