✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍂🌺🍂🌺#ماجرایشفا💎« دو سال و نیم بعد از
#شهادت #محمد سال 68 از اول محرم دچار شکستگی پا شده بودم به شکسته بندها مراجعه کرده بودم ولی پام خوب نشده بود به مسجد المهدی هم رفت و آمد میکردم، اما نمیتوانستم کار کنم.
💎برنجها و سبزیهای ناهار روز عاشورا مانده بود و متولی هیات میگفت: اینجا کار زیاد است، اما کارکن کم داریم.
💎مشغول کار شدم و زنها را جمع کردم. بالاخره برنجها و سبزیها را پاک کردیم و آماده عاشورا شدیم.»
💎 صبح عاشورای سال 68 من بعد از 10 روز درد و ناراحتی، خوابیده بودم.
💎در عالم رویا، دیدم دسته عزاداری جوانهای محل به مسجد نزدیک میشود.
💎 پیشاپیش دسته، سعید آلطه داشت سینه میزد. یک دفعه یادم افتاد که
#سعید،
#شهید شده است. بعد، خوب دقت کردم. دیدم تمام بچههای دسته عزاداری،
#شهدای محله هستند.
💎#محمد من هم در میانشان بود. آنها سینهزنان وارد مسجد شدند. من با زنهای محل یک گوشه ایستاده بودم.
💎#محمد، دسته دوستانش را دور زد و آمد پیش من. دست انداخت گردن من و مرا بوسید. بهش گفتم: چقدر بزرگ شدی؟ گفت: اینجا همه ما بزرگ شدیم.
💎یکی از بچههای محل به نام
#شهیدآزادیان هم آمد پیش ما و گفت: خدا بد نده حاج خانوم!
#محمد با تعجب گفت: مادر من چیزیش نیست.
💎بعد، شال سبزی را که در دست داشت، از صورتم تا پا کشید و بست دور مچ پایی که آسیب دیده بود.
💎از خواب بیدار شدم و با تعجب دیدم که همه باندهایی که به پایم بسته بودم، کنار افتادهاند و همان شال سبزی که
#محمد در عالم خواب به پایم بسته بود، همچنان روی پای من است. پایم درد نمیکرد و از آن درد خلاص شده بودم.»
🌺🍂🌺🍂🍃🍂🌺🍃🍂✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺