http://hw8.asset.lenzor.com/lp/2815446-1998-l.jpg#داستان_کوتاه_غول به قلم : شاهرخ قهرمانی
نوجوان که بودم و بعدها و بعدها، من هم مثل خیلی از آدمهای دیگه که عاشق فیلم و سینما وجادوی نمایش بودند و هستند، بخشی از فکر و حواسم در پی "کلئوپاترا" بود و "زوربا" و " بینوایان" و"اشکها و لبخند ها" و "الیزابت" و "برتون". همین طور "سیدنی پواتیه" و "آنتونی کویین" و "پل نیومن" و کُلّی "سوفیا" و "برژیت" و " ناتالی" و چند تایی "کاپور" و "ویجنتی" و "سنگام" و هرچقدر که می توانستم بروم و ببینم: "تقدیم با عشق"و "
داستان وست ساید" و " فرار بزرگ " با خیلی از هنرپیشه های معروفش که اسم تک تک شون را از بر بودم از " استیو مک کویین " گرفته تا " چارلز برانسون" و " جیمز گارنر " و همه و همه که گروهی از متفقین جنگ جهانی دوم بودند و برای فرارشان در زندانِ آلمان ها تونل زیرزمینی کندند و پس از رهایی از تونل، هر کدام به شکلی، یکی با قطار و دیگری با دوچرخه و "استیو" با موتور سیکلتِ خودِ نازی ها ادامۀ فرار دادند و من چه حالی کردم از این فرار . و بعدش هم علاوه بر سه ساعت که توی سینما درگیرشان بودم و بودیم، ساعت ها و روز ها از فرارشان می گفتیم و از دستگیریشان. و روز بعد با فرار و تبهکاری های " وارن بتی" و " فی داناوی" در " بانی و کلاید" حال می کردیم که بانک می زدند و پولدار می شدند و خوش می گذراندند، و وقتی زیر رگبار گلوله پلیس، بد جوری می مُردند حالم گرفته می شد و منتظر چیزی مثل " بانوی زیبای من" می ماندم و " آواز در باران".
وقتی "سینما دنیا"ی شهرمان فرزند خلف و کوچولو و زیبای خودش را زایید و سرش را باز گذاشتند و با چارقدی یا کلاهی و سقفی نپوشاندند و به اسم تراس یا سینما تابستانی، تاتی تاتی ازش کار فرهنگی کشیدند و دیاموند صدایش کردند و بعضی از آثار خوب سینمای جهان را درونش به نمایش گذاشتند، انگار سهمی از مالکیتش از آنِ من بود، انگار بعضی از فیلمهایش را من می ساختم، انگار چون سرپوشیده نبود، هنرپیشه ها روی صفحه نقره ای اش راحت تر نفس می کشیدند و بهتر بازی می کردند، انگار ستارۀ فیلم مورد علاقه ام شبیه ستاره هایی بود که از سقف نداشته این سالن کوچک در آسمان شهرمان میدیدم. و انگار وقتی صحنۀ رانندگی درفیلم با صدای بوقِ ماشین های در حال عبور دور باغ ملی همزمان می شد، سینما را مجهز به کاملترین سیستم صوتی پیشرفته حس می کردم.
آنروز وقتی پلاکارد فیلم
غول را بر سر در این سینمای تابستانی دیدم، از صبح تو فکر
غول بودم و الیزابت تیلور و جیمز دین جوان که مُرده بود وغولش بعد از مرگش که در بیست و سه چهار سالگی و در اثر تصادف ماشین به وقوع پیوسته بود، به نمایش در آمده بود.
غروب که شد قبل ازشنیدن صدای اذان که تاریکی هوا را نوید می داد جلوی در سینما حاضر بودم تا در تاریک و روشن هوا قبل از اینکه آپاراتچی در آپاراتخانه حاضر باشد و حلقه های آپارات به گردش در آید، زودتری بلیط یکی از صندلی های ردیف آخر را بگیرم که هیچ چیزی از آگهی ها گرفته تا پیش پرده و سرود شاهنشاهی را که ایستاده می دیدیم، از دست ندهم . آنچه از این فیلم بیاد دارم " الیزابت تیلور " و " جیمز دین" و " راک هادسن " هستند و کمی از داستانش که : زمین کشاورزی حفاری بود فوران نفت و
غول سرمایه داری ..
فیلم طولانی بود و من این را نمی دانستم، زمان در گذر بود و من محو تماشا. فیلم با جذابیت هایش قصد تمام شدن نداشت.یک چشمم بر پرده بود و یک چشمم به آسمان و اینور و اونور که بدانم در کجای زمان هستم. طولانی شدن عمر "
غول" حسابی باعث نگرانی ام شده بود، کاش برادر بزرگترم پیشنهادم را پذیرفته بود و با من به دیدن این
غول آمده بود. آنموقع اسمش استرس نبود، دلشوره و نگرانی و نوعی ترس بود، کاش خانه مان تلفن داشت و کاش من به صندلی سینما نچسبیده بودم و کاش دل می کندم و زودتر بر می خاستم و بخانه میرفتم. وقتی که فیلم تمام شد ساعت از دوازده هم گذشته بود و منِ گرسنه و نگران. نیم ساعت دیگر هم گذشت تا همراه با خانوادۀ چهار نفرۀ دیگری هم مسیر شده و سوار تاکسی بشوم و به "راه آهن" وخانه مان بروم. وقتی در پنجاه متری خانه از تاکسی پیاده شدم همانگونه که حدس می زدم در تاریکی شب پدرم را دیدم که چشم براه جلوی درِخانه نشسته است. پیش خودم می گفتم خاک بر سر هر چه
غول و الیزابت و جیمز و هادسن کنند. چه اشتباهی کردم. قول میدهم دیگر حتی بطرف سینما هم نروم. آخر این موقع شب وقت خانه رفتن است؟!
چهرۀ نگران و عصبانی پدرم را که از جایش بلند می شد دیدم، فکر کردم به پیشوازم خواهد آمد و همانجا توی کوچه پذیرایی خواهم شد!. به داخل حیاط رفت و در را نیمه باز گذاشت. وارد که شدم جواب سلامم را نداد و فقط پرسید : - « سینما بودی ؟ »...
هنوز بسیاری از مواقع که از سینما به خانه بر می گردم آن صدای نازنین در گوشم طنین دارد : سینما بودی ؟
@ArakiBass