برگشتم پشت پنجره اتاقی که به خیابان سعدی مشرف بود. کارگرهای کفاشخانهها و تریکوبافیها با عرقگیر ریخته بودند بیرون؛ بیخیال سرمای پاییزی آذرماه. خیابان بند آمده بود و صدای شادی مردم، قطع نمیشد.
چند لحظه بعد، خودم را جلوی ساختمان روزنامه دیدم که به تماشای مردم ایستادهام. ماشینها چراغهایشان را روشن کرده بودند و بوق میزدند. مرد و زن، قاتی هم میرقصیدند و کسی به فکر باز کردن راه پیکانی که داشت به ورودی روزنامه نزدیک میشد، نبود. راننده هی بوق میزد؛ منتها بوق زدنش، ریتم بقیه ماشینها را نداشت. میخواست راهی از میان جمعیت باز کند. وقتی نزدیکتر شد، چند مرد را دیدم که پیکان و سرنشینهایش را دوره کردهاند و از راننده میخواهند برفپاککن بزند. نمیزد. مردم، جفت تیغهها را بلند کرده بودند و سرش دستمال گذاشته بودند. راننده خودداری میکرد از رقصاندن برفپاککنها. سمت شاگرد را دیدم. مسیح مهاجری نشسته بود و از شدت عصبانیت، رنگ صورتش سرخ سرخ بود.
من هم عقبنشینی کردم. زنها ترسیده بودند. هنوز پلیس 110 اختراع نشده بود! منشی مجله دوید دفتر تلفن را بیاورد و شماره کلانتری فلسطین را پیدا کند. دو خانم دیگر با دلهره رفتند سمت اتاقهایشان. مقدم، رفت و از آبدارخانه چاقو آورد که دزده فرار نکند.
ـ تا خواست در بره با این تیزی گیرش میاندازم!
اسم چاقو که آمد، دَرِ اتاق سردبیر باز شد و در ضد نور اتاق، قامت مردی نمایان شد که دقیقاً اندازه هیکل سردبیر بود.
«باغستان عشق» را میشناختم. روی جلد آن، یک گنجشک چاق و قهوهای در پسزمینه سبز و براقی نشسته بود که با گلها و بوتههای ظریف، تزیین شده بود. جابهجای مقوای جلد، شکسته بود و حتی یک تکه از آن کنده شده بود؛ از فرط فرسودگی و ورقخوردگی. انگار، دو نسل قبل از من هم «باغستان عشق» حبیب چایچیان را برای بابا ورق زده بودند و مرثیه برایش انتخاب کرده بودند؛ عموها و مادرم.