هر شب یک
قسمت 😉#داستان_بلند#خاله_سوسوله (داستان اراکی)
(نوشتۀ همشهریمون؛
#رضا)
#قسمت_بیست_و_پنجم@ArakiBasshttps://telegram.me/ArakiBass/58ادامه از قبل...
ھمين موقع بود که ھمگی از صدای عمو مھرداد ترسيديم که گفت: ای بابا شما چطوری غيبتون زد؟ من ھنوز نرفته برگشتم که ديدم شماھا داريد مياييد اينوری! اينجا اومديد برا چی؟
قاسم: خو عامو قاسم ما خو کافِر نيسسيم! اومديم بره آقابزرگمون يه فاته باخونيم. ھيچيوم نداريم بششت تاروف کنيم خيراتی!
من که حسابی مضطرب
و از طرفی کلافه ھم بودم گفتم: راس ميگه! عامو يه ذره پول داری بدی ما قرض؟
@ArakiBassنيما
و سارا
و قاسم سرشون با حالت تعجب به طرف من برگشت
عمو مھرداد: پول برا چی؟ ميخواييد خيرات بخريد؟
من: ھا؟ آره گوفتيم ثواب داره
عمو مھرداد: نه نميخواد شما نگران باشيد؛ ديروز حتما بابا ماماناتون اينجا خيرات آوردن. فقط از اينجا ديگه تکون نخوريد تا من بسپارمتون به بابات چون شايد من بخوام حاج سيّد را برگردونم طفلی خيلی معطل شده
و از جنازه ھم خبری نيس
قاسم: باع! عامو مرداد!!! جنازه کودومه دوباره! خو عممه مونه ديه!!
عمو مھرداد يه خندۀ آرومی کرد
و گفت: نه قاسم خان من ھم منظورم ھمين بود! پس ھمينجا باشيد ھا
و رفت
ھمگی ساکت بوديم
و انگار از ھمه چی خسته
@ArakiBassچندين دقيقه به سکوت گذشت
و منھم ھمۀ اتفاقات از ديروز تا ھمون موقع به سرعت از جلو چشام ميگذشت
و از ھمه چيز عصبانی بودم که يھو گير دادم به قاسم
و گفتم: برو تونم با ايييييی عممممه ات!!! معلومه نامممممممممورده! ھمه عا ھشته سرکار. اگه از خارجوم ماخاسسسن بيارنش الان اووورده بودنش
قاسم که شوکه شده بود گفت: اووووووووو بچه پررررو حالا ھيچی بششت نميگوم پرروتر نشو
نيما به سمت ما اومد
و با لحنی آروم ولی خطاب به من گفت: آرومتر باشيد. عيب نداره يه کتاب بوده. گمشده که گمشده حالا دايی بھروز خودش يکی براش ميخره. بريم توی يکی از ماشينا بشينيم
@ArakiBassھنوز حرفش تموم نشده بود که نرگس دست در دست باباش يعنی دايی بھروز داشتند از اون دور ميامدن
من ھول کرده بودم
و پريدم وسط حرف نيما
و گفتم: آره اصن به ما چه! ولی الان اگه نرگس اومد اينجو بشش ھيچی ناگوئيد اصن! زومسسه غوصصه ميخوره گونا داره
بازم تعجب کرده بودن ولی چيزی نگفتن
دوست داشتم از اونجا فرار کنم - يه جوری ھم نرگس با دايی داشت ميومد که انگار عصبانی بود
خلاصه رسيد به ما
و ھمون لحظه قاسم قبل از اينکه دايی بھروز به ما برسه از کنار يه درخت کاج طوریکه دايی بھروز اونو نبينه
و اونھم دايی را نبينه رد شد
و يه شکلک در آورد
و بلند گفت: خوب باشه بچچا مو بروم بينوم بام کاری ندارن شوما ھمينجو باشيد تا به آم سوراب باگوعوم که اينجونيد
و شروع کرد به دوئيدن
@ArakiBassما ھم باز سراسيمه
و مضطرب به دايی سلام داديم
دايی بھروز: سلام بچچه ھا لطفا نرگس ھم پيشتون نگه داريد تا ببينيم تکليف اين مراسم چی ميشه. خوب جايی اومديد. ھمينجا بمونيد تا ماھا برگرديم
و ببينيم تکليف چيه
نرگس رفت پيش سارا
و من که توی تمام مدتی که دايی بھروز حرف ميزد بيشتر با چشم قاسم را تعقيب ميکردم
و فقط زيرچشمی
به دايی توجه داشتم خيالم راحت شد که دايی از چيزی عصبانی نيست که به ما ربط داشته باشه
دايی بھروز ھم رفت
و ما چھار تا مونده بوديم ساکت
و خاموش
ادامه دارد...
قسمتهای قبلی را ار اینجا دنبال کنید
👇👇https://telegram.me/ArakiBass/10161👆🏻👆🏻👆🏼👆🏻👆🏻@ArakiBass