الفیا

#حمید_محمدی_محمدی
Канал
Логотип телеграм канала الفیا
@alefyaПродвигать
498
подписчиков
130
фото
14
видео
1,01 тыс.
ссылок
مجله‌ی ادبی الکترونیکی الف‌یا شماره‌ی تماس: 88300824 داخلی 110 ارسال متن: [email protected] ارتباط با سردبیر:
🔸آخرین عکس‌های یادگاری با ارگ بم

📌 در همسایگی آشنایان (۵)، رضا امیرخانی و مصطفی رحماندوست

🖋حمید محمدیمحمدی

حالا سه هفته از آن روز جمعه گذشته بود و بم، مثل همان روز خلوت و آرام، این بار برای همیشه به خواب رفته بود. مثل همه ایرانی‌ها، سرنوشت ارگ برای ما اهمیتی نداشت و مهم، آدم‌های آن بودند. ما در آن شهر، اما جز پیرمرد خوش‌ذوق و خشتمال، کسی را نمی‌شناختیم. رحماندوست از همه بیش‌تر نگران پیرمرد بود. قول دادم که از طریق دوستان کرمانی، جویای احوالش شوم، اما در میان چند ده هزار نفر (هنوز آمار مرگ و میر زلزله بم متناقض است) چگونه می‌شد خبری از آن پیرمرد گرفت؟ بروبچه‌های بسیج کرمان هم سخت سرگرم امدادرسانی بودند و حتی چند نفری از آن‌ها در حوادث رانندگی جاده کرمان ـ بم کشته شده بودند.

چند روز گذشت. دستم به جایی بند نبود و نتوانسته بودم از پیرمرد مهاجر و عاشق خبر بگیرم. رحماندوست از طریق همه دوستانی که در کرمان داشت، به جست‌وجوی او افتاده بود. انگار برای ما خون او از هزاران انسانی که زیر آوار سحرگاه پنجم دی‌ماه ۸۲ جان سپرده بودند، رنگین‌تر بود. طومار بزرگ‌ترین سازه خشتی جهان با تمام عظمتش به هم پیچیده بود و حالا ما دنبال این بودیم که از سلامت یک نفر خبر بگیریم. پیرمرد برایمان مهم شده بود.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7644

#حمید_محمدی_محمدی
#مصطفی_رحماندوست
#رضا_امیرخانی
#سالگرد_زلزله_بم
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸زبانم لال، حاج آقا باید...

📌 در همسایگی آشنایان(۴)، مسیح مهاجری

🖋حمید محمدیمحمدی

برگشتم پشت پنجره اتاقی که به خیابان سعدی مشرف بود. کارگرهای کفاش‌خانه‌ها و تریکوبافی‌ها با عرق‌گیر ریخته بودند بیرون؛ بی‌خیال سرمای پاییزی آذرماه. خیابان بند آمده بود و صدای شادی مردم، قطع نمی‌شد.

چند لحظه بعد، خودم را جلوی ساختمان روزنامه دیدم که به تماشای مردم ایستاده‌ام. ماشین‌ها چراغ‌هایشان را روشن کرده بودند و بوق می‌زدند. مرد و زن، قاتی هم می‌رقصیدند و کسی به فکر باز کردن راه پیکانی که داشت به ورودی روزنامه نزدیک می‌شد، نبود. راننده هی بوق می‌زد؛ منتها بوق زدنش، ریتم بقیه ماشین‌ها را نداشت. می‌خواست راهی از میان جمعیت باز کند. وقتی نزدیک‌تر شد، چند مرد را دیدم که پیکان و سرنشین‌هایش را دوره کرده‌اند و از راننده می‌خواهند برف‌پاک‌کن‌ بزند. نمی‌زد. مردم، جفت تیغه‌ها را بلند کرده بودند و سرش دستمال گذاشته بودند. راننده خودداری می‌کرد از رقصاندن برف‌پاک‌کن‌ها. سمت شاگرد را دیدم. مسیح مهاجری نشسته بود و از شدت عصبانیت، رنگ صورتش سرخ سرخ بود.

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7569

#حمید_محمدی_محمدی
#در_همسایگی_آشنایان
#مسیح_مهاجری
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸گربه‌ای در اتاق سردبیر

📌 در همسایگی آشنایان(۳)، محمد میرکیانی

🖋حمید محمدیمحمدی

ـ گفتم دزد اومده. یکی داره از تو هُل می‌ده.

من هم عقب‌نشینی کردم. زن‌ها ترسیده بودند. هنوز پلیس 110 اختراع نشده بود! منشی مجله دوید دفتر تلفن را بیاورد و شماره کلانتری فلسطین را پیدا کند. دو خانم دیگر با دلهره رفتند سمت اتاق‌هایشان. مقدم، رفت و از آبدارخانه چاقو آورد که دزده فرار نکند.

ـ تا خواست در بره با این تیزی گیرش می‌اندازم!

اسم چاقو که آمد، دَرِ اتاق سردبیر باز شد و در ضد نور اتاق، قامت مردی نمایان شد که دقیقاً اندازه هیکل سردبیر بود.


ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید 🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=7500

#حمید_محمدی_محمدی
#در_همسایگی_آشنایان
#محمد_میرکیانی
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸«حبیب» در باغستان عشق

📌 در همسایگی آشنایان(۲)، حبیب‌الله چایچیان

🖋حمید محمدیمحمدی

«باغستان عشق» را می‌شناختم. روی جلد آن، یک گنجشک چاق و قهوه‌ای در پس‌زمینه سبز و براقی نشسته بود که با گل‌ها و بوته‌های ظریف، تزیین شده بود. جابه‌جای مقوای جلد، شکسته بود و حتی یک تکه از آن کنده شده بود؛ از فرط فرسودگی و ورق‌خوردگی. انگار، دو نسل قبل از من هم «باغستان عشق» حبیب چایچیان را برای بابا ورق زده بودند و مرثیه برایش انتخاب کرده بودند؛ عموها و مادرم.


متن کامل را در لینک زیر بخوانید🔻
📎http://telegra.ph/حبیب-در-باغستان-عشق-12-01

#حمید_محمدی_محمدی
#در_همسایگی_آشنایان
#حبیب_الله_چایچیان
#روایت
#الفیا
@alefya
🍂 پررو نشو پسر!

📌در همسایگی آشنایان(۱)، فریدون صدیقی

🖋حمید محمدی محمدی

بلند شده بودم و راه افتاده بودم توی راهرویی که یک سمتش کیهان عربی بود و یک سمتش، کیهان هوایی و ورزشی. کمرکش راهرو، یک سه‌راهی بود که می‌پیچید به سالن غذاخوری و آن روز، بوی سبزی غوطه‌ور در روغن می‌آمد و معلوم بود ناهار کوکوسبزی چرب با چند پَر خیارشور است.

در چهارراهی که یک سویش به تحریریه می‌رفت، متوقف شدم. صدای احمد نصیرپور می‌آمد که داشت سربه‌سر بقیه عکاس‌ها می‌گذاشت. دستی برایش تکان دادم. تا آن وقت، نه خودم و نه دیگران، مرا حوالی تحریریه روزنامه ندیده بودند. برای احمد هم سئوال شد. اشاره کردم که بعداً می‌گویمش.

صدیقی در اتاق کوچک و شیشه‌ای سمت چپ تحریریه نشسته بود. سرش پایین بود. از میان ردیف میزهای بلند گذشتم و در زدم. سرش را بلند کرد. اشاره کرد بروم داخل. سلام کردم. نیم‌خیز جواب داد. دست داد. اشاره کرد بنشینم.

ـ من حمید محمدی محمدی هستم.

محمدی دوم را طوری گفتم که انگار مرا در همه آفاق به همین دنباله می‌شناسند!

ادامه‌ی مطلب را در سایت الف‌یا بخوانید🔻
📎 http://alefyaa.ir/?p=7092

#حمید_محمدی_محمدی
#روایت
#الفیا
@alefya
🔸گداخانه محمدعلی زم

🖊حمید محمدی محمدی

دوهفته‌نامه حوزه هنری که دیرتر از سروش پا گرفته بود، عمر کوتاهی داشت و با تغییر سردبیرش در سال ۱۳۷۳ خیلی زود افول کرد و مرگش در میانه‌های سال بعد فرا رسید. چنان که مجلاتی نظیر ادبیات داستانی و شعر هم، حال و روزی خوشایندتر از سوره نوجوانان نداشتند و کرکره آن دو نیز در سال‌های بعد پایین آمد.

اما سرشار، مرد پرقدرت و بانفوذ حوزه هنری در دوران ریاست محمدعلی زم بود که همان سرمقاله‌های تند و جنجالی‌اش مانند «کوکا با کولا» برای پرفروش شدن و خوش‌اقبال بودن سوره نوجوانان کافی بود. با این حال، نویسنده‌ای که اهل تعارف و مماشات با هیچ شخص و جریانی نبود و انتقادهایش مانند نقدهایش بر آثار داستانی، همیشه تند و آتشین بود، گاهی برای سر پا ماندن مجله‌اش دست به قلم می‌شد و نامه‌های گزنده‌ای به خشایار فلاحی، مدیر واحد مطبوعات و محمدعلی زم، رئیس حوزه هنری می‌نوشت.

سرشار برای نامه نوشتن، سیاق عجیبی داشت. کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند، می‌دانستند که قطع کاغذ نامه و رنگ قلمی که با آن نامه را تحریر کرده، بسیار مهم و تعیین‌کننده است. روزی از روزها که صندوق سوره نوجوانان خالی بود و نامه‌های سرشار به واحد مطبوعات، کارگر نیفتاده بود، دست به قلم شد و روی سربرگ کوچک و قهوه‌ای رنگ مجله با خودکار قرمز نامه‌ای به حجت‌الاسلام زم نوشت که این‌طور شروع می‌شد:

«جناب آقای زم

برادرجان! مگر گداخانه باز کرده‌اید؟»

ادامه در لینک🔻
📎http://alefyaa.ir/?p=5447

#گداخانه_محمدعلی_زم
#محمدرضا_سرشار
#حمید_محمدی_محمدی
#حوزه_هنری
#دهه_هفتاد
#روایت
#الفیا

@alefya
فرح، خوب کرنر می‌زد!

بیست و یک سال قبل، در حالی که دو نمایشگاه کتاب و مطبوعات دوشادوش هم برگزار می‌شد، کارمند خانه روزنامه‌نگاران جوان بودم. طرح برگزاری نشستی را به محمدرضا زائری، مدیرعامل «خانه» دادم که طبق آن، سراغ روزنامه‌نویس‌ها و گزارشگران قدیمی برویم و بیاوریمشان غرفه خودمان. هرچه تقلا کردیم و دست و پا زدیم، نتوانستیم اسمی بهتر از «با دیروز برای فردا» برای این نشست پیدا کنیم. اسم مسخره‌ای بود، اما انگار آن روزها تیتر و عنوان خوب هم کم بود یا ما بلد نبودیم اسم خوب روی نشست‌مان بگذاریم.
محمد بلوری، جهانگیر پارساخو و عطاء بهمنش، سه نفری بودند که آن روز به نمایشگاه مطبوعات آمدند تا از تجربه‌هایشان بگویند. حرف‌های خوبی زده شد و خاطرات خوبی به زبان این سه نفر آمد، اما از تمام نیم‌روزی که با این سه نفر بودم، فقط تک جمله عطاء بهمنش، گزارشگر و مفسر فوتبال به یادم مانده است.

http://alefyaa.ir/?p=5049

#فرح_خوب_کرنر_میزد
#عطا_بهمنش
#حمید_محمدی_محمدی
#گزارشگر
#روایت
#الفیا

همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
تا تو باشی دیگر وقتی در بلوار کشاورز با یک مرد زن‌دار قدم می‌زنی که خیر سرت، نوشتن یاد بگیری، نگویی: «اگه قرار باشه بین من و زن‌ات یکی رو انتخاب کنی….» و من رک و صریح، قبل از اینکه جمله‌ات تمام شود، بگویم: «برو گمشو.» و تو بروی، اما گم نشوی. از آن به بعد بروی زیر پست‌های وبلاگم کامنت‌هایی بگذاری که بچزانی‌ام. از آن به بعد، تولدم گل بفرستی به آدرس محل کارم. از آن به بعد، روز معلم، کادو بدهی پیک بیاورد و جلوی همکاران دراز کند سمت من و بگوید: اینو برای شما فرستاده‌اند و …
حالا آنقدر زنگ بزن که خسته شوی. کسی گوشی را برنمی‌دارد.

http://alefyaa.ir/1396/02/02/%DA%A9%D8%B3%DB%8C-%DA%AF%D9%88%D8%B4%DB%8C-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D9%86%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF/

#روایت_طلاق
#کسی_گوشی_را_برنمیدارد
#حمید_محمدی_محمدی
#الفیا