هر شب یک
قسمت 😉💢قسمت آخر
💢#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_بیست_و_هشتم💢 #قسمت_آخر 💢@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
سوار مينی بوس شديم
و ھمون موقع حاج سيد ھم اومد بالا
و نشست. داشت يه چيزی ميخورد
و از نرم نرم تکون خوردن دھنش مشخص بود که خرما داره ميخوره - خيلی دلم خرما خواست
و از شيشه به بيرون نگاه کردم. صدای حاج سيد که داشت عربی يه چيزی را ميخوند ميشنيدم
و از طرفی منظرۀ تکون خوردن ماشينھا
توی پارکينگ برام تماشايی بود . عمو مھرداد نميتونست مینی بوس را تکون بده
و منتظر ماشينھای جلويی بودن که بتونه حرکت کنه
از لابلای ماشينھا، ژيان دايی بھروز را که ديدم دوباره دلم ھُرررری ريخت پايين - آم شابون توی پارکينگ وايستاده بود
و جمعيت را نگاه ميکرد. جعبۀ شيرينی ھنوز دستش بود ھر از گاھی بازش ميکرد
و يه چيزی (خرما يا شکلاتی) که کسی بھش ميداد ميريخت توش. عمو مھرداد دنده عقب گرفت که بتونه راحتتر دور بزنه
و از طرفی راه باز تر بشه
و من آم شابون را بھتر ميديدم چون دقيق زير پنجره ای که من بودم واستاده بود. در جعبۀ شيرينی کاملا بسته نشده بود طوری بود که انگار کاملا پر شده - ھمزمان يه نفر جلوش خرما گرفت
و چند تايی خرما برداشت
و در جعبه را که باز کرد من مبهوت موندم، گوشۀ کتابی از لبۀ جعبه بيرون زد
انگار داشتم خواب ميديدم
و يھووو داد زدم: کتابه! کتابه دس آم شابونه
حاج سيد که با صدای من از جا پريده بود ھم صداش بلندتر شد
و: ...وصَللللله لِرَبِکککه ونھَر اِنّا شانِئَکَ ھُ
و الابتر.....
و ھمينطور ادامه ميداد
و مثلا فاتحه ميخوند
به سمت در مينی بوس رفتم
و نيما
و سارا به عمو مھرداد گفتن: عمو نگه دار عمو نگه دار
عمو مھرداد: چی شده؟؟؟
ھر سه تايی از مينی بوس پريديم پايين
و به سمت آم شابون رفتيم.
و من داد ميزدم: عی دستت درد ناکنه آم شابون. خيلی ممنون. خيلی دمبالش گشتيم! کجا بود؟؟؟
آم شابون با ھمون بی اعتنايی قبليش
و طوريکه انگار ما را نميشناسه به ما لبخند ميزد.
من: ديششوو پيداش کردی؟ يا امرروو؟
آم شابون: چيشی ميگی ببم؟ چطو شده؟
من: کتاب نرگسا ميگوم! اونا که ھشتی تو جعوا
نيما به جعبۀ شيرينی توی دست آم شابون اشاره کرد
و گفت: ببخشيد يه لحظه اين جعبه را باز ميکنيد من ببينم کتاب ما پيش شماست
آم شابون گل خنده اش بيشتر باز شد
و انگار تازه متوجه شده بود. جعبه را گذاشت زمين
و در جعبه را که باز کرد برای من مثل فيلمھای کارتون که در صندوقچۀ گنج را باز ميکنن
و جواھرات را توش ميبينن بود! پر از شکلاتھا
و آبنباتھای رنگارنگ
و خرما
و نُقل
و چند تيکه حلوا ... که ھمۀ اينھا روی کتاب نرگس بود .
کتاب را درآورد
و ھمينطور که داشت به نيما ميداد من گرفتم
و به سمت ماشين دايی بھروز دويدم - چند تا ماشين برام بوق زد
و من فقط داد ميزدم: پيداش کردم پيداش کردم!!! - دايی بھروز از دور من را ميديد
و به زور شيشۀ ماشينش را داشت ميداد پايين... من به سمت شيشۀ عقب که نرگس نشسته بود داد ميزدم: ديدی پيداش کردم ديدی پيداش کردم!؟ !
لحظۀ ھیجان انگيزی بود
و دقيق نفھميدم چطور گذشت. توی مينی بوس کتاب را ورق ميزدم
و داستان از ديشب تا اون لحظه را مرور ميکردم
و از ته دل خوشحال بودم. اون شب توی خواب چندين بار
کتاب نرگس را پيدا کردم
خاله سوسولۀ گم شده پيدا شد
💠پايان
💠قسمتهای قبلی را از اینجا دنبال کنید
👇👇https://t.me/ArakiBass/10222👆🏻👆🏻👆🏼👆🏻👆🏻@ArakiBass