شعر ، ادبیات و زندگی

#خالد_رسول‌پور
Канал
Искусство и дизайн
Книги
Музыка
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала شعر ، ادبیات و زندگی
@alahiaryparviz38Продвигать
267
подписчиков
7,65 тыс.
фото
4,62 тыс.
видео
17,2 тыс.
ссылок
کانال شعر ، ادبیات و زندگی
🌈🌈🌈

در «نود و یکم»ین سال تولّد ِ «ارنستو چه‌گوارا»
#چه‌گوارا

۱
با وجود گذشت ِ نیم قرن از قتل ِ «چه‌گوارا»‌ی ۳۹ ساله، و نیز گذشت ِ بیش از ربع ِ قرن از سقوط شوروی و اردوگاه‌اش ، «چه‌گوارا» هم‌چنان عزیز و دوست‌داشتنی، هم‌چنان قهرمان، هم‌چنان یار و یاور، و هم‌چنان جاودانه مانده است. در این سال‌ها دشمنان «چه‌گوارا» هر چه ضعف و بدخواهی و جنایت و خیانت و... بود به او بستند یا افشاء کردند: از تیرباران کردن مخالفان بگیرید تا خیانت به همسر و سوءاستفاده از قدرت و دزدی اموال عمومی! حتّی اگر همه‌ی این اتهام‌ها درست و به‌جا بودند و «چه‌گوارا» همه‌ی این‌ها بود، امّا او هم‌چنان در قلّه‌ی رفیعش ماند و عزیزتر شد. در عصر جنون ِ سرعت و مصرف و تظاهر و فراموشی، یکی از محبوب‌ترین قهرمانان جوانان شورشی دنیا «چه‌گوارا»ست. اغلب حتّی نمی‌دانند او کیست و چه کرده، امّا ده‌ها و صدها جمله و گزین‌گویه‌ به نام او دهان به دهان می‌گردد و خویش را به قامت او می‌سنجند.
۲
آن‌چه دشمنان «چه‌گوارا» نمی‌دانند، این است که در جهان ِ ستم ِ سرمایه و استبداد، «عدالت» و «برابری» و «دفاع از ستمدیدگان» نه صرفاً مفاهیمی انتزاعی و مبهم، بلکه همچون رگ و پی و گوشت و استخوان و خون، در وجود انسانِ محروم و محکوم تنیده و آمیخته، مثال ِ شیر و شکّر. «چه‌گوارا» نماد آن درآمیختگی ِ «خونین» و «شکّرین» بود و خواهدماند. انسان امروزی که هر روز در خانه و مدرسه و کارگاه و اداره و کوچه و خیابان، زیر پاهای قوانین و سنّت‌های تبعیض و ستم له می‌شود و می‌میرد و به دنیا می‌‌‌آید، چه هراسی دارد از کشتن و کشته‌شدن، از خیانت‌کردن و خیانت‌شدن، از دزدیدن و دزدیده‌شدن؟ او «آن شقایق است که با داغ زاده است»!
۳
«چه‌گوارا»، عکسی است که در زیباترین دوره‌ی عمر یک قهرمان گرفته‌شده و افسانه‌وار، در حافظه‌ی جمعی انسان‌های بعد از خودش خواهدماند، تا ابد. «چه‌گوارا» همیشه قهرمان خواهدماند، چرا که رندانه، از زیستن ِ «خداگونه»، شانه‌خالی‌کرد و عطای «قدرت» را به لقای «حماقت» آن بخشید. «چه‌گوارا» می‌دانست که عصر خدایان به سر آمده و آن‌که خیال «خدایی» دارد، در برترین و بهترین حالت، تنها کاریکاتوری از یک «خدای مرده» خواهدبود. «چه‌گوارا»‌ی رند، بسیار زودتر از «فیدل کاسترو» فهمید که ساختن سوسیالیسم در یک جزیره‌ی محاصره‌شده، تنها یک خواب خرگوشی است، پس نخواست کاکل ِ معصوم ِ خواب شیرینش را تندباد ِ ضرورت پریشان کند: پس رو به همه‌ی جهان گشوده‌شد،‌ بالا رفت، و در اوج، در زیباترین لحظه‌ی تاریخ، در بالاترین پلّه‌ی لذت ِ هم‌آغوشی و کام‌گیری ِ مردانه، قد برافراشت و دیگر پایین نیامد...

#خالد_رسولپور

https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈
👇👇
جنازه تکه‌تکه‌شده و پریناز لای خون و گوشت و بافه‌ی بلند طلایی موهای مادرش، گوشی موبایل او را می‌بیند که همچنان خاموش و روشن می‌شود. گوشی را برمی‌دارد و عکس پدرش را روی صفحه می‌شناسد. دست سنگینی گوشی را از دستش می‌قاپد.
آقای اول می‌گوید: گریه نکن کوچولو. اینا فقط خوابه.
آقای پنجم می‌گوید: بچه‌ی پنج ساله و این همه پررویی.
آقای چهارم می‌گوید: بخاطر همینا من و زنم تصمیم گرفتیم هیچوقت بچه‌دار نشیم.
آقای دوم می‌گوید: یواشتر صحبت کنید. داره باز خوابش می‌گیره.
آقای سوم می‌گوید: مسکن دومی داره کار خودشو می‌کنه.
آقای صاحب‌خانه حرفی نمی‌زند. چیزی که می‌جود انگار لای دندان‌هایش گیر کرده و او با زبانش سرتاسر گنبد دهانش را دور می‌زند.
***
#خالد_رسولپور
#داستان_کوتاه
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

شعری از «رفیق صابر»

سنگ‌ها زیر باران خفتەاند
و شهر در میان حصارهای بلندش.

من از میان درخششی خنک
به سوی خانه باز می‌گردم
پاهایم در تاریکی فرو می‌روند
خلاء را بیدار می‌کنند
و بر جادە‌ای خاکستری رد خویش بر جای می‌گذارند
به گواهی گم شدن.

شب در درخشش‌اش
پیکره‌ی خویش را نقش می‌زند
من نیز در پژواک گفتارم
تابلوی سکوت را.

شهر زیر باران خفته است
آرام در درخشش شب
درختی تنها کنار جاده
مرا می‌نگرد
می‌شنوم کە به زمزمه با خویش سخن می‌گوید
حس می‌کنم
به تنهایی ِ طولانی‌ترین شب ِ سال می‌اندیشد.

#رفیق_صابر
(شاعر کُرد)
ترجمه‌ی مشترک: #خالد_رسول‌پور» #ویدا_قادری
https://t.center/alahiaryparviz38
🌈🌈🌈

« کار »
نوشته‌ی: خالد رسولپور
*
۱
چون در دوره‌ی سنّی ِ حسّاسی هستم، پدرم جوانكِ مضحكی را مامور كرده زير نظرم بگيرد؛ و او با آن دماغ عقابی و هيكل ِ قناسش، هميشه و هر جا دنبالم است.
يك دفتر خاطراتِ قلّابی با عكس ِ شمع و پروانه روی جلد، و يك خودكارِ سبز ِ بيك در دست دارد و همه‌ی حركات و رفت و آمدهايم را يادداشت می‌كند و به پدرم گزارش می‌دهد.
يك‌بار از او پرسيدم كه از پدرم چه‌قدر دستمزد می‌گيرد.
گفت: روزی بیست هزار تومان!
۲
وجودش برايم غير قابل تحمل شده است. شب‌ها هم خوابش را می‌بينم.
فكری به سرم زده است.
از او می‌پرسم كه چقدر بايد بدهم تا زير ِنظرم نگيرد.
می‌گويد: روزی بیست هزار تومان!
۳
دانشگاه را ول كرده‌ام و در يك شركتِ ساختمانی كارگری می‌‌کنم، در كارگاهِ بتون‌سازی. از ساعتِ هشت صبح تا ساعتِ پنج عصر.
روزی سی هزار تومان دستمزد می‌گيرم.
بیست هزار تومانش را به جوانكِ دماغ‌عقابی می‌دهم و ده هزار تومانِ بقيه را هم کتاب می‌خرم.
ساعت شش عصر كه به خانه برمی‌گردم، کتاب می‌خوانم تا وقت خواب. زير نظر هيچ‌كس هم نيستم.
۴
جوانكِ دماغ‌عقابی را ديگر نمی‌بينم.
شماره حسابی دارد كه روزی چهل هزار تومان به آن واريز می‌شود.
پدرم صبح زود بیست هزار تومانش را به حساب او می‌ريزد؛ و من، ظهر، وقت استراحتِ كارگاه.
هم من و هم پدر، هر دو، خيالمان راحت است.

#خالد_رسول‌پور
#داستان
https://t.center/alahiaryparviz38