امروز دَمدَمه
ی سَحَر، مولانا دو زانو دمِ در نشسته بود
و با لحنی آهسته
و مضطرب میگفت:
- نگرانتان هستم، دارم میروم سفر
و شما تنهایید، کسی نزدتان نیست!
چه بگویم به مولانا؟
ای کاش از قولِ فرزندِ دلبندم "میرطاهر"[ که هزار سال بعد از من، در هیئتِ یکی از فُقرایِ خاکسار، خرقه
ی وجود به تن خواهد کرد] به او میگفتم:
- برو دیگر جلالالدین! حالا ما یک چیزی گفتیم که "تنها هستیم"، اما تنها نیستیم! هستند!
این تنهاییِ من هم داستان دارد! در اولین لشکرکشیِ عشق، شکست خوردم؛ حالم دیگر بود، بعد چیزی در سینه گرمام کرد...
و تا هنوز، غیرتِ آن عشق نمیگذارد که از چیزهای مُفت
و دمِدستی پُر بشوم.
پُر که باشی از خودت، تنها میشوی؛ از جنسِ باریتعالی!
حالا هم که دارم در فاصله
ی مابین هجاهای این کتاب پَرسه میزنم، حالا هم که به اصرارِ کاتب، دارم در جسمیّتِ کلماتِ این متن حُلول میکنم، همان تنهاییام؛ همان تنهایی
و هُشیاری که در ذات
و ذراتِ جهان جاریست...
#عبدالحمید_ضیایی #من_آن_توام #پارهی_بیست_و_چهارم@abdolhamidziaei