📌 در همسایگی آشنایان (۵)، رضا امیرخانی و مصطفی رحماندوست
🖋حمید محمدیمحمدی
حالا سه هفته از آن روز جمعه گذشته بود و بم، مثل همان روز خلوت و آرام، این بار برای همیشه به خواب رفته بود. مثل همه ایرانیها، سرنوشت ارگ برای ما اهمیتی نداشت و مهم، آدمهای آن بودند. ما در آن شهر، اما جز پیرمرد خوشذوق و خشتمال، کسی را نمیشناختیم. رحماندوست از همه بیشتر نگران پیرمرد بود. قول دادم که از طریق دوستان کرمانی، جویای احوالش شوم، اما در میان چند ده هزار نفر (هنوز آمار مرگ و میر زلزله بم متناقض است) چگونه میشد خبری از آن پیرمرد گرفت؟ بروبچههای بسیج کرمان هم سخت سرگرم امدادرسانی بودند و حتی چند نفری از آنها در حوادث رانندگی جاده کرمان ـ بم کشته شده بودند.
چند روز گذشت. دستم به جایی بند نبود و نتوانسته بودم از پیرمرد مهاجر و عاشق خبر بگیرم. رحماندوست از طریق همه دوستانی که در کرمان داشت، به جستوجوی او افتاده بود. انگار برای ما خون او از هزاران انسانی که زیر آوار سحرگاه پنجم دیماه ۸۲ جان سپرده بودند، رنگینتر بود. طومار بزرگترین سازه خشتی جهان با تمام عظمتش به هم پیچیده بود و حالا ما دنبال این بودیم که از سلامت یک نفر خبر بگیریم. پیرمرد برایمان مهم شده بود.
برگشتم پشت پنجره اتاقی که به خیابان سعدی مشرف بود. کارگرهای کفاشخانهها و تریکوبافیها با عرقگیر ریخته بودند بیرون؛ بیخیال سرمای پاییزی آذرماه. خیابان بند آمده بود و صدای شادی مردم، قطع نمیشد.
چند لحظه بعد، خودم را جلوی ساختمان روزنامه دیدم که به تماشای مردم ایستادهام. ماشینها چراغهایشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مرد و زن، قاتی هم میرقصیدند و کسی به فکر باز کردن راه پیکانی که داشت به ورودی روزنامه نزدیک میشد، نبود. راننده هی بوق میزد؛ منتها بوق زدنش، ریتم بقیه ماشینها را نداشت. میخواست راهی از میان جمعیت باز کند. وقتی نزدیکتر شد، چند مرد را دیدم که پیکان و سرنشینهایش را دوره کردهاند و از راننده میخواهند برفپاککن بزند. نمیزد. مردم، جفت تیغهها را بلند کرده بودند و سرش دستمال گذاشته بودند. راننده خودداری میکرد از رقصاندن برفپاککنها. سمت شاگرد را دیدم. مسیح مهاجری نشسته بود و از شدت عصبانیت، رنگ صورتش سرخ سرخ بود.
من هم عقبنشینی کردم. زنها ترسیده بودند. هنوز پلیس 110 اختراع نشده بود! منشی مجله دوید دفتر تلفن را بیاورد و شماره کلانتری فلسطین را پیدا کند. دو خانم دیگر با دلهره رفتند سمت اتاقهایشان. مقدم، رفت و از آبدارخانه چاقو آورد که دزده فرار نکند.
ـ تا خواست در بره با این تیزی گیرش میاندازم!
اسم چاقو که آمد، دَرِ اتاق سردبیر باز شد و در ضد نور اتاق، قامت مردی نمایان شد که دقیقاً اندازه هیکل سردبیر بود.
«باغستان عشق» را میشناختم. روی جلد آن، یک گنجشک چاق و قهوهای در پسزمینه سبز و براقی نشسته بود که با گلها و بوتههای ظریف، تزیین شده بود. جابهجای مقوای جلد، شکسته بود و حتی یک تکه از آن کنده شده بود؛ از فرط فرسودگی و ورقخوردگی. انگار، دو نسل قبل از من هم «باغستان عشق» حبیب چایچیان را برای بابا ورق زده بودند و مرثیه برایش انتخاب کرده بودند؛ عموها و مادرم.
بلند شده بودم و راه افتاده بودم توی راهرویی که یک سمتش کیهان عربی بود و یک سمتش، کیهان هوایی و ورزشی. کمرکش راهرو، یک سهراهی بود که میپیچید به سالن غذاخوری و آن روز، بوی سبزی غوطهور در روغن میآمد و معلوم بود ناهار کوکوسبزی چرب با چند پَر خیارشور است.
در چهارراهی که یک سویش به تحریریه میرفت، متوقف شدم. صدای احمد نصیرپور میآمد که داشت سربهسر بقیه عکاسها میگذاشت. دستی برایش تکان دادم. تا آن وقت، نه خودم و نه دیگران، مرا حوالی تحریریه روزنامه ندیده بودند. برای احمد هم سئوال شد. اشاره کردم که بعداً میگویمش.
صدیقی در اتاق کوچک و شیشهای سمت چپ تحریریه نشسته بود. سرش پایین بود. از میان ردیف میزهای بلند گذشتم و در زدم. سرش را بلند کرد. اشاره کرد بروم داخل. سلام کردم. نیمخیز جواب داد. دست داد. اشاره کرد بنشینم.
ـ من حمید محمدی محمدی هستم.
محمدی دوم را طوری گفتم که انگار مرا در همه آفاق به همین دنباله میشناسند!
دوهفتهنامه حوزه هنری که دیرتر از سروش پا گرفته بود، عمر کوتاهی داشت و با تغییر سردبیرش در سال ۱۳۷۳ خیلی زود افول کرد و مرگش در میانههای سال بعد فرا رسید. چنان که مجلاتی نظیر ادبیات داستانی و شعر هم، حال و روزی خوشایندتر از سوره نوجوانان نداشتند و کرکره آن دو نیز در سالهای بعد پایین آمد.
اما سرشار، مرد پرقدرت و بانفوذ حوزه هنری در دوران ریاست محمدعلی زم بود که همان سرمقالههای تند و جنجالیاش مانند «کوکا با کولا» برای پرفروش شدن و خوشاقبال بودن سوره نوجوانان کافی بود. با این حال، نویسندهای که اهل تعارف و مماشات با هیچ شخص و جریانی نبود و انتقادهایش مانند نقدهایش بر آثار داستانی، همیشه تند و آتشین بود، گاهی برای سر پا ماندن مجلهاش دست به قلم میشد و نامههای گزندهای به خشایار فلاحی، مدیر واحد مطبوعات و محمدعلی زم، رئیس حوزه هنری مینوشت.
سرشار برای نامه نوشتن، سیاق عجیبی داشت. کسانی که او را از نزدیک میشناختند، میدانستند که قطع کاغذ نامه و رنگ قلمی که با آن نامه را تحریر کرده، بسیار مهم و تعیینکننده است. روزی از روزها که صندوق سوره نوجوانان خالی بود و نامههای سرشار به واحد مطبوعات، کارگر نیفتاده بود، دست به قلم شد و روی سربرگ کوچک و قهوهای رنگ مجله با خودکار قرمز نامهای به حجتالاسلام زم نوشت که اینطور شروع میشد:
بیست و یک سال قبل، در حالی که دو نمایشگاه کتاب و مطبوعات دوشادوش هم برگزار میشد، کارمند خانه روزنامهنگاران جوان بودم. طرح برگزاری نشستی را به محمدرضا زائری، مدیرعامل «خانه» دادم که طبق آن، سراغ روزنامهنویسها و گزارشگران قدیمی برویم و بیاوریمشان غرفه خودمان. هرچه تقلا کردیم و دست و پا زدیم، نتوانستیم اسمی بهتر از «با دیروز برای فردا» برای این نشست پیدا کنیم. اسم مسخرهای بود، اما انگار آن روزها تیتر و عنوان خوب هم کم بود یا ما بلد نبودیم اسم خوب روی نشستمان بگذاریم. محمد بلوری، جهانگیر پارساخو و عطاء بهمنش، سه نفری بودند که آن روز به نمایشگاه مطبوعات آمدند تا از تجربههایشان بگویند. حرفهای خوبی زده شد و خاطرات خوبی به زبان این سه نفر آمد، اما از تمام نیمروزی که با این سه نفر بودم، فقط تک جمله عطاء بهمنش، گزارشگر و مفسر فوتبال به یادم مانده است.
تا تو باشی دیگر وقتی در بلوار کشاورز با یک مرد زندار قدم میزنی که خیر سرت، نوشتن یاد بگیری، نگویی: «اگه قرار باشه بین من و زنات یکی رو انتخاب کنی….» و من رک و صریح، قبل از اینکه جملهات تمام شود، بگویم: «برو گمشو.» و تو بروی، اما گم نشوی. از آن به بعد بروی زیر پستهای وبلاگم کامنتهایی بگذاری که بچزانیام. از آن به بعد، تولدم گل بفرستی به آدرس محل کارم. از آن به بعد، روز معلم، کادو بدهی پیک بیاورد و جلوی همکاران دراز کند سمت من و بگوید: اینو برای شما فرستادهاند و … حالا آنقدر زنگ بزن که خسته شوی. کسی گوشی را برنمیدارد.