چه کنم با مولانا؟
به قولِ مردمِ ماوراءالنهر، عَصَبِ مرا وَیران کردهاست!
از آقسرا به نیّتِ قونیه بیرون زدم و صبح روز شنبه بیست و ششم جمادی الاخر سال ۶۴۲ در خانِ شکرفروشانِ شهر، از شدت خستگی خوابم برد.
برف پیری بر سر و رویم نشسته بود. باید در مصافِ این بادِ تند، از چراغِ عمرم که روی در خاموشی دارد، چراغ دیگری بگیرانم!
از دور در او نظر میکردم؛ مدرسه طلسماش کرده بود، نه بر لبانش سرودی، نه خاطرش شکفته از سروری، نه دردی، نه روی زردی،...
شبها بیدار میمانَد و سخنان پدرش و دیوان مُتنبّ
ی میخوانَد؛ آخر چرا بر این پلِ شکسته، خانه ساخته است مولانا؟ کاش میشد جایِ سرکهفروشی، حلواگری پیشه کند!
و سرانجام آن رستخیزِ ناگهان، در بیشه
ی اندیشهاش برافروخته شد و بیگانهاش کرد از هر یار و خویش و مطلوبی...
از برکتِ مولاناست هرکه از من کلمهای میشنود! از برکاتِ عشق است اینهمه کلماتِ شِکر بارِ وحیآسا، زهی قرآنِ پارسی! زهی وحیِ ناطقِ پاک!
چه کنم با مولانا؟
تمامِ آناتِ سماعِ امشباش، از تکرارِ طربناکِ همین عبارت پُر شده است:
"من، آنِ توام!..."
تمامِ شب، دورتَرَک از او، اما چشماچشم نشستهام روبرویش؛ روبروی حضرتِ انسان!
#من_آن_توام#پارهی_هفتم#نشر_سورهی_مهر@abdolhamidziaei