در مسجدالحرام، یکایک نمازخوانان، یکدله به سمتِ خانهی کعبه نماز میگزارند، اگر خانه از میان برداشته شود، چه خواهد شد؟
میبینی که همهی نمازگزاران، به سویِ یکدیگر سجده میکنند؛ سجدهی
آن بر دل این، سجدهی این بر دل
آن!
چه حجی خوشتر از به طلبِ دل رفتن؟
سنگپرست را بد میگویی که روی سوی سنگی یا دیواری نقشین کرده است؟ تو هم رو به دیواری میکنی!
بیتِ اوست قلبِ عاشق؛ خانهای كه هیچگاه از
آن بیرون نرفته، و هیچگاه نیز در كعبهی گِلین، منزل نگزیده است!
حج خانهی خلیل، آسان، اما حجِ حرمِ جلیل، دشوار است.
بیرونِ دل، جز آثارِ آثار چیزی نخواهی یافت، گُلها و لالهها در اندرون است؛ اسطرلابِ دل، هفت آسمان را آیینگی میکند!
زهی عشق، زهی عشق که قبلهی معیّن ندارد و مُنزّه است از جهات!
چه جای کتمان؟ شتر - که خار میخورَد و بار میبرَد - حاجیتر است از بسیاری از این "از خدا برگشتگان"؛ که دلِ خود را حرمت نمینهند و دل خلایق را به ناروا میشکنند،
موسی، دست در گریبانِ خود میبُرد و ماه تابان بیرون میآوَرد.
دست به گریبانِ دلت باش!
کلام خدا را معنی میکنند؟
هیهات! صیادِ سایهها شدهاند و هر کسی حالِ خود میگوید!
دلی شرحه شرحه فراهم آور و به تفسیرِ خویش، مشغول باش...
مجلس تمام شده، اما هنوز می چرخد مولانا؛ مست و خراب...
وه! چقدر مُشتاقِ این مَردِ مبارکم که سینهی جوانمردش، شرابخانهی عالم شده است!
او که به شکلِ خلوتِ خویش میزیَد و نقابهایش را رها کرده است. نه پروایی از رسوایی در چشمِ عوام دارد و نه شباهتی به شیوخ و پیرانِ به یقین رسیدهی در مقامِ تمکین مأوی گزیده!
او امشب کِشتیِ بیلنگرِ کَژ و مَژیست که زخمهای جانش و موجهای تیزِ دریاهایِ روح را نمیتواند پنهان کند.
دستش را میگیرم، یکپاره آتش است و میخوانَد:
... مرا به
من باز مَده!
میخواهم در گوشش نجوا کنم:
- جلالالدین محمد!
آنِ خودت باش! دورِ خودت بچرخ!
یار، خودِ تویی!...
دلم نمیآید!
این قماربازِ اعظم، دیگر چیزی برای باخت ندارد و از این به بعد هم به راهِ خویش میرود!
حُکما در بابِ این فقره، کار از کارگذشته است
و
من با اصراری بیثمر، از بیدِ مجنون میخواهم که میوه بیاورد!
#عبدالحمید_ضیایی#من_آن_توام#پارهی_هفتم@abdolhamidziaei