رمان #دلواپس_توام
#قسمت_بیستم
الهه رفت براي ناهار غذا درست کنه و منم که عجيب اهل تميز کاريم يا به قول محدثه وسواس
دارم يه روسري بستم دور موهامو مثل کارگر ها ،افتادم به جون ديواراوزمين و پنجره
هاي خاک نشسته
بعد کلي بساب بساب سطل آبمو برداشتمو رفتم پايين.
باتوجه به اينکه خودمو الهه تو اين خونه ي درندشت بوديم صدامو انداختم سرمو آهنگ شماعيل
زاده روبالحن خودش خوندم
امشب دل من هوس رطب کرده
عاشق شده از عشق تو تب کرده
امشب دل من هوس رطب کرده
عاشق شده از عشق تو تب کرده
امشب شب رقص و سازو آوازه) حالا به صورت جوادي هم شروع کرده بودم به قِر دادن(
مرغ دل من در اوج پروازه
مابندرياي ساحل ...
همونجور که داشتم قرميدادم يه وري موندم با ديدن سيامک.ياجد سادات...اينم اينجا بود؟
الهه باکفکير از رو اپن خم شده اول متعجب وبعدم سرزنشگر نگام کرد
صاف ايستادم.من چه ميدونستم اين کلنگ هم اينجاست
آروم سلام کردم.
لبخندي که رو لباش بودو بيشتر کردو گفت: سلام بانو
يعني خاک دوعالم برسرم...با اين قيافه و اون آهنگ حسن خر صدا واقعا هم بانو برازنده ام بود
الهه-سيامک جان لباساتو عوض کن ناهار حاضر
سيامک-چشم زنداداش...ممنون خوبم...شماخوبين؟الهه خانوم همين الان داشت ميگفت جريان
ديشبو...خدابهتون رحم کرد
خدامنو ميکشت بهتر بود تا با اين قيافه جلو ي تو سبز شم
لبخند زورکي اي زدمو سطل و همون جا ول کردم وگفتم:من ميرم بالا الهه لباس عوض کنم
وهمانند تيري که از کمان ول ميشه از جلو چشمشون رد شدم رفتم بالا
لباسامو زدم زير بغل و رفتم اتاق الهه اينا براي حموم.
اتاقاي اصلي هرکدوم يه حموم داشتن اما اين اتاق مهمانها نه
بعد کلي دنگ و فنگ براي شستن موهام تنمم طبق معمول گربه شور کردمو زدم بيرون
يه لباس خانومانه پوشيدم که اون تصوير داغون قبل رو از ذهن سيامک پاک کنم...کم چيزي
نبود.اون تنها اميدو شانس من براي ازدواج بود
البته اگه مغزتو کله اش باشه کار من کمابيش سخت ميشه
موهامم که چون عيد به عيد شونه ميزنم باکليبس جمع کردم...اينقدر پرپشت و بلند بود که نه دلم
ميومد کوتاهشون کنم نه ميشد شونه کنم...اينه که سالي يه بار شونه ميکنم و بقيه سالوجمع ميکنم
،کسي به انضباطم شک نکنه خدايي نکرده
محدثه ام هميشه ميگفت لونه کفتر درست کردي يه شونه بزن ماهي يه بار...اما خب حسش نبود
ديگه
رفتم پايينو ديدم سرميز نشستن منم يه راست رفتم روي صندلي اي نشستم روبه روي سيامک.
همچين عشوه اومدم که باور کنه اوني که يه ساعت پيش ديده کلفت همسايه بوده نه من
اول متعجب شد ولي بعد با لبخند گفت:خوشحالم اينجايين
_خوشحال میشم رسمی حرف نزنی
يه ابروشو داد بالاو گفت:جسارت نکردم بانو
زير لب جوري که بشنوه گفتم:نکردي اما مثل ناصردين شاه قاجار حرف ميزني
ادامه دارد