رمان
#دلواپس_توام #قسمت_هجدهمهمچين محکم پامو نیشکون گرفت که نگو....ضعف کردم
-کثافتتتتتتتتتتتت
خندون دوييد از اتاق رفت .منم که موقعيت و فراموش کرده بودم افتادم دنبالش.
اون بدو من بدو
صداي جيغ الهه که بلند شدرامين سراسيمه اومدتوپذيرايي و با ديدن ما کپ کرد
منم که ديدم بدجور خيته وايسادم.الهه ام با خنده رفت پشت رامين سنگر گرفت و گفت:طناز
وحشي شده سر صبح
رامين همونجور بهت زده يه نگاه به الهه يه نگاه به من ميکرد.
_استغفرالله...
زیر چشمی لباسامو نگاه کردم خاکبرسر نشده باشم...ديدم نه لباسام اُکيه...پس رامین چشه ؟!
با صداي آرومي گفت:ترسيدم الهه
الهه از اون خنده هاي پرعشوه ي غير ارادي اش کرد )آخه کلا همينجوري با ناز ميخنديد...دست
خودش نبود،الحق که خنده اشم قشنگ بود...فکر کنم رامين خنده اشو ديده گرفتتش والا نکته
مثبت ديگه اي نداره... حالا خودمونيم ديگه( وگونه ي رامينومحکم بوسيدو رو به من گفت:بخواي
اذيت کني ميکشمت
منم که ديگه حوصله کش دادن نداشتم سر تکون دادم.
بميرم براي اين رامين فلک زده.بيچاره خشک شده بود سرجاش.
پشت الهه وارد آشپزخونه شدم و بعد مدتي هم رامين اومد.
الهه يه ميز صبحونه ي مفصل چيد.يه خدمتکار داشتن که از قضا امروز مرخصي بود.
الهه داشت تو يخچال ميگشت ببينه ديگه چيزي و از قلم ننداخته که رامين آروم گفت:مگه اينکه
شما باشي مارم تحويل بگيره
لقمه ي بزرگ نون پنير گردو رو کردم تو دهنم و طبق عادت با دهن پرگفتم:بهش ميگما
لبخند مهربوني زدو همونجور آروم گفت:انگار بايد اينجا قفل و زنجيرت کنم بموني
رامين-هرکدوم از اتاقارو خواستي بردار...چيزيم لازم داشتي بگو...بعد از ظهراز شرکت اومدم يه
سر ميريم با الهه ببينيم خونه در چه وضعه...ميخواي به دوستت بگي بياد اينجا؟
_نه روش نمیشه
رامين-فکرکنم متوجه شده باشي آدم تعارفي اي نیستم
-ولش کن...خوابگاه راحتتره... حالا خونه تعمير شه ميگم باز بياد ديگه
بدون حرف سرتکون داد و آبميوه اشو خورد.
وقتي صبحونه اش تموم شدنگاه به ساعتش کردوبلند شد.آروم روي موهاي الهه رو
بوسيدوگفت:ساعت 1اينجام...بريم يه سر به خونه ي جزغاله شده بزنيم
الهه-باشه عزيزم
سري ام براي من تکون دادو خداحافظي کرد.
تو فکر بودم،يعني واقعا الهه رو دوست داره؟خب الهه خوشکل بود،مهربون و خانوم بود اما فکر
نميکنم اينا باعث جذب يه مرد با موقعيت رامين بشه ها...اگه هم شده بود الهه با کله رفته بود تو
عسل يعني
ميز صبحونه که جمع شد الهه باذوق دستمو کشيد گفت:بدو بريم اتاقتو درست کنيم
به سالن بالاکه رسيديم رفتم از اتاق گوشيمو برداشتمو به محدثه زنگ زدم.
حالا من داشتم حرف ميزدم الهه دستمو ميکشيد از اين اتاق به اون اتاق ميبرد.
محدثه-فکر ميکني تا کي اونجا بموني
-اگه خونه قابل تعمير باشه تعمير ميکنيم اگه نه ميفروشيمش فکر کنم...
ادامه دارد