📌 در همسایگی آشنایان (۵)، رضا امیرخانی و مصطفی رحماندوست
🖋حمید محمدیمحمدی
حالا سه هفته از آن روز جمعه گذشته بود و بم، مثل همان روز خلوت و آرام، این بار برای همیشه به خواب رفته بود. مثل همه ایرانیها، سرنوشت ارگ برای ما اهمیتی نداشت و مهم، آدمهای آن بودند. ما در آن شهر، اما جز پیرمرد خوشذوق و خشتمال، کسی را نمیشناختیم. رحماندوست از همه بیشتر نگران پیرمرد بود. قول دادم که از طریق دوستان کرمانی، جویای احوالش شوم، اما در میان چند ده هزار نفر (هنوز آمار مرگ و میر زلزله بم متناقض است) چگونه میشد خبری از آن پیرمرد گرفت؟ بروبچههای بسیج کرمان هم سخت سرگرم امدادرسانی بودند و حتی چند نفری از آنها در حوادث رانندگی جاده کرمان ـ بم کشته شده بودند.
چند روز گذشت. دستم به جایی بند نبود و نتوانسته بودم از پیرمرد مهاجر و عاشق خبر بگیرم. رحماندوست از طریق همه دوستانی که در کرمان داشت، به جستوجوی او افتاده بود. انگار برای ما خون او از هزاران انسانی که زیر آوار سحرگاه پنجم دیماه ۸۲ جان سپرده بودند، رنگینتر بود. طومار بزرگترین سازه خشتی جهان با تمام عظمتش به هم پیچیده بود و حالا ما دنبال این بودیم که از سلامت یک نفر خبر بگیریم. پیرمرد برایمان مهم شده بود.