شعر ، ادبیات و زندگی

#رفیق
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
💥💥💥

#دنیا_فرهادی
نگاهم به توست
سر بر سینه‌ی چشمه‌ها نهاده‌ای
و ابر بر تو سایه می‌افکند.

نگاهم به توست
پاره اخگرها را شعله‌ور می‌کنی
برای کودکان آواره.

از دور نگاهم به توست
چهار دست و پای بریده‌ی خود را بر دوش نهاده‌ای
و شانه‌ات زیر کوه‌هاست.

گنجشک‌ها به راه می‌افتند
همراه با تندباد و رود
و به سوی وطنی دوردست
مشتی از خون ِ تو را می‌برند
برای گیسوان افقی سرخ.

رفیق!
این برفابه‌ی کوهستان‌هاست یا خون تو
که با رود می‌آمیزد؟
این صخره سنگ است یا جمجمه‌ی میخ‌پرچ‌شده‌ی تو
که بر این سرازیری می‌غلتد؟

های رفیق جان!
این رگ ِ درخت بلوط است یا رگ ِ تو
که در این خاک سنگی فرو رفته‌‌است؟

های رفیق جان!
تو بسان درخت بلوطی سوزانده‌شده
تو بسان درخت بلوطی سربُریده
تا زمانی که خاک و عشق و آفتاب بر جا باشند
زنده‌ای
و زنده‌ای و
زنده می‌شوی
غم‌های طبقاتی‌ات را به دوش می‌گیری
و یک بار دیگر
و صد بار دیگر
از راه بی‌سر‌شُدن گذر می‌کُنی...

از کتاب «اخگرها شعله‌ور می‌شوند»

#رفیق_صابر
برگردان: خالد رسول‌پور
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

📝📝📝هنوز از بهمنی می کشم که پدرم...

✍️ احسان محمدی

اینکه بگوییم «هنوز از بهمنی می کشم که پدرم در سال57 روشن کرد» آسان است. درست مثل اینکه عکسی از مردم در راهپیمایی های 57 ببینیم و آه دود کنیم که #گول مان_زدند. عکسی از دختران سر برهنه که ایستاده اند دوشادوش زنانی که روسری هایشان را سفت می بستند تا سوز سرما نرود لای موهای سیاهشان.

آدم باید توی خیابان بوده باشد قاطی جوان هایی که لذت می بردند از بوی لاستیک سوخته، از سنگ زدن به مجسمه ها. از هیجان. از اینکه فکر می کردند دارند تاریخ را ورق می زنند.

تقصیر کسی نیست که امروز باور نکند خیلی چیزها را. یکی از هنرهای ما مبتذل کردن است. مثل وقتی که زخم سینه پدرها و مادرهای عزیز از دست داده #جنگ را تا سرحد یخچال فریزر و سهمیه کنکور تنزل دادیم. مثل وقتی که نشستیم به پاک کردن آن عکس مشهور روی #پلکان_هواپیما. مثل وقتی که رزمنده ها را یا تبدیل کردیم به موجوات ملکوتی که از دم نان و شراب آسمانی می خوردند و هر مینی می دیدند روی آن شیرجه می زدند یا از آن طرف بام افتادیم و شدند #بایرام_لودر که معده اش قاطی می کرد و هی بوی باقالی می داد!
فغان از ما مردم افراط. ما مردم تفریط.

همیشه فکر می کنم به دخترها و پسرهای دبیرستانی و دانشجو که #کتاب_ممنوعه می خواندند، اعلامیه ها را دست نویس می کردند، روی دیوارها شعار می نوشتند. به آن عرقی که کف دستشان می نشست و فکر می کردند مرد کرواتی پشت سرشان #مامور_ساواک است که تعقیب شان می کند.

سی و چند سال بعد قضاوت کردن آسان است. بی رحمانه است. همیشه فکر می کنم به دخترهای جوانی که جنگ چریکی می کردند، به آن اندام های نحیف که قلبشان می لرزید در #خانه های_تیمی. به آن جسارتی که #کپسول_سیانور را می گذاشتند توی دهان برای لحظه مبادا. حالا هی بگویید؛دختر است دیگر؟!

فکر می کنم به آن پسرهای سبیلو که توی زندان شلاق می خوردند و مزه شور خون می ریخت توی دهانشان اما نمی گفتند. لو نمی دادند. #رفیق نمی فروختند. همیشه با همه اختلاف نظرها به آن سرهای پرشور، به آن قلب های جسور احترام می گذارم. اینکه بعدش ما برای انقلاب چکار کردیم و انقلاب برای ما چکار، ماجرای دیگری است.

وقتی می روم #موزه_عبرت که زندان ساواک بود، به دیوارها نگاه می کنم، به آدم هایی فکر می کنم که با چه امیدها برای ساختن یک#ایران بهتر اینجا شلاق خوردند، زیر ناخن هایشان سوزن ته گرد فرو کردند و زیرش شعله گرفتند. فکر می کنم به لحظه ای که سیگار می گذاشتند روی سینه دخترها و جیغ شان توی همان زندان خفه می شد. چطور می توانیم امروز لم بدهیم توی خانه و همه آنها را به نادانی، به فریب خوردن، به انجام دادن یک کار بیهوده محکوم کنیم؟

آنها فکر می کردند ایران بهتری می سازند برای نسل های بعد که #ما باشیم. که آزادتر زندگی کنیم و سر خم نکنیم مقابل هر کسی. نشویم پرنده های قفسی که «نمی دونن سفر چیه؟ عاشق در به در کیه؟ هر کی بریزه شادونه فکر می کنن خداشونه»... ما سرخم نکردیم؟ ما نترسیدیم؟ از غم نان و جان تن ندادیم؟

من نه دلم برای #کافه و #کاباره آن روزگار تنگ می شود نه دل با هیچ شاه و ملکه و خدای روی زمینی دارم. اما دلم همیشه برای آن آدم ها تنگ می شود. آنها به جای نشستن و آه دود کردند، بلند شدند و کاری کردند. راهی را رفتند. یادشان گرامی باد. یاد همه آنها که با مشت های گره کرده، با سرهای پرشور، با رد شلاق هایی روی تن به خیابان ها آمدند گرامی باد...

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

شعری از «رفیق صابر»

سنگ‌ها زیر باران خفتەاند
و شهر در میان حصارهای بلندش.

من از میان درخششی خنک
به سوی خانه باز می‌گردم
پاهایم در تاریکی فرو می‌روند
خلاء را بیدار می‌کنند
و بر جادە‌ای خاکستری رد خویش بر جای می‌گذارند
به گواهی گم شدن.

شب در درخشش‌اش
پیکره‌ی خویش را نقش می‌زند
من نیز در پژواک گفتارم
تابلوی سکوت را.

شهر زیر باران خفته است
آرام در درخشش شب
درختی تنها کنار جاده
مرا می‌نگرد
می‌شنوم کە به زمزمه با خویش سخن می‌گوید
حس می‌کنم
به تنهایی ِ طولانی‌ترین شب ِ سال می‌اندیشد.

#رفیق_صابر
(شاعر کُرد)
ترجمه‌ی مشترک: #خالد_رسول‌پور» #ویدا_قادری
https://t.center/alahiaryparviz38