چشم های تو، رقصِ زیبایِ آفتابگردان هاست، در صبحی روشن! چشم های تو، هزاران دریچه یِ نور سمتِ قلبِ من! با پلک زدنی، دنیا را به هم می ریزد! به گونه یِ عشق دست می برد من با اتّفاقی از دوست داشتنت تا مرز بیداری، نام تو را به کشور گشاییِ بندهایِ تنم می کشانم، تا از آزادیِ نفس هایِ تو صلح بوسه و لبخند در سرزمین آغوشم جان بگیرد ...
امشب هم شاعری، در رؤيای آمدنت خوابید! صبح که بشود، باران تمام خیابان ها را پر از عطر دلتنگی می کند! باز هم جمعه ای، بر لبانش عشق می ریزد! بوسه های باران، دیدنی ست ...
پردهی نگاهم را کنار بزن صبح را بر سرخی بوسههايت بريز جهان، محو خورشيد نگاه توست زيبایی ات، نقش بوم چشمان من است تو به رنگ عشق آلبوم صبح را بر شوق لبخندهای من نشاندهای ...
به قدر چشم هایم آموختم به قدر دست هایم نوشتم نام تو کلمه ای بود بر ستون هایِ کاغذیِ دستانم و استخوانی، که دویست تکّه از تو بود! عشق برای از بَر کردن تو، باید دبیرِ عاشقی می شد...