🌈🌈🌈« کار »
نوشتهی:
خالد رسول
پور*
۱
چون در دورهی سنّی ِ حسّاسی هستم، پدرم جوانكِ مضحكی را مامور كرده زير نظرم بگيرد؛ و او با آن دماغ عقابی و هيكل ِ قناسش، هميشه و هر جا دنبالم است.
يك دفتر خاطراتِ قلّابی با عكس ِ شمع و پروانه روی جلد، و يك خودكارِ سبز ِ بيك در دست دارد و همهی حركات و رفت و آمدهايم را يادداشت میكند و به پدرم گزارش میدهد.
يكبار از او پرسيدم كه از پدرم چهقدر دستمزد میگيرد.
گفت: روزی بیست هزار تومان!
۲
وجودش برايم غير قابل تحمل شده است. شبها هم خوابش را میبينم.
فكری به سرم زده است.
از او میپرسم كه چقدر بايد بدهم تا زير ِنظرم نگيرد.
میگويد: روزی بیست هزار تومان!
۳
دانشگاه را ول كردهام و در يك شركتِ ساختمانی كارگری میکنم، در كارگاهِ بتونسازی. از ساعتِ هشت صبح تا ساعتِ پنج عصر.
روزی سی هزار تومان دستمزد میگيرم.
بیست هزار تومانش را به جوانكِ دماغعقابی میدهم و ده هزار تومانِ بقيه را هم کتاب میخرم.
ساعت شش عصر كه به خانه برمیگردم، کتاب میخوانم تا وقت خواب. زير نظر هيچكس هم نيستم.
۴
جوانكِ دماغعقابی را ديگر نمیبينم.
شماره حسابی دارد كه روزی چهل هزار تومان به آن واريز میشود.
پدرم صبح زود بیست هزار تومانش را به حساب او میريزد؛ و من، ظهر، وقت استراحتِ كارگاه.
هم من و هم پدر، هر دو، خيالمان راحت است.
#خالد_رسولپور#داستانhttps://t.center/alahiaryparviz38