https://goo.gl/MGhU1b#داستان_بلند#مثلث_چهارضلعینوشتۀ
#فردوسقسمت اول را از اینجا بخوانید
https://t.me/ArakiBass/12973قسمت دوم
خودم هم نفهمیدم که چطور رسیدم خونه، ولی یادمه که با آسانسور نیومدم و تمام چهار طبقه را با اضطراب از پله ها بالا اومدم.
مادرم که در را باز کرد ترسیده بود ولی چون میدونست که من اصولا از هر چیزی میترسم زیاد جدی نگرفت و گفت: چیه؟ چکار شده؟ باز گربه دیدی؟؟
به سرعت رفتم توی اتاقم و مدام چهرۀ عصبانی مسعود جلوی چشمم میومد و باز میلرزیدم.
از طولانی ترین روزهای عمرم بود. انگار زمان وایستاده بود. هر چه تلاش کردم بعدازظهر بخوابم، بی نتیجه بود. انگار منتظر بودم مامانِ مسعود با داد و هوار بیاد در خونه مون و جریان را به مامانم بگه.
همه اش صدای زنگ خونمون توی گوشم بود.
اگه بابام میفهمید حتما پوست سرم را میکند. چون این عبارتی بود که مدام به کسیکه ازش عصبانی بود میگفت. همیشه به برادرم سهیل (که ده سال از من بزرگتر و ازدواج کرده بود و تهران سکونت داشت) میگفت اگه بفهمم مثلا فلان کار را کردی پوست از سرت میکنم. یا به خواهرم سهیلا (که هفت سال از من بزرگتر بود و همین تابستان قبل ازدواج کرده بود) همیشه میگفت اگه بفهمم با فرهاد (شوهرش) نمیسازی پوست از سرت میکنم.
البته تابحال این را به من نگفته بود و همیشه به من میگفت تو از همه بهتری و باید به تو افتخار کرد. بچۀ آخر بودم و از بین سه تا بچه از همه ساکت تر و آروم تر بودم.
سفرۀ شام را که کمک مامانم جمع کردم شب بخیر گفتم و به سرعت رفتم توی اتاقم که بخوابم. خوابم نمیبرد و فقط غرق در فکر بودم. انواع و اقسام بدبینی ها را کرده بودم.
به این فکر میکردم که مامان مسعود به مامانم میگه! بعد مامانم به بابام میگه. از اونطرف خانم احمدی (مدیر دبیرستان) میفهمه و اخراجم میکنه و خلاصه سرم به قول مادربزرگم شده بود اندازه یه گنبد!!! درد نمیکرد ولی متلاطم بود. تاریکی و سکوت بیشتر میشد و به همون اندازه همهمه و جنجال فکری سر و صدا توی ذهنم بیشتر!
تقریبا نیمه شب بود. حالت خواب و بیداری داشتم که یهوو یاد کاغذی افتادم که بهم داده بود. نفسم بند اومد و مثل جن زده ها بلند شدم و رفتم سراغ مانتوم. در کمد را آروم باز کردم و توی تاریکی و کورمال کورمال دست کردم توی جیب مانتوم و کاغذ را که مچاله شده بود و به خاطر اینکه زیادی دستم عرق کرده بود، به زور بازش کردم.
نمیخواستم چراغ روشن کنم و رفتم کنار پنجره و پرده را کنار زدم که با نور مهتاب و بیرون بهتر بتونم ببینم توی کاغذ چی نوشته!!
یه شمع کشیده بود که یه پروانه بالای شعلۀ شمع بود و زیرش خیلی خوشخط نوشته بود: دوست دارم شمع باشم!
نمیدونم چقدر طول کشید اونجوری جلوی پنجره وایستاده بودم ولی دیگه پاهام خسته شده بود و نشستم اما هنوز بهکاغذ نگاه میکردم و انگار آبی بود روی آتش اضطرابم.
کم کم انگار دیگه ترس نداشتم و خوابم برد.
صبح با صدای بلند مامانم بیدار شدم: ای وای خاک عالم سارا!!! چرا بیدار نمیشی امروز؟ مگه نمیری مدرسه؟؟؟
یهو بیدار شدم و دوباره همه چیز یادم اومد.
با عجله خودمو رسوندم سرکلاس. پنجشنبه بود و از طرفی خیالم راحت بود که فردا اضطرابی ندارم ولی خب انگار دلم تنگ میشد برای نگاه و لبخند پسری که حتی نمیدونستم اسمش چیه!!! توی ذهنم تصور میکردم که اسمش "امیر" باشه. ولی باز دلهرۀ مسعود یادم میومد و اوقاتم تلخ میشد.
زنگ تفریح میخواستم به مونا و سایه بگم که چی شده ولی نتونستم.
تعطیل که شدیم همه اش نگران بودم. معمولا از خیابون نیسانیان میرفتیم سه راه ارامنه و از اونجا میرفتیم باغ ملی. از همون نزدیکای سه راه، همیشه جایی بود که امیر دنبالمون میومد. ولی اونروز نبود. حتی تا وسطای راه نزدیک مسجد حاج آقا صابر هم که رفتیم من مدام پشت سرم و همه جا را نگاه میکردم و خبری از امیر نبود.
@ArakiBassمونا با خنده گفت: پس این پسره کجاست امروز؟
من: نمیدونم!
سایه: شاید مریض شده!
من یهوو توی دلم دوباره آشوب شد!
مونا: شاید هم یه مورد بهتر پیدا کرده! (و دوباره خندید)
من با آرنج زدم بهش و سه تایی خندیدیم. اما توی دلم غوغا بود! اگه مونا درست گفته باشه؟ اگه از مسعود ترسیده باشه و رفته باشه سراغ یه دختر دیگه؟ و هزار تا "اگۀ" دیگه توی ذهنم میچرخید.
رسیده بودیم باغ ملی و دیگه طاقت نیاوردم و براشون جریان دیروز را گفتم. اونقدر با اشتیاق گوش میدادند که باز دوباره میپرسیدن یعنی "نامه" بهت داد؟ به پسر همسایه تون چه ربطی داره؟ غلط کرده! مگه دختر خاله شی! اصلا بیخود کرده!
مونا با هیجان پرسید: حالا کو نامه اش؟ چی نوشته؟
که یهو یادم افتاد صبح از توی اتاقم یادم رفته بردارمش و با عجله بهشون گفتم: وای خاک تو سرم شد!! خداحافظ...
ادامه دارد...
https://telegram.me/joinchat/BhG_3zwc6l9GVEZnbZhGLw