من کاتبِ غمگین این سطور، حتی اگر به وقتِ عصمتِ انگور، ایستگاهِ صلواتی بزنم و در قدحهای کاغذی شراب بفروشم، دلم وا نمیشود!
شمس نیستم که مُدام در انبساط و نشاط و ابتهاج باشم!
من کاتب همین کلمات اندوهگینم و
بر من، گاهی زمین تنگ می شود، گاه آسمان و گاهی قلبم تا حلقومم بالا میآید؛ شبیه آینه در تاریکی.
امشب حتی نرمایِ بالشِ زیر سرم، مرا یادِ پرندههای کُشتهشده میاندازد و رو به کوچه
ی تاریک، در مهتابی نشستهام، بیخبر از شمس!
آن اشاره
ی مرموز، آن دلتنگیِ بیدلیل، دوباره از راه رسیده، تا جراحتی سطحی را در من عمق ببخشد؛ زخمِ غریبِ بر خود خم شدن و گریستن را
زخمِ در عشق نگریستن را!
از تناقضهایِ دل، پُشتم شکست...
امشب که بیمُحابا، اندوه، دارد با نامِ کوچکام صدایم میزند، بیا!
یا لبریزم کن، یا اینکه جام مرا بشکن!....
عبدالحمید ضیایی
#من_آن_توام #پارهی_هجدهم@abdolhamidziaei