زُل می زند به شبِ بیماهِ زمستان، به پرندهیی شبیه خاموشی که بر دریچه
ی سنگ نشسته؛ دُرنایی سفید، در کنارِ حوض، یخ بسته است...
آهسته دستها را بههم میساید و میگوید:
- اگر از این برف هم جان در ببرم، عشق مرا خواهد کُشت.
خبری از شمس نیست...
دیروز، یکی آمد و گفت که شمس را در خیابانهای دمشق دیده است.
و او هرچه را در جیبهای خود داشت یکجا داده بود به قاصد.
مریدان پنهان و پوشیده افسوس میخورند و می خندند.
یکیشان میپرسد:
ـ یعنی واقعا نمیداند که این مردک، شمس را ندیده و دارد دروغ میبافد؟
و مولانا، میانِ گُفت و گریه، انگار نالیده باشد:
ـ میدانم، اگر دروغ نبود که جانم را به پای کلماتش میریختم!
باز هم خبری از شمس نیست...
هیاهویِ بیوقفه، گوش و چشم را میانبارَد و میآزارد. پس چرا هیچ کلاغِ رسیدهای، از شاخه نمی افتد؟
چرا آواز هیچ پرندهای، جهان را تٲویل نمی کند؟
از دیشب تا الان میخواهم غزلی بگویم، نشد! نمی شود!
فقط انگار نوزادِ مردهایبه دنیا آورده باشد زنی تنها؛ جامانده از کوچِ ایلِ جلیلِ شادی.
امروز هم شمس نیامد، نمیآید!...
امروز، هر روز، و هر سپیده
ی بعد از مرگ، ساعتِ قدیمیِ کنارِ تخت، به وقتِ نیامدن، زنگ میزند...
#عبدالحمید_ضیایی🔸من، آنِ توام!
#پارهی_سوم@abdolhamidziaei