🌺

#ادامه_دارد
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 37 ـ اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.» همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته…
ـ
📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 38
ـ

همان شب فڪر ڪردم هیچ مردے در این روستا مثل صمد نیست. هیچ ڪس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تڪیه گاهم باش. من گوش مے دادم و گاهے هم چیزے مے گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلے چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهاے من و دلتنگے هاے خودش، از اینڪه به چه امید و آرزویے براے دیدن من مے آمده و همیشه با ڪم توجهے من روبه رو مے شده، اما یک دفعه انگار چیزے یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینڪه آمده بودے رختخواب ببری!»
راست مے گفت. خندیدم و پتویے برداشتم و رفتم توے آن یڪے اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهاے دیگرم هم توے حیاط بودند. ڪشیک مے دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توے حیاط و از زن برادرهایم تشڪر ڪرد و گفت: «دست همه تان درد نڪند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده مے روم دنبال ڪارهاے عقد و عروسی.»
وقتے خداحافظے ڪرد، تا جلوے در با او رفتم. این اولین بارے بود بدرقه اش مے ڪردم....
.
.
.
#ادامه_دارد
#دخترشینا 🌈
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟

@chadorihay_bartar
🌺
ـ 📚 نام کتاب: دختر شینا 📖 شماره صفحه: 27 ـ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم…

📚 نام ڪتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 28


لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخے را باز ڪرد و گفت: «ڪوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد
ایمان، ڪه دنبالمان آمده بود، به در مے ڪوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایے قایم ڪنیم.»
خدیجه تعجب ڪرد: «چرا قایم ڪنیم؟!»
خجالت مے ڪشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عڪس صمد را ببیند، فڪر مے ڪند من هم به او عڪس داده ام.»
ایمان دوباره به در ڪوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز ڪنید ببینم.»
با خدیجه سعے ڪردیم عڪس را بڪَنیم، نشد. انگار صمد زیر عڪس هم چسب زده بود ڪه به این راحتے ڪنده نمے شد. خدیجه به شوخے گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عڪس. چقدر از خودش متشڪر است.»
ایمان، چنان به در مے ڪوبید ڪه در مے خواست از جا بڪند. دیدیم چاره اے نیست و عڪس را به هیچ شڪلے نمے توانیم بڪنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایے ڪه گوشه اتاق و روے هم چیده شده بود، قایمش ڪردیم. خدیجه در را به روے ایمان باز ڪرد. ایمان ڪه شستش خبردار شده بود ڪاسه اے زیر نیم ڪاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسے ڪرد و بعد گفت: «پس ڪو چمدان. صمد براے قدم چے آورده بود؟!»
.
.


#ادامه_دارد
#دخترشینا 🦋
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات 🌟
@chadorihay_bartar
ـ
📚 نام کتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 25
ـ

کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
.
.
.
#ادامه_دارد
#دخترشینا 🌸🍃
#کپےتنهاباذڪرصلوات 🌟
@chadorihay_bartar
🌺
  ❤️ حجاب_سخته ⁉️ 🔰🔰  
#قسمت_اول

💞🌷🕊💞🌸💞🕊🌷💞


🍂تا حالا دندون پزشکی رفتین؟🤔
روی یه صندلی میخوابیم سوزن میزنن تو لثه مون 😭...بی حس میشه ....با مته سوراخش میکنن...ازشدت وحشت دسته های صندلی رو محکم گرفتیم...اخر کارم که کار دکتر تموم میشه..ی مشت پنبه میکنن تو دهنمون حالا با این همه شکنجه ای که شدیم..میگیم آقای دکتر جلسه اینده چه روزی بیام؟😖

پس با این همه شکنجه چرا نمیزنید توی گوشش؟ زده پدرتو دراورده ..دهنت تا دو روز کج هستش تازه بهش میگی ممنون جلسه آینده کی بیام؟ چرا نمیزنیدش فحشش نمیدید؟😡

چون ظاهر این کار درد و ازار و سختیه..نه ؟!اما باطنش چی؟؟ درمان شماست ..نفع وسود شما توی این کاره ..غیر اینه؟😁

🌷وَعَسی اَن تَکرَهوا شَیئاََ وَ هُوَخیرََ لَکُم (بقره 216) "چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید،حال انکه خیر شما در ان است"🌷

یکی از این چیزها هم که شاید برا بعضیا سخت بنظر برسه حجاب هست.🤔 حجاب سخته ،بله درسته ..بزارید همین اول یه چیزی هم بهتون بگم .. منظور من از حجاب، پوشش کامله منظورم اینه که چیزی تنت باشه که بدن نما نباشه..کوتاه نباشه..تحریک کننده نباشه..تنگ نباشه که هر کسی از کنارت رد میشه با یه نگاه سایز کمرت روبفهمه..موهات بیرون نباشه ..منظور من اینه.

توی دین اسلام هیچ روایتی نداریم که بگه حجاب یعنی چادر ، روایت داریم که چادر حجاب برتر است ولی...👌 شما میتونید چادر داشته باشید اما حجابتون ناقص باشه.🙁 بله حجاب سخته خیلی هم سخته قبول دارم ...🖐

#ادامه_دارد...
.....................................................
📚📚📚

#حرفهایی_که_زندگیم_راتغییرداد!
🔺لازم به ذکر است که چنین مطالبی در هیچ مدرسه یاهیچ کتابی به ما آموزش داده نشده...
📽تهیه کننده:جوان مهدوی ...
✳️برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی🔰🔰

💟 @chadorihay_baRtar


 
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿

❂○° #جانم_می‌رود °○❂

🔻 قسمت صد و شصت و چهار


مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت.

بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد.

با احساس حضور شخصی کنارش سرش را بالا آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد.

مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت:
ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه!

شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت:
ــ دستت دردنکنه خانومی!

ــ خواهش میکنم عزیزم!
شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!!

شهاب لبخندی زد.
ــ سفارشاتون...
مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد.
ــ وای ممنون عزیزم!
ــ خواهش میکنم خانوم!

مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کند.

در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند. و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلل از مردان نظامی و مذهبی، داشت..

****

شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت.

محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت:

ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن...
ــ چی میگی محسن، کلی کار هست.
ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو...

شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت...

#ادامه_دارد

✍🏻 #نویسنده:
فاطمه امیری


@chadorihay_bartar
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_صدیک

محمد از جاش بلند شد و با ریحانه به طرفم میان...

به روبروم خیره شدم...اما صداهاشونو میشنوم و نمیتونم حرف بزنم.

محمد دستمو میگیره
محمد:مریم خوبی؟!صدامو میشنوی؟

چشامو به محمد میدوزم..
دریای غمو تو چشماش میبینم...

محمد:مریم ،جان من جواب بده

محمد به طرف پرستارا میره و صداشون میکنه میگه حال خواهرم بد شده...
ریحانه بلند گریه میکرد...یکی از پرستارا سعی در اروم کردن ریحانه داشتن...

مامان از اتاقی که خالرو برده بودن بیرون میاد...
وقتی منو میبینه که پرستارا دارن میبرنم
به طرفم میاد.
صدام میکنه...مریم چرا جواب نمیدی؟؟؟؟
محمد چیشدهههه
ریحانهههه.

ریحانه:خاله ،مریم حرف نمیزنه😭😭

مامان نگام میکنه دستمو میگیره ،
گریه میکنه.صدام میکنه اما جواب نمیدم...
پرستارا مامان و ریحانه رو ازم جدا میکنن...و منو داخل یه اتاقی میبرن.
فوراًسِرُم میزنن،صدام میکنن...
-خانومی؟؟!!عزیزم صدامو میشنوی؟؟

جوابی نمیتونم بدم.

پرستار:چرا حرف نمیزنههه.

رو به من میگه...
اگه صدامو میشنوی انگشتتو تکون بدههه.

انگشتامو تکون میدم...

پرستار:خداروشکر.
میتونی حرف بزنی؟؟؟!!

نگاش میکنم.
پرستار:گریه کن.
گریه کن مریم خانوم.

اما انگار توان این کارو هم نداشتم...

محمد و مامان و ریحانه،وارد اتاق میشن...
به طرفم میان..
مامان صدام میکنه
محمد میگه حرف بزن
ریحانه دستمو گرفته گریه میکنه...

من فقط نگاشون میکردم.
پرستار گفت:
برید بیرون لطفاااا
مریض دچار شُک شده.
بهتره استراحت کنه.

مامان:یعنی چییی
خوب میشه؟؟؟😭

پرستار مُسِنی رو به مامان میگه:اره خانوم جان.خوب میشه،دعا کنید.
حالا بهتره بریم بیرون این خانوم خوشگل یکم استراحت کنه.

مامان بغلم میکنه صورتمو دست میکشه.
گریه میکرد...
طاقت گریه مامان رو نداشتم...
ریحانه مدام گریه میکرد...
ایکاش میتونستم بغلش کنم یکم باهاش حرف بزنم اروم شه...
محمد با چشم پر از غم نگام میکنه.

چشممو از همه میگیرم...
به دیوار نگاه میکنم...
محمد رو جلوم میبینم...
به پاهاش نگاه میکنم...
رو بهش لبخند میزنم.
اونم لبخند میزنه...
محو تماشاش بودم که یهو برقارو خاموش کردن،برگشتم به پرستار نگاه کردم...
وقتی رفت...
برگشتم رو به امیر عباس...
ولی نبود...رفت...
خیالاتی شده بودم... :)
چقدر دلم برای امیر عباس تنگ شده بود.... :)

با این افکار
چشاممو میبندم و به خواب میرم...

#ادامه دارد...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_نودشش


امیرعباس حدودا دو هفته ای ایران موند،بازم رفت سوریه...

حدودا چهار ماهی میشه که امیرعباس سوریه رفت آمد میکنه
بازم همه دعا میخوندیم ،زنگ میزدیم بهش و از حالش با خبر میشدیم،و به خاله سر میزدیم...

خاله یه روز روضه حضرت زینب❤️ گرفت...ماهم از صبح رفتیم خونشون واسه کمک...

حدودای یک ماه امیرعباس سوریه میوند،روز چهارشنبه بود که زنگ زد داره میاد ایران.😍😍
ماهم صبح روز چهارشنبه رفتیم خونه خاله...مشغول پختن غذا شدیم،قرار بود بعد ظهر هم،آش نذری بدیم بیرون...

موقع بهم زدن آش،
واس امیرعباس دعا کردم...
واسه...
واس خودمون.....
که...
ڪه اگر بهم میرسیم امیرعباس سالم باشه...
اگرم نه،نمیرسیم....
که باز سالم باشه...ولی...😔💔.
....

زنگ خونه به صدا در اومد.
ایندفعه دیگه گفتم ریحانه بره درو باز کنه،که مثل دفعه پیش نشه😐.

رفتیم پایین دیدیم نه نیست،همسایه بغلی خاله ایناست😂.

شوهر خاله ،بابا و محمد هم اومده بودن.

منتظر محمد بودیم
هرچی منتظر موندیم پیداش نبود....
ساعت۳ظهر بود تصمیم گرفتیم ناهارمونو بخوریم، گفتیم شاید هنوز نرسیده...
سریع سفره ناهارو گذاشتیم وخوردیم جمع کردیم..ساعت شد ۳نیم ،نیومد،شد چهار، نیومد ،شد پنج، نیومد..

دیگه اضراب و نگرانی هممون بیشتر شده بود .گفتیم نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه....
زنگ زدیم سوریه به همون جایی که قبلا زنگ میزدیم باهاش حرف میزدیم...
ولی هیچکس جواب نمیداد.
سه باز زنگ زدیم پشت سرهم جواب ندادن..😳😱.
خاله هی بلند میشد چادر سرش میکرد میرفت دم در هی میومد داخل...

یهو تلفن محمد زنگ خورد،جواب داد.بعد چند ثانیه رفت بیرون صحبت کنه.

تو دلم گفتم:
وا چرا رفت بیرون😳
نکنه اتفاقی افتاده😭😭
دل تو دلم نبود...
از تو کیفم تسبیح رو برداشتم،مشغول زدن تسبیح شدم...

خاله:محمد چرا یک ساعته با گوشی حرف میزنه؟!
نکنه اتفاقی افتاده

شوهرخاله:یک ساعت چیه خانوم!
الان رفت بیرون که.

خاله:
طول کشیده.
اقا بیا برو بیرون ببین کیه😔.

تا این حرفو زد صدا در حیاط اومد.
نمیدونم چیشد سریع دوییدم رفتم بیرون ،وقتی ریحانه منو دید که دارم میرم دم در ،اونم پشت سرم تند اومد

یا حضرت عباس....
چرا محمد رفت بدون اینکه چیزی به ما بگه....

نمیدونم چیشد بلند گفتم

من:یا حضرت عباس


شوهر و بابا و خاله و مامان تند اومدن پیشمون

شوهرخاله:چیشده مریم

انگار لبمو بسته بودن نمیتونستم دهن باز کنم...

ریحانه:بابا محمد‌
بابا محمد اقا ،رفتن بیرون

با این حرف، شوهر خاله و بابا سریع رفتن بیرون.

یهو خاله محکم نشست رو زمین

خاله:
یا حضرت عباس پسرمو از خودت میخامم.😭😭😭😭
یا حضرت زینب پسرمو بهم برسون😭😭

همه زده بودن زیر گریه...

دنیا رو سرم میچرخید..
تا حالا حالم انقدر بد نشده بود...
کل خونه انگار صدا میکردن امیرعباس امیرعباس....
خاله رو بهم گفت :زنگ بزن.
زنگ بزن محم بگو چی شده چرا رفت...


اصلا توان این کار هم نداشتم...

.اروم به ریحانه گفتم:
من:ریحانه برو زنگ بزن ،من نمیتونم

ریحانه:یعنی چی نمیتونییی😡 برو زنگ بزن من مامانو اروم کنم.

من:ریحانه نمیتونم میفهمی.

انگار فهمید حالمو....

دیگه صدرصد فهمید امیرعباسو دوسش دارم...😭😭

ریحانه بلند شد بردتم تو اشپزخونه گفت:
ریحانه:مریم خوبی؟؟؟؟!چت شده چرا رنگت پریده.؟؟؟؟😳😳

فقط یک حرف به من، کافی بود که اشکمو راه بندازه....
شروع کردم به گریه کردن...

من😭😭:ریحانه برو زنگ بزنه چیشدهههه
من امیر عباسو نمیخام اصلا،😭😭
فقط سالم باشه😭😭😭😭
من غلط کردم خدا😭 من نمیخامش😭
یا حضرت زینب😭😭.

ریحانه با این حرفام بغلم کرد زد زیر گریه😭😭😭
ریحانه:😭😭الهی من فدات شم.
مریم گریه نکن😭😭باشه چشم میرم زنگ میزنم،اروم باش 😔.

دووید رفت تلفنو برداشت که زنگ بزنه.

ریحانه:مریم شماره محمد چندهههه

شماررو گفتم،زنگ زد....
ریحانه:اَه برنمیداره😭😭😭

مامان:بزن دوباره ریحانه.

از دوباره شماره گرفت.
اما برنمیداشت...
من:زنگ بزن شوهرخاله یا بابام.

شماره شوهرخاله و بابارو زد اما هیچکدوم برنمیداشتن..😔


خاله:دیدی مهنوش😭😭 واسه پسرم حتما یه اتفاقی افتاده😭😭😭

مامان:😭😭دعا کن خواهر،‌ان شاالله چیزی نیشده، حتما هنوز از سوریه راه نیوفتاده.

خاله:😭😭نهههه.
دفعه های قبل هم همیشه بعد از اذان صبح ،راه میافتاد😭از همون موقعی که آشو گذاشتم رو گاز هی دلشوره داشتم،نگو دلشورم الکی نبوده😭😭😭

ریحانه:مامان بس کن هی نفوذ بد نزن.😭😭

من هنوز تو اشپزخونه بودم،
تو ظرفشویی صورتمو شستم اومدم بیرون...


ساعت هشت غروب بود اما از هیچکدوم هیچ خبری نبود...
دیگه مطمئن شده بودیم یه اتفاقی افتاده...
زنگ میزدیم اما هیچکدوم جواب نمیدادن...مجبور بودیم صبر کنیم تا خودشون بیان

#ادامه دارد....

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀

@Chadorihay_bartar❤️🍃
#رمان_گل_محمدی72⃣
#پست۲۷

راه افتادیم و به مڪان پارتی رسیدیم
صدای گوش کر کن موزیــــــ🎶ـــــــک آزارم میداد...😖


ڪوروش پیاده شد و دست هم را گرفتیم و به داخل خانه باغ پارتی رفتیم...😒
فکر کنم چند خیابان آنور تر خانه مادرم بود...


ڪوروش_تو فکری عزیزم😉
به خودم آمدم...
من_نه بریم داخل...😐
وقتی داخل شدیم بوی الڪل و سیگار اذیتم کرد...😟
لباسم را به پیشخدمت تحویل دادم و گوشه ای نشستم...ڪوروش هم آمد و تنگم نشست...😕


ڪوروش_وا شهرزاد اومدی تلپ شدی؟پاشو قر بدیم...بعدم زد زیر خنده
😜خدمتکاری سینی جلویم گرفت....
بی وقفه نــ🍷ـــــوشیدنی را گرفتم و سرکشیدم...
برایم عادی بود....


مشروب 🍺از چیزهایی بود که جزو خوراڪ هر روزم تو آمریڪا بود...🍾🍻
ڪوروش_دختر الان مست میشی میدونی اون چقد سنگینه؟منکه خیلی وقته میخورمش بوش هم اذیتم میکنه....😰


پوزخندی 😏زدمو پا روی پایم انداختم...جام را پر کردم....دوباره...سه باره...
کوروش با چشمای از حدقه درآمده نگاهم ڪرد...😳
_اوه مای گاد...این بانوی زیبا حالشون بد نشه...😘
دیگه حالم داشت ازون محیط بهم میخورد...
_کوروش غزال تیزپا تور کردیا😘
کوروش_چجوووووورم😉
خودش بلند شد و رفت...
_میشه اسمتونو بدونم؟🙂
من_نه😒


از صراحت کلامم جا خورد...😐
خواست چیزی بگوید که رویم را گرداندم...
سه ساعت بی حرف کنار هم نشسته بودیم و من به رقــــ💃ـــــصنده ها نگاه میکردم...
ناگهان با صدای داد پسری پریدم....😱


#ماموراااااااااااااااا
سرجایم #خشکم زد....
در آن میان
فقط
قیافه ی
#حسین را دیدم
که با #تعجب نگاهم میکرد
و
منه #بدبخت
از کجا میدانستم که #تو...
#امشب....


#ادامه_دارد

😭

@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا
#رمان_گل_محمدی62⃣
#پست۲۶

چشم غره ای با ناز رفتمو بدون نگاه ڪردن به ماشین رفتم جلو😌...

_خانوم خشگله یه نیگام به ما بنداز😉....رحم ڪن بابا 🤗
من_امرتون؟😒
_بیا بالا ڪارت دارم...😚

با عشــــــوه تابی به موهایم دادم💁🏼...ته دلم ڪسی میگفت داری خیانت میڪنی🙍🏼...
هه😏...خیانت؟...آن هم به ڪسی که نگاهم نمی کند...میخواهم خوش باشم بی مزاحم🙄
من_حالا ڪه اصرار میڪنی اوکی
نشستم تو ماشین...


با اینڪه از نگاه خیره اش بدم آمد ولی دوست داشتم تجربه ڪنم...😑
دستش را به سمتم گرفت....👋🏻
_ڪوروش هستم و شما🙌🏻
لبخندی زدم...🙂
من_شهرزاد خوشبختم
دستش را فشردم...🙃
ڪوروش_میگم پایه ای بریم خرید؟امشب هم با بچه ها پارتی داریم...😎


دستانم را به هم زدم👏🏻...
من_عالیه
رفتیم مرڪز خرید و ماشینش را ڪه حالا فهمیدم لکسوز است پارڪ کرد....
دست هم را گرفتیم 👫و مغازه ها را رد میڪردیم...

ڪوروش_اونجارو👆🏻
به لباس دڪلته ای اشاره میڪرد...
درست است مسلمان نیستم ولی بی عقل نیستم ڪه چنین لباسی در جمعی بسته بپوشم...👌🏻
دست آخر لباسی با آستین سه ربع صورتی و دامنی تا زانو به رنگ مشڪی گرفتم...هر چند اخمهای کوروش در هم بود...🙎🏼

رفتیم تا برای ڪوروش لباس بخریم...
من_بیا بریم اون بوتیڪ🏃
یه پیرهن صورتی و یه شلوارڪ به شڪل پرچم انگلیس جلویش گرفتم...
من_میاد بهتا
زدم زیر خنده😃😂
خودش هم خندید😂...
ڪت تک مشڪی و پیرهن سفید و ڪراوات صورتی انتخاب ڪردم و دادم به او...
ڪوروش_به به سلیقه رو برم...😙
من_خب خوبه حالا من اگه سلیقه داشتم همراه تو اینور اونور نمیرفتم
ڪوروش_مرسی تعریف و تمجید😐
از حالت قیافه اش خنده ام گرفت...


آماده شدیم تا برویم پارتــــــــــے....
شب شده بود و ساعت ده....
چه میدانستم😶
تویی ڪه😕
نگاهم نمیڪنی😞
#امشب...😥

#ادامه دارد




@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_دوم2


... شاید وقتی مکث بیش از حد مرا روی ظرف حلیم دید گفت:
_اجرتون با بی بی.
و شاید از روی سربه هوا بودن همیشگی جواب دادم :
_اجرتون ممنون.
این را که گفتم سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،هول شده بودم،احساس کردم از خجالت همه ی خون بدنم دویده و در گونه ام جا خوش کرده، دستپاچه و من من کنان گفتم:
_آخ ببخشید اشتباه شد .
نه خندید و نه مسخره کرد،تنها نگاهش را روی زمین دوخت و خیلی کوتاه زمزمه کرد :
_ ان شاالله صاحب این روز به همه نظر کنه.
و بعد با چفیه ای که روی شانه اش انداخته بود عرق از پیشانی اش گرفت و خیلی سریع دور شد.

_فاطمه ! یعنی دو دقیقه نتونستی تحمل کنی ؟ وای خدا این آخه ظرف دکور بود دختر !! چرا توش حلیم ریختی ؟

مثل ماست وا رفته سمیه را نگاه کردم ، خودم هم هنوز شوکه بودم ،خب حق داشت ! حالا ظرف سیب سفره هفت سین از کجا می آوردیم ؟

_این بود همتت؟ مثلا قرار بود سر مزار شهدا سفره هفت سین فاطمی بندازی ... بده ببرم خالی کنم و بشورمش .

نمی دانم چرا ولی بدون اینکه با سمیه کل کل کنم و جوابش را بدهم فقط چشم هایم توی حیاط چرخی خورد اما نبود ،پیدایش نکردم ... از خودم خجالت کشیدم و زودتر از دوست پر چانه ام رفتم توی کوچه ..."

با صدای اکبر آقا به خودم می آیم:
_چیز دیگه ای هم میخواستی آبجی؟

با بی حوصلگی نگاهش می کنم و به نشانه ی منفی سر تکان می دهم .ظرف یکبار مصرف حلیم را روی میز می گذارم ، چادرم را روی سرم سفت می کنم ، ظرف را بر می دارم و از در مغازه بیرون می آیم . بوی دارچین را با همه ی توان استشمام می کنم.هنوز داغ است .

پا تند می کنم برای زودتر رسیدن اما با قدم دوم آه از نهادم بلند می شود .
شرشر باران از روی ناودان مغازه ، روی سرم سر می خورد ، با تاسف به کفشم که گلی شده خیره می شوم . دوباره پر می شوم از خاطرات آن روزها ....

"دومین بار بود که می دیدمش ! بی هوا از ماشین پیاده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم ....

#ادامه_دارد
#داستان_دنباله_دار
#الهه_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar 🌹
🔅بسم الله الرحمن الرحیم 🔅

#ناتمام_من 🌸

#قسمت_اول1

دستم از گرمای ظرف یکبار مصرف می سوزد ،اما محکم تر می چسبمش . نایلون بخار گرفته که اکبر آقا با کش دور ظرف بسته را باز می کنم .با دیدن روغن و دارچین روی حلیم دلم مالش می رود و لبخند تلخی می زنم .چقدر من با این حلیم و دارچین خاطره دارم ! دوباره غرق خاطرات می شوم .... انگار همین دیروز بود که صدای بمش را شنیدم :
"_حاج خانوم دارچینم بریزیم ؟
من که گوشه ی حیاط منتظر سمیه ایستاده و توی حال و هوای خودم بودم را غافلگیر کرد .متعجب سر بلند کردم و پرسیدم :
_با من بودین ؟
در کسری از ثانیه کاسه ی سفالی آبی رنگی که توی دستم بود را گرفت و بدون هیچ حرفی سمت دیگ وسط حیاط رفت .دهانم باز مانده و دستم روی هوا خشک شده بود ... باورم نمی شد که توی کاسه ای که قرار بود برای دکور سفره هفت سین استفاده کنیم داشت حلیم می ریخت ! کجا بود پس این سمیه ی خیر ندیده ؟پیرزنی هن هن کنان از کنارم رد شد و سطل خالی سفیدش را تحویل همان مرد جوان داد
_خوبی حمید جان ؟
سمیه طبق عادت با کشیدن گوشه ی چادرم اعلام حضور کرد ،تند و با کلافگی گفت :
_ببخشید دیر شد داشتم دنبال این سربندا می گشتم ،هی به مامان میگم دست به وسایل من نزن ها اما انگار نه انگار !
وقتی سکوت و حالت غریب چهره ام را دید ،همانطور که سربندها را به زور توی کیف پر از وسایلش جا می داد ،با چشم های ریز کرده و کنجکاو پرسید:
_چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟

نگاهم ناخوداگاه به سمت مرد جوان کشیده شد .با علی برادر سمیه دیگ را کج کرده بودند تا احتمالا حلیم تهش را جمع کنند .نمی دانم چقدر خیره مانده بودم اما با ضربه ی آرنج سمیه که به پهلویم خورد به خودم آمدم .
_چته فاطمه؟الهی بمیرم ...نکنه حلیم می خوای؟وایسا برم از مامان سهممون رو بگیرم زود میام .

دو سه دقیقه نگذشته بود، عطر دارچین که به مشامم خورد سر برگرداندم و دیدم دستان مردانه ای که دراز شده و ظرفی که حالا پر بود از حلیم نذری فاطمیه را ... ناخواسته لبخند زدم ...

#ادامه_دارد
#داستان_دنباله_دار
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar 🌹
‍ ‍ 🚩🚩🚩🚩🚩🚩
🚩🚩@Chadorihay_bartar

#تجربه_تلخ
#رابطه_پسری_با_خواهر_دوستش⛔️
بخش1

🌀آخرین خبر : پسري که به خواهر رفيقش تجاوز کرد‍! 🌀

تاریخ انتشار: 95/10/25 6:10
شرق/


مردادماه سال ٨٨ مرد جواني با پليس ١١٠ تماس گرفت و به آنها خبر داد فردي را با ضربه چاقو در خانه‌شان، واقع در خيابان نبرد #کشته است😳.

پس از حضور پليس در محل وقوع حادثه و تحقيقات اوليه، هادي که خودش با پليس آگاهي و اورژانس تماس گرفته بود، #اعتراف کرد با چاقو به فرهاد حمله کرده است🔪 .

با توجه به اينکه لحظاتي پس از حضور مأموران پليس هادي به #قتل اعتراف کرده بود، پليس او را #بازداشت کرد.

او ماجرا را اين‌گونه براي بازپرس تعريف کرد: 🔰🔰

🌀من فرهاد را مي‌شناختم. او #دوست صميمي من بود. ما بيشتر اوقات با هم بوديم. آن روز من به عروسي يکي از آشناهايمان دعوت شده بودم. لباس‌هايم را پوشيدم و سوار موتورم شدم تا به تالار عروسي بروم. نزديک تالار عروسي ياد فرهاد افتادم و
به خودم گفتم‌ اي‌کاش فرهاد را هم با خودم مي‌آوردم.

همان‌جا بود که تصميم گرفتم #برگردم و فرهاد را هم با خودم ببرم. فرهاد را پيدا نکردم. 🤔موبايلم هم شارژ نداشت تا با او تماس بگيرم.

در ميان راه پسرعمويش را ديدم، گفت فرهاد را ديده که به سمت #خانه_ما مي‌رفته است😐.

باسرعت خودم را به خانه رساندم. #خواهرم در را باز کرد، ناگهان چشمم به کفش‌هاي فرهاد افتاد.😡
داخل خانه رفتم و تمام اتاق‌ها را گشتم، اما او را پيدا نکردم. تنها جايي که باقي مانده بود، انباري داخل حياط بود. آنجا رفتم و فرهاد را در شرايط #نامناسب و بي‌‌شرمانه‌اي ديدم.😡 اول خواستم خواهرم را بکشم که فرهاد به من گفت :
خواهرت هيچ نقشي در اين ماجرا نداشته است. دسته‌کليدي را به من نشان داد و گفت: «اين را از خورجين موتور برداشتم و يواشکي به اينجا آمدم».

متهم گفت: من مي‌دانستم که فرهاد خواهرم را دوست دارد 😞و حتي نسبت به رابطه آنها #شک هم کرده‌ بودم، اما هرگز فکر نمي‌کردم او بخواهد من و خانواده‌ام را #بي‌آبرو کند😔. ما دوستان خيلي خوبي براي هم بوديم و اگر فرهاد از خواهرم به صورت جدي #خواستگاري مي‌کرد، من طرف او را مي‌گرفتم و با اين ازدواج موافقت مي‌کردم
اما او اين موضوع را واضح و #رسمي مطرح نکرده ‌بود.


#ادامه_دارد...

🆔 @Chadorihay_bartar
🕸🍃🕸🍃🕸🍃
☹️ #دلایل_مجرد_ماندن_دختر_پسرها

🔻 #قسمت_اول

💭 تفکرات #قالبی را کنار بزنید...

👌🏼آدم ها در روابط معمولا به سه گروه تقسیم می شوند:

👈🏼«افراد #امن »: که آدم هایی #خونگرم و #مهربان هستند و #محبت و #عشق شان را در #رفتارشان نشان می دهند.
👈🏼«افراد #نگران »: که مرتبا #نگران هستند، مبادا دست رد به #سینه #علاقه و عشق شان خورده شود.
👈🏼«افراد #دوری_گزین »: که دوست دارند تحت هر شرایطی #استقلال شان را حفظ کنند و نیازمند #محبت به نظر نرسند.

👆🏼تمام افراد این سه دسته، در نقطه ای از زندگی خود نیاز به #متعهدشدن به یک فرد را #احساس می کنند و دوست دارند تشکیل #خانواده بدهند....
مسئله این است که وقتی در #ذهن خود، باوری #اشتباه در مورد چیزی داشته باشید، در عالم #بیرون موارد تایید کننده این باور بیشتر به چشم تان می آید.
💪🏼کافی است سعی کنید باورتان را تغییر دهید و متوجه تغییرات اطراف تان شوید. اگر در کل نسبت به مردان #بی_اعتماد هستید، مدتی هم ذهنتان را به #مردان #نجیب، #متعهد و #درستکار معطوف کنید.... با کمی دقت، در میان اعضای فامیل یا شاید در محیط کارتان گزینه مناسبی را بیابید. این گونه متوجه خواهیدشد که این افراد کم نیستند.

✍🏼 #ادامه_دارد.....

❤️ @Chadorihay_bartar
💯 #هشـــدار⁉️ #هشـــدار⁉️

💎الـلـہ متــعال مےفرمایــد:

﴿‏الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ﴾
📙‏{الزخرف۶۷}.
در روز قیامت #دوستان همگی #دشمن همدیگرند مگر آنهایی که #پرهیزگار بوده‌اند.

👌ابن کثیر رحمه الله می‌فرماید:

🔥یعنی تمامی دوستی‌هایی که به‌خاطر #غیرالله باشد در روز قیامت تبدیل به #عداوت و #دشمنی می‌شود، اما دوستی که به #‌خاطرالله باشد تا زمانی که الله هست، دوستی آنها هم #پابرجاست.

👌امام نووی رحمه الله می‌فرمایند:

🌸دوستی #سه‌نوع است:
❶دوستی به‌خاطر #دنیا که با زوال دنیا این نوع دوستی هم #ازبین_می‌رود.
❷دوستی بر #گناه، که در روز قیامت تبدیل به #دشمنی می‌شود.
❸دوستی به‌خاطر #دین، که در دنیا و قیامت #ادامه دارد.

💯پس مواظب باش چه کسی رو به دوستی انتخاب میکنی

··•●❥💓❥●به اشتراک بگذارید●❥💓❥●•··

@Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت دهم)


شب خوابم نمی برد...😞
حق داشتم...چنان تندباد ویرانگری به پیکره افکارم وزیده بود که هیچ سدی در برابرش تاب ایستادگی نداشت. 🌬

__________________________________

تنها ایستاده بودم...منتظر!
در کنار یک درب بزرگ طلاکاری شده و بسیار بسیار زیبا و خیره کننده.🙄 درمیان یک راهروی مجلل و طولانی؛ با فرشهای ریزبافت ابریشم، دیوارها و سقفهای آیینه‌کاری شده و چلچراغهایی خیره‌کننده از جنس بلور و نقره...😍😍
غرق تماشا بودم که گفتند: وارد شو...

درب طلایی را گشودم و وارد شدم... 👣
با گشوده شدن درب، ناگهان چنان منظره زیبایی درمقابلم آشکار شد که مبهوت ماندم؛ 😮

دشتی پهناور از گلهای رنگارنگ و خوش بو که عطر بهاری اش هوش از سر آدمی می برد؛ 💐💐💐
با آهنگ گوشنوازی 🎵🎵 از چهچهه بلبلان بازیگوش در میان شاخ و برگ درختانی که طراوت سبزی‌شان در زمینه آبی لاجوردی آسمان و ابرهای پنبه‌ای و دوست داشتنی به رنگ سفید درخشان، نشاطی وصف ناشدنی در عمق روح و جان می آفرید. 😃🙂

آنقدر محو جلوه‌ی این منظره شده بودم که نفهمیدم کی به میانه آن رسیدم‼️

ناگهان متوجه شدم مردی سوار بر اسبی سپید نزدیک می‌شود....به چند متری ام که رسید، افسار اسب را کشید و ایستاد!
چهره‌ی سوار، "آشنا" بود و لباسی از جنس حریر سفید به تن داشت. 💖
پیاده نشد...
گفت: من برای حفظ جان امثال پدر شما جان دادم؛ پسرم برای نجات شما چشم داد... شما نمی‌خواهید برای حفظ خودتان کاری کنید؟؟
پس از مکثی کوتاه گفتم: چه کاری مثلا؟؟

به نقطه‌ای اشاره کرد...👈🏻
به امتداد دستش که نگاه کردم... 👀

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت نهم)


در راه برگشت، از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بودم. پدر هم چیزی نمی‌گفت.
سکوت خاصی حاکم شده بود.
...

بعد از مدتی با یک "آه" سکوت را شکستم؛ سرم را به جلو برگرداندم و گفتم:

"من نمی‌توانم بفهمم که چطور یک نفر با عقاید خاص و خط‌کشی شده‌اش می‌تواند برای کسی که ۱۸۰ درجه با او اختلاف عقیده دارد، بلکه از او و امثال او متنفر است جانش را به خطر بیاندازد‼️...

پدر همانطور که نگاهش به خیابان بود، پرسید: "این همان پسری بود که می‌گفتی با هم بحث و جدل دارید⁉️..."

با تکان دادن سر تایید کردم 😔

پدر گفت:
"نمی‌دانم،...من هم دارم به این فکر می‌کنم که اگر جای او بودم چنین کاری می‌کردم⁉️"🤔

یادم آمد که پدر در ایام درگیری‌های سال ۷۸ تعریف می‌کرد:
"یک مرد ریشو آمده بود جلوی دانشجوها و سر و صورتشان را می‌بوسید. سعی می‌کرد با منطق و استدلال با آنها صحبت کند تا فضا را آرام کرده و به قول خودش یک قطره خون از دماغ کسی نچکد؛ ولی کمی بعد یک جوان که صورتش را پوشانده بود، از پشت سر با چوب به او حمله کرد و من درحالی که فاصله‌ای با او نداشتم و می‌توانستم مانعش شوم، تکان نخوردم تا به کارش برسد. چون به من ربطی نداشت"😐

دوباره سکوت حاکم شده بود...

اندکی بعد پرسیدم:
"واقعا چرا این از خودگذشتگی‌ها و فداکاری‌ها برای دیگران، بین جوان‌ها و آدمهایی با این‌تیپ و تفکر اتفاق می‌افتد... همین آدمهایی که با افکار ما مخالفند؛ آدمهایی که ریش می‌گذارند...آدمهایی که مذهبی‌بازی در‌می‌‌آورند..."

مکثی کردم و ادامه دادم:
"چرا دوستان خودم نیامدند کمک⁉️...چرا فقط ایستادند و جیغ کشیدند و داد و بیداد کردند و از دیگران کمک خواستند⁉️...چرا ماها اینقدر جان دوست هستیم⁉️..."

بغض گلویم را ‌فشرد تا ادامه ندهم...😔

ــــــــــــــــــــ

به ترافیک خوردیم...
مثل قبل سرم را به شیشه تکیه داده بودم و به ماشین‌هایی که از کنارشان می‌گذشتیم یا از ما جلو می‌زدند نگاه می‌کردم.
یک لحظه انگار قفل ترافیک باز شده باشد، همه هجوم بردند و سرعت گرفتند...ولی باز متوقف شدند.
ناگهان صدای وحشتناک ترمز از پشت سرمان بلند شد و در یک چشم به هم زدن کوبید به ماشین کناریمان...

زهره‌ام ترکید.💔

راننده ماشین عقبی بیرون پرید و شاکیانه و پرخاشگرانه رفت سراغ راننده جلویی. در را باز کرد؛ یقه‌اش را چسبید و مثل یک گونی برنج پرتش کرد بیرون...
هیکلش سه برابر آن یکی بود. 😟

از ترس یخ زده بودم و زبانم بند آمده بود.
برگشتم به پدر نگاه کردم.
پدر هم نگاهی به من کرد و در را باز کرد و رفت کمک...🆘

راننده غول‌هیکل برگشت رو به پدرم و هلش داد عقب.

جیغ بلندی کشیدم...اما جرأت پیاده شدن نداشتم.😵

رفت بالای سر پدر و با عربده چیزی گفت که متوجه نشدم.
پدر هم سریع بلند شد، آمد داخل ماشین نشست و گفت:
"مردکِ [🔇] آشغال. دیوانه است [🔇]..." 😡

گفتم: "چی گفت⁉️"

گفت: "گورت را گم کن و إلا با همین چاقو شکمت سفره است."😱 😐

پدر پایش را روی گاز فشار داد و از مهلکه دور شدیم؛ در حالی که من نمی‌توانستم چشم از آن مرد ضعیف و ریز‌هیکل بردارم. 😒

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت هشتم)


بغضش را قورت داد و گفت: خوشحالم که از دست آن آدمهای بی‌حیا، به سلامت نجات پیدا کردید.
خدا شاهد است من تمام تلاشم را کردم که شما را نجات بدم ولی بعد از این(اشاره کرد به چشمش) 👁 👉🏻 دیگر نتوانستم ادامه بدهم. خودتان حتما تجربه کرده‌اید که یک ضربه معمولی اگر به چشم بخورد، آدم انگار فلج می‌شود..." 😔

تعجب کردم😳 این من بودم که باید از او دلجویی می‌کردم ولی حالا جایمان عوض شده بود.

حرفش را تایید کردیم. پدرم پرسید: "چشمتان چه شده⁉️"

گفت: "تخلیه‌اش کرده‌اند"😱(اما دیگر توضیح نداد که دقیقا چه اتفاقی افتاده. هرچه اصرار کردیم، گفت: "شما به اندازه کافی اذیت شده‌اید...نمی‌خواهم بیشتر از این اذیتتان کنم. شما فقط من را حلال کنید".
بعدها فهمیدم که آن آدم‌ربا یک تکه شیشه باریک به چشمش فرو کرده و چرخانده و...)😱😱😱

این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت.😰
باورم نمی‌شد که کسی چشمش را بخاطر دیگری از دست داده باشد ولی باز هم از او حلالیت بطلبد‼️

پدرم گفت: "شما کار بزرگی کردید...من و دخترم تا عمر داریم مدیون شما هستیم و فراموشتان نمی‌کنیم...راستی دوستتان چه شد⁉️"

گفت: "چاقو زده‌اند به شکمش...دیشب برد‌ند عملش کنند....الان باید تحت مراقبت باشد."☹️

● داشتم از خجالت آب می‌شدم... 😓

ــــــــــــــــــــ

بعد از صحبت‌های متفرقه، آقای آشنا خطاب به من گفت:
"شما نعمت بزرگی دارید(اشاره کرد به پدرم)...قدرش را بدانید. من از این نعمت محرومم."

جا خوردم...تا آن روز اصلا خبر نداشتم...😟

پدرم گفت: "شما لطف دارید، خدا پدرتان را رحمت کند...کِی فوت کرده‌اند⁉️"

گفت:"ایشان شهید شده‌اند...در عملیات خیبر..."😭

و بعد ادامه داد: "ما هم رفتیم جلو تا فردای قیامت، پدرم نگوید: پسر کاو ندارد نشان از پدر...تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر"

احساس کردم پدرم این را که شنید رفت توی فکر؛ از آن آدمهایی نبود که شهید و شهادت را قبول داشته باشد. حرفهای دولت وقت را بیشتر می‌پسندید. می‌گفت: "آنها افراطی و تندرو بود‌ه‌اند..."😒 طبیعتا من را هم با همین تفکر بزرگ کرده‌ بود؛ اما آنجا احساس کردم یک لحظه تلنگری خورد...

ــــــــــــــــــ

بعد از این صحبتها چند دقیقه‌ای خوش و بش و آرزوی سلامتی کردیم و آمدیم بیرون؛ درحالی که هم دل من به هم ریخته بود و هم فکر پدرم...

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت هفتم)


نزدیکی‌های نیمه‌شب از بیمارستان مرخص شدم.🤕
چون دیروقت بود، ملاقات به فردا موکول شد.

فردا صبح با اجازه‌ قبلی‌ای که از دکتر گرفته بودم باند را باز کردم.😓
خوشبختانه بخیه‌ها زیر موهایم بود و پیدا نبود. سر و صورتم را به خوبی شستم و شدم مثل روز اول...

همینطور که روبروی آینه به خودم خیره شده بودم یاد حرف پرستار افتادم؛ واقعا راست می‌گفت...خدا خیلی بهم رحم کرده بود که در آتش نسوختم.😔
پس برای اولین بار خدا را شکر... 🙏🏻
مثل همیشه یک آرایش نرمی کردم💄و با پدر به راه افتادم.

بین راه کمپوت و دسته گل خریدم. 💐
در راه دائم به اتفاقات دیروز و به مردانگی و فداکاری دو جوانی فکر می‌کردم که می‌توانستند مثل بقیه دیر بجنبند و بعد بگویند: عجب دوره و زمانه‌ای شده!!😒 من چطور می‌توانستم از آنها تشکر کنم⁉️ جلوی آنها و پدرم باید چه حرفی بزنم که بشود نامش را دلجویی گذاشت⁉️ آنها بخاطر من از عزیزترین و باارزش‌ترین سرمایه‌شان گذشته بودند.

بالاخره رسیدیم به بیمارستان 🏢
از صحبتهای پدرم با مسئول اطلاعات و پذیرش متوجه شدم اسمشان را نمی‌داند ولی من حدسهایی می‌زدم...یعنی تقریبا یکی از آنها را مطمئن بودم.👌🏻

نیم‌ساعتی منتظر ماندیم و با شروع زمان ملاقات🕰 پدرم با دسته گل و من پشت سرش با شیرینی وارد اتاقشان شدیم.

چهار تخت در اتاق بود و همه به غیر از یک نفر "آشنا"، که از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد، خوابیده بودند.🛌🛌🛌

لحظه‌ای در چارچوبِ در مکث کردم...😕
با اینکه تقریبا مطمئن بودم ولی خیلی هم مایل نبودم واقعیت طبق تصورات من رقم خورده باشد.
این خودِ #آقای_مصیبت بود...😟

سرش را که برگرداند با دیدن ما ناگهان لبخند بر لبش شکفت. من هم خنده‌ام گرفت. البته او از خوشحالی خندید ولی من از قیافه مسخره‌اش.😂😂 چون چشم چپش را را با باند بسته بودند و شده بود مثل دزدهای دریایی...😂😂

با پدرم سلام و علیک گرمی کرد و بعد هم با من خیلی محترمانه برخورد کرد و از اینکه کاملا سالم بودم به شدت ابراز خوشحالی کرد.

راستش کمی جا خوردم؛ توقع نداشتم کسی که در دانشگاه یک بار ندیده بودم به دخترها محل بگذارد اینطور متواضعانه با پدرم و اینقدر محترمانه و باوقار با من برخورد کند...😳

سرش را پایین انداخت و چندبار پشت سر هم گفت الحمدلله...الحمدلله...🙏🏻
ناگهان بغض صدایش را لرزاند و بعد از این که صدایش را صاف کرد چیزی گفت که چهار ستون تن من را لرزاند...😔

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت ششم)


چشم‌هایم کم کم باز شد. 😞
پیدا بود در بیمارستان هستم...
حس کردم پیشانی‌ام درد می‌کند؛
دست کشیدم دیدم باند پیچی شده🤕
یک سرم هم به دستم وصل بود.

پرستاری که کنار تخت ایستاده بود، گفت:
خدا خیلی بهت رحم کرده که نسوختی...!🔥
و رفت...😐

گیج بودم...😴
نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده...
اما خوب میدانستم هنوز دل‌نگرانم...

چند لحظه بعد، صدای کفشهای پاشنه ‌بلندی👠 که از لابه‌لای آن می‌شد کمی صدای گریه و بینی بالا کشیدن را هم شنید به گوشم خورد.👂🏻😭

مادرم بود که به همراه پدرم با عجله به سمتم می‌آمدند. مرا بغل گرفتند و حسابی بوسیدند...😘😘
گریه و خنده قاطی شده بود و اشک‌ها روی لبخندها سُر می‌خورد...😭😊😭

وقتی کاملا هشیار شدم، اول از همه پرسیدم: "چه اتفاقی افتاده"⁉️🤔

مادرم که مشغول گریه و نال و نفرین به آن دو نامرد بود و دل و دماغ جواب دادن نداشت...😩

پدرم ولی با اندوه مردانه‌اش توضیح داد که: "وقتی ماشین‌ها با هم برخورد کرده‌اند، درب صندوق باز شده و من با سر و صورت خونی و در حالتی که بیهوش بوده‌ام به بیرون افتاده‌ام😩 بعد هم آن پیکان گوجه‌ای آتش گرفته🔥🚗. آدم‌رباها هم بازداشت شده‌اند."🚨

با نگرانی پرسیدم: "شما از آن دو نفری که میخواستند کمکم کنند خبر ندارید"⁉️😢

پدر مکثی کرد و گفت: "چرا عزیزم؛ آنها در بیمارستان دیگری هستند..." 🏥

گفتم: "من کی مرخص می‌شوم"⁉️😕

پدرم گفت: "دکتر گفته اگر حالت خوب باشد، همین امروز مرخصی..."👍🏻

گفتم: "مرخص که شدم، می‌شود برویم ملاقاتشان⁉️"


میخواستم هرجور شده ببینم‌ چه کسانی مردانگی کرده‌اند...💔💔

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
❤️چی شد چادری شدم❤️

#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من
#فقط_بخاطر_او
(قسمت پنجم)


لابلای همین تکان‌های شدیـد، صدای آن سرباز یا افسر از پشت بلندگو بلند شد که "ایـــــست..." و بلافاصله صدای شلیک... 🔫

قلبم داشت درون حلقم می‌زد. 💓😱
نمی‌شد...هم میخواستم در و دیوار را محکم بگیرم تا صدمه‌ای نبینم و هم کاملا غریزی میخواستم صورتم را درمقابل گلوله بپوشانم... 🙌

فقط خدا خدا میکردم که نه گلوله‌ای به من بخورد و نه به مخزن بنزین کنار صورتم و الّا..😫🔥

دو گلوله به طرف ماشین شلیک شد اما هیچکدام به هدف نخورد😓 صدای صفیر یکی‌شان را با گوشهای خودم شنیدم که از بیخ گوش ماشین رد شد. 🔫💥

ماشین به جاده برگشت و با شتاب هول‌انگیزی به مسیر خود ادامه داد ≈🚗 و کمی جلوتر وارد بی‌راهه شد.
دوباره تکان‌های شدید و گرد و خاک... 😤

از طرفی بخاطر تکان‌ها و ضربه‌هایی که از در و دیوار می‌خوردم کوفته و کلافه شده بودم؛ از طرفی هم از احساس خطر عجیبی که می‌کردم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.😩

ناگهان صدای تیـز و جسور آژیر الگانس پلیس را شنیدم که سراسیمه از دور می‌آمد...🚨
چه صدای آرامش‌بخشی!!! 😍😍
یادم نمی‌آید در طول عمرم هیچ‌گاه از پلیس تعریف کرده باشم؛ اما حالا قربان صدقه‌شان می‌رفتم و حاضر بودم پوتین‌های تازه‌واکس‌خورده‌شان را هم ببوسم...😘😘

پیکان گوجه‌ای بیچاره در سربالایی از نفس افتاده بود و دست و پا می‌زد تا اگر هم شده با گرد و خاک کردن، آب را گل‌آلود کند. 😒

پلیس نزدیک و نزدیکتر شد.
صدایی پرخاشگونه از توی بلندگو برخاست:
"پیکان متوقف شو... متوقف شو و الا شلیک میکنم..." 🚓 🌪🚗

منِ بیچاره که دقیقا در وسط سیبل قرار داشتم، آرام و قرار نداشتم...😭😱
از خود میپرسیدم آیا پلیس می‌داند من اینجا هستم...⁉️⁉️ 😲😲

صدای گریه و جیغ و استمدادم، پرده‌های گوشم را از داخل سوراخ کرده بود... دیگر نفس نداشتم...😷

ـــــــــــــــــــــــــ

بالاخره بعد از حدود ده دقیقه ویراژ در سربالایی و در میان چاله چوله‌ها و سنگ و خاکها، ماشین یک توقف ناگهانی کرد؛ درها باز شد و هر دو نفر فرار کردند. 🏃🏃
یکدفعه متوجه شدم ماشین در سراشیب در حال برگشت به عقب است...😱
"اشهد"م را از ته دل خواندم...
دستهایم را جلوی صورتم، خلاف جهت حرکت ماشین به دیوار حمایل کردم و چشمهایم را محکم بستم...😩 فرصتی برای جیغ کشیدن نبود...😶

صدای چر. خهای پیکان روی سنگ و خاک
صدای غرش ماشین پلیس

و....بووووووووم 💥

رنگ گوجه‌ای چقدر با رنگ خون فرقمی‌کند⁉️

#ادامه_دارد


💟 @Chadorihay_bartar
Ещё