سنگها زیر باران خفتەاند و شهر در میان حصارهای بلندش.
من از میان درخششی خنک به سوی خانه باز میگردم پاهایم در تاریکی فرو میروند خلاء را بیدار میکنند و بر جادەای خاکستری رد خویش بر جای میگذارند به گواهی گم شدن.
شب در درخششاش پیکرهی خویش را نقش میزند من نیز در پژواک گفتارم تابلوی سکوت را.
شهر زیر باران خفته است آرام در درخشش شب درختی تنها کنار جاده مرا مینگرد میشنوم کە به زمزمه با خویش سخن میگوید حس میکنم به تنهایی ِ طولانیترین شب ِ سال میاندیشد.