❤️چی شد چادری شدم
❤️#چی_شد_چادری_شدم؟
#داستان_چادری_شدن_من#فقط_بخاطر_او(قسمت نهم)
در راه برگشت، از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بودم. پدر هم چیزی نمیگفت.
سکوت خاصی حاکم شده بود.
...
بعد از مدتی با یک "آه" سکوت را شکستم؛ سرم را به جلو برگرداندم و گفتم:
"من نمیتوانم بفهمم که چطور یک نفر با عقاید خاص و خطکشی شدهاش میتواند برای کسی که ۱۸۰ درجه با
او اختلاف عقیده دارد، بلکه از
او و امثال
او متنفر است جانش را به خطر بیاندازد
‼️...
پدر همانطور که نگاهش به خیابان بود، پرسید: "این همان پسری بود که میگفتی با هم بحث و جدل دارید
⁉️..."
با تکان دادن سر تایید کردم
😔پدر گفت:
"نمیدانم،...من هم دارم به این فکر میکنم که اگر جای
او بودم چنین کاری میکردم
⁉️"
🤔یادم آمد که پدر در ایام درگیریهای سال ۷۸ تعریف میکرد:
"یک مرد ریشو آمده بود جلوی دانشجوها و سر و صورتشان را میبوسید. سعی میکرد با منطق و استدلال با آنها صحبت کند تا فضا را آرام کرده و به قول خودش یک قطره خون از دماغ کسی نچکد؛ ولی کمی بعد یک جوان که صورتش را پوشانده بود، از پشت سر با چوب به
او حمله کرد و من درحالی که فاصلهای با
او نداشتم و میتوانستم مانعش شوم، تکان نخوردم تا به کارش برسد. چون به من ربطی نداشت"
😐دوباره سکوت حاکم شده بود...
اندکی بعد پرسیدم:
"واقعا چرا این از خودگذشتگیها و فداکاریها برای دیگران، بین جوانها و آدمهایی با اینتیپ و تفکر اتفاق میافتد... همین آدمهایی که با افکار ما مخالفند؛ آدمهایی که ریش میگذارند...آدمهایی که مذهبیبازی درمیآورند..."
مکثی کردم و ادامه دادم:
"چرا دوستان خودم نیامدند کمک
⁉️...چرا
فقط ایستادند و جیغ کشیدند و داد و بیداد کردند و از دیگران کمک خواستند
⁉️...چرا ماها اینقدر جان دوست هستیم
⁉️..."
بغض گلویم را فشرد تا ادامه ندهم...
😔ــــــــــــــــــــ
به ترافیک خوردیم...
مثل قبل سرم را به شیشه تکیه داده بودم و به ماشینهایی که از کنارشان میگذشتیم یا از ما جلو میزدند نگاه میکردم.
یک لحظه انگار قفل ترافیک باز شده باشد، همه هجوم بردند و سرعت گرفتند...ولی باز متوقف شدند.
ناگهان صدای وحشتناک ترمز از پشت سرمان بلند شد و در یک چشم به هم زدن کوبید به ماشین کناریمان...
زهرهام ترکید.
💔راننده ماشین عقبی بیرون پرید و شاکیانه و پرخاشگرانه رفت سراغ راننده جلویی. در را باز کرد؛ یقهاش را چسبید و مثل یک گونی برنج پرتش کرد بیرون...
هیکلش سه برابر آن یکی بود.
😟از ترس یخ زده بودم و زبانم بند آمده بود.
برگشتم به پدر نگاه کردم.
پدر هم نگاهی به من کرد و در را باز کرد و رفت کمک...
🆘راننده غولهیکل برگشت رو به پدرم و هلش داد عقب.
جیغ بلندی کشیدم...اما جرأت پیاده شدن نداشتم.
😵رفت بالای سر پدر و با عربده چیزی گفت که متوجه نشدم.
پدر هم سریع بلند شد، آمد داخل ماشین نشست و گفت:
"مردکِ [
🔇] آشغال. دیوانه است [
🔇]..."
😡گفتم: "چی گفت
⁉️"
گفت: "گورت را گم کن و إلا با همین چاقو شکمت سفره است."
😱 😐پدر پایش را روی گاز فشار داد و از مهلکه دور شدیم؛ در حالی که من نمیتوانستم چشم از آن مرد ضعیف و ریزهیکل بردارم.
😒#ادامه_دارد💟 @Chadorihay_bartar