🌺

#الهه_تیموری
Канал
Логотип телеграм канала 🌺
@ChAdOrIhAy_BaRtArПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
🌷🌷🌷🌷

#جیغ_نباشیم


بعضی از رنگ‌ لباس ها هم انقدر جیغ و جلف شده که پرکاربردترین استفاده اش برای شهرداری و به عنوان علامت خطر کنار جاده هاست .
حتی در مواردی دیده شده که بعضی از بندگان بی تقصیر خدا هم به علت زننده بودن این رنگ ها دائم مجبورند به چشم پزشکی مراجعه یا از عینک های فوق العاده دودی استفاده کنند .
مثلا همین سیمین ، دختر کوکب خانوم، بارها از این دست لباس ها پوشیده و موجب فامیل آزاری گشته.من مطمئنم ضعف چشم های برادرش هم از حسن سلیقه ی ایشان نشات گرفته.
البته این که تنوع رنگ در لباس رعایت شود بحث خوبیست ولی نه در حدی که همرنگ جیغ های بنفش و نارنجی مایل به هویجی و قرمز مافوق گوجه ای بشویم و در مراسم فرهنگی و اجتماعی و ادارات و غیره و ذلک ، بروز و ظهور داشته باشیم !
چه بسا توی چشم بودن های رنگین کمان مانندی که به یک ساعت نرسیده به باد فراموشی سپرده شده و این صحبت ها خلاصه ...
حالا باز به دوست داران البسه ی جیغه سن و سال نشناس برنخورد !

#طنز_نوشته
#الهه_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید
🌷🌷🌷🌷

@Chadorihay_bartar
🌺
🔺🔺به زودی در کانال مدافع چادرم می خوانید 🔻🔻👆👆 💫این داستان را دنبال کنید📚💫 💢برای عضویت در کانال ما روی جوین کلیک کنید 👇👇 @Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_ششم 6⃣


شدت باران کمتر شده و حلیم هم از داغی افتاده.به در قهوه ای رنگ خانه پدری سمیه نگاهی می اندازم،چقدر من این خانه را دوست دارم.درست جلوی همین در بود که دوباره دیدمش ....

" _فاطمه جون اون درو باز می کنی؟حتما علی اومده
نگاهی به سمیه انداختم که میوه ها را در حوض انداخته بود و تند و تند می شست. نوبت هیات امشب اینجا بود.
با عجله چادرم را از روی بند رخت کشیدم ، خودم را پشت در رساندم و بازش کردم.
با دیدن قامت مردانه و چهره ی آشنایش در جا خشک شدم.سرش را پایین انداخت و سلام آرامی گفت.من اما بعد از چند ثانیه بلندتر جواب دادم.

کیسه ی بزرگی را به طرفم دراز کرد و گفت :
_اینو حاج خانوم فرستادن واسه شله زرد امشب.
نمی دانستم چادرم را بچسبم یا کیسه را بگیرم.گوشه ی چادر را به دندان گرفته و دستم را دراز کردم و آرام گفتم:
_دستشون درد نکنه.قبول باشه.
انگار فهمید توقع حمل بار سنگینی را از من داشته.وقتی فشار دستم را زیر کیسه دید یا الله ای گفت و از پله ی جلوی در پایین آمد ، کیسه را از من گرفت و با گام هایی تند وارد حیاط شد .احساس کردم از من فرار می کند.
سمیه که با شنیدن یا الله چادر پوشیده بود سلامی کرد و او را به آشپزخانه راهنمایی کرد تا کیسه را آنجا بگذارد و در تمام این مدت من را از نگاه نافذش بی بهره نگذاشت.
چه اشتباه بزرگی کردم که به او گفته بودم،می ترسیدم ناخواسته چیزی بگوید که نباید! چون این دقیقا تخصص سمیه بود.
حمید به همان سرعت آمده از آشپزخانه خارج شد و به طرف در رفت . سمیه تشکری کرد و مشغول ادامه ی کارش شد.من اما هنوز همانجا ایستاده بودم.
از کنارم رد شد و با عجله گفت:
_از شما هم قبول باشه.
_بند کفشتون ...
متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:
_بله؟
با سر به پایین اشاره ای کردم
_بند کفشتون بازه،ممکنه خدایی نکرده زمین بخورید.
حالا حتما با خودش می گفت تو چرا نگران زمین خوردن منی؟ دوباره هول شده بودم !
نگاهی به کفشش انداخت و نشست. همانطور که مشغول بستن بند بود گفت:
_ما همیشه یه جای کارمون می لنگه.دیگه عادت کردیم حواسمون به خودمون نباشه. دستتون درد نکنه .
_که حواسم به شما بود؟
پشت سرم تیر کشید و عرق شرم روی تیره ی پشتم نشست ... وای من چه حرفی زده بودم ! پر از تعجب نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کلام اضافه ای بیرون رفت .

حرف بدی زده بودم. حق داشت اگر هر فکری در موردم می کرد . با ضربه ای که سمیه به شانه ام زد به خود آمدم و برگشتم سمتش.
_چی شد؟ چیزی بهت نگفت؟
_مثلا چی؟
_مثلا نگفت امشب میایم خواستگاری؟
و ریز ریز شروع به خندیدن کرد.
_سمیه ... یعنی آدم باید احمق باشه راز دلش رو به تو بگه !

ادامه دارد ...
#داستان_دنباله_دار
#الهه_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_پنجم5


صدای رعد و برق می آید و باران شدت می گیرد .با اینکه حلیم مشما دارد اما بخاطر اینکه خیس نشود چادرم را رویش می کشم ! قطره های درشت باران به صورتم ضربه می زند.مثل آن شب ، که با همین شدت به پنجره می خورد.

"از صدای ضرباتش به شیشه، دل از لحاف گرم و نرمم کندم و به سمت پنجره رفتم، درونم غوغایی بود.باورم نمی شد به این سرعت تمام فکرم را پر کرده باشد.
نه ... من آدمی نبودم که بی دلیل به کسی فکر کنم، اما حالا چرا او؟... انگار در وجودم اتفاقی عجیب افتاده بود .با صدای زنگ ،پرده را کنار زدم و چشمم به سمت در کشیده شد،سمیه را دیدم که موش آب کشیده شده و چادرش را شبیه چتر حصار سرش کرده بود و به سمت خانه می دوید.امان از حواس پرت ! قرار بود امروز بیاید و طرح پوسترها را تحویل بگیرد. حالا اگر می فهمید فراموش کردم حتما پوستم را می کند .
عادت داشت بدون اینکه در بزند وارد اتاق شود ،یعنی کار همیشه اش بود.چادر خیس را از سر کند ، روی دستش انداخت و همانطور که به سمت بخاری می رفت گفت :
_خدا نکشتت فاطمه،آخه نمی شد دو روز زودتر کار این پوسترا رو تموم کنی تا من بیچاره تو این وضعیت نیام اینجا ، خیس آب شدم .
به سمتش رفتم و شعله بخاری را کشیدم بالاتر
_علیک سلام ! خوش اومدی ... حالا چرا انقدر عجولی ؟
_من عجول نیستم ، تو زیادی خونسردی
_آره احتمالا !چون هنوزم آماده نکردم.

این را گفتم و سعی کردم از نگاه متعجبش فرار کنم .
_داری شوخی میکنی دیگه نه؟
_نه به جون سمیه ،بخدا همش ذهنم درگیر بود ،کار هنری هم می دونی دیگه،اعصاب آروم می خواد.
_بفرمایید که مثلا اعصابت درگیر چی بوده؟
اینبار ناشیانه نگاهم را از نگاهش دزدیدم و به سمت در رفتم
_هیچی ... میرم برات چایی بیارم
جستی زد و خودش را به من رساند ، خیره ام شد و درست مثل یک مفتش چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_بخدا تو یه چیزیت هست فاطمه،همین امشب به من میگی موضوع از چه قراره

_کدوم موضوع ؟
_همون که یه مدته بهمت ریخته

چه خوب بود درددل کردن اگر از آخر و عاقبت حس و حال جدیدم بی خبر نبودم ! اما انگار مجبور بودم فعلا مهری از سکوت روی لبم بزنم ....
دستانم را از گره دستان سمیه آزاد کردم و روی تخت نشستم . موبایلم را برداشتم و خودم را با آن مشغول کردم .
_وایسا ببینم ، نکنه قضیه مربوط به اون پسرست؟
اول با تعجب نگاهش کردم و بعد با اخم تصنعی گفتم :
_کدوم پسره؟
کنارم نشست چند ضربه به پشتم زد و جواب داد :
_همون که عکس هنریش تو دوربینت جا مونده بود ناقلا !
مثل کسی که در حین دزدی مچش را گرفته باشند ، قلبم از جا کنده شد ، با حالتی عصبی گوشی را از دستش چنگ زدم و گفتم:
_ اون عکس فقط یه اتفاق بود، تو رو خدا سناریو نساز سمیه
_فاطمه من دوستتم،امروز و دیروز بهت نرسیدم که بی خبر باشم از احوالاتت ! می فهمم یه چیزیته ،شرطم می بندم هر چی هست مربوط به اون حمید آقاس.حالا تو هی کتمان کن...

انگار پشت گونه هایم آتش روشن کرده باشند ، می سوختم و به زمین خیره مانده بودم . صورتش را به صورتم نزدیکتر کرد و با حالتی جدی گفت:
_نکنه چیزی بهت گفته؟
هول شدم ،نباید در مورد او فکر بدی می کرد ! زبان بند آمده ام باز شد و سریع پاسخ دادم :
_نه بخدا اصلا ... حالم دست خودم نیست سمیه ...گیر نده ... نمی دونم چم شده
_عاشق شدی ؟
از ترس پریدم و جلوی دهانش را گرفتم
_هییس ، چرا داد می زنی ؟ تو رو خدا فکر آبروی منم باش
دستم را پس زد و ذوق زده گفت :
_بگو چرا چند روزه خودت نیستی !
_سمیه ! نخند ... من دارم دق می کنم
با خنده گفت :
_آخه این که ناراحتی و پنهان کاری نداره

_چرا نداره؟من دوست ندارم گناه کنم، همش فکرم درگیرشه . آخه منطقی نیست اصلا ... من فقط سه بار دیدمش اونم کلا پنج دقیقه نشده ! چرا باید ...
_همه چی که دلیل نمی خواد .. دله دیگه ، میگم اتفاقا چند وقته مامانش بکوب افتاده دنبال اینکه براش زن بگیره
_واقعا ؟!
_به جون فاطمه،من خبر داشتم اما خب تا حالا برام مهم نبود .
آه از نهادم برآمد، بدشانسی بیشتر ازاین؟ ....

ادامه دارد ....

#داستان_دنباله_دار
#الهه_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar
#ناتمام_من 🌸

#قسمت_دوم2


... شاید وقتی مکث بیش از حد مرا روی ظرف حلیم دید گفت:
_اجرتون با بی بی.
و شاید از روی سربه هوا بودن همیشگی جواب دادم :
_اجرتون ممنون.
این را که گفتم سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،هول شده بودم،احساس کردم از خجالت همه ی خون بدنم دویده و در گونه ام جا خوش کرده، دستپاچه و من من کنان گفتم:
_آخ ببخشید اشتباه شد .
نه خندید و نه مسخره کرد،تنها نگاهش را روی زمین دوخت و خیلی کوتاه زمزمه کرد :
_ ان شاالله صاحب این روز به همه نظر کنه.
و بعد با چفیه ای که روی شانه اش انداخته بود عرق از پیشانی اش گرفت و خیلی سریع دور شد.

_فاطمه ! یعنی دو دقیقه نتونستی تحمل کنی ؟ وای خدا این آخه ظرف دکور بود دختر !! چرا توش حلیم ریختی ؟

مثل ماست وا رفته سمیه را نگاه کردم ، خودم هم هنوز شوکه بودم ،خب حق داشت ! حالا ظرف سیب سفره هفت سین از کجا می آوردیم ؟

_این بود همتت؟ مثلا قرار بود سر مزار شهدا سفره هفت سین فاطمی بندازی ... بده ببرم خالی کنم و بشورمش .

نمی دانم چرا ولی بدون اینکه با سمیه کل کل کنم و جوابش را بدهم فقط چشم هایم توی حیاط چرخی خورد اما نبود ،پیدایش نکردم ... از خودم خجالت کشیدم و زودتر از دوست پر چانه ام رفتم توی کوچه ..."

با صدای اکبر آقا به خودم می آیم:
_چیز دیگه ای هم میخواستی آبجی؟

با بی حوصلگی نگاهش می کنم و به نشانه ی منفی سر تکان می دهم .ظرف یکبار مصرف حلیم را روی میز می گذارم ، چادرم را روی سرم سفت می کنم ، ظرف را بر می دارم و از در مغازه بیرون می آیم . بوی دارچین را با همه ی توان استشمام می کنم.هنوز داغ است .

پا تند می کنم برای زودتر رسیدن اما با قدم دوم آه از نهادم بلند می شود .
شرشر باران از روی ناودان مغازه ، روی سرم سر می خورد ، با تاسف به کفشم که گلی شده خیره می شوم . دوباره پر می شوم از خاطرات آن روزها ....

"دومین بار بود که می دیدمش ! بی هوا از ماشین پیاده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم ....

#ادامه_دارد
#داستان_دنباله_دار
#الهه_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید

@Chadorihay_bartar 🌹