پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: نود و هفت:
چند روز از تماس مصطفی میگذشت پدرش که هنوز درگیر احساساتش بود تمام تلاشش را میکرد تا نامی از مصطفی به زبان نیاورد در این میان مصطفی که غرور و لجبازی اش اجازه نمیداد دوباره تماس بگیرد با مرتضی حرف زد او با لحن گله مندانه ای گفت مرتضی مگر من چه کرده ام که پدر اینگونه با من رفتار میکند؟ من ازدواج کردم نه دزدی کردم نه خیانتی! آیا حق ندارم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم؟
مرتضی که از رفتار هر دوی آنها خسته شده بود با صدای آرام اما محکم پاسخ داد مصطفی درست است که حق داشتی تصمیم بگیری اما پدر و مادر هم حق داشتند از تو دلگیر شوند تو بی خبر زن گرفتی و همه را در شوک گذاشتی حالا توقع داری پدر با آغوش باز از تو استقبال کند؟ مصطفی با لحنی لجوجانه گفت من غرورم را شکستم و زنگ زدم اما حالا اگر او نمیخواهد من را بپذیرد دیگر اصراری ندارم مرتضی که از شنیدن این حرف ها عصبی شده بود گفت اینطور با خودخواهی حرف نزن مصطفی! تو فرزند این خانوادهای این رفتار شایسته تو نیست اگر نمی خواهی دوباره زنگ بزنی نزن اما به خاطر داشته باش که سکوت پدر به معنی بی تفاوتی نیست او فقط به زمان نیاز دارد مصطفی که حالا سکوت کرده بود دیگر چیزی نگفت اما در دل تصمیم گرفت تا زمانی که پدرش خودش از او نخواهد دیگر تلاشی نکند
خانه هنوز به ظاهر آرام بود اما مادر فرخنده که رفتار شوهرش را می دید شبی از او پرسید پدر مرتضی تا چی وقت می خواهی اینگونه بمانی؟ مصطفی دیگر تماس نمی گیرد او فکر می کند تو اصلاً دوستش نداری شوهرش با آهی عمیق گفت دوستش ندارم؟ او فرزند من است مگر میشود دوستش نداشته باشم؟ اما کاری که کرد غرور من را شکست چطور خودم را مجبور کنم با او مثل قبل رفتار کنم؟ خانمش با مهربانی دست شوهرش را گرفت و گفت عزیزم غرورت را کنار بگذار دیگر از او فاصله نگیر او را ببخش شوهرش چیزی نگفت اما نگاهش پر از فکر و اندوه بود او میدانست که زمان همه چیز را تغییر خواهد داد اما در دلش هنوز میان غرور و عشق پدری درگیر بود
مصطفی که حالا دیگر تصمیم به سکوت گرفته بود خود را با زندگی جدیدش مشغول کرد اما سایه سنگین دلخوری پدر همچنان بر زندگی او سنگینی میکرد....
در
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: نود و هشت:
چند روز از مصطفی خبری نبود آن روز پدرش در حویلی روی چپرکت نشسته و مصروف تلاوت قرآن کریم بود وقتی تلاوت به پایان رسید قرآن را با دقت بست روی میز گذاشت و دست های لرزانش را به دعا بلند کرد زیر لب زمزمه میکرد طوری که قلبش بار سنگینی را با الله شریک میساخت پس از دعا موبایلش را از جیب بیرون کشید و شماره مصطفی را گرفت
چند بوق نگذشته بود که صدای گرم و شاد مصطفی از آن سوی خط به گوش رسید که گفت سلام پدر جان! دل پدرش لرزید بغضی که مدت ها گلویش را فشار داده بود در صدایش حس میشد سلام پسرم خوب هستی؟ تبریک باشد پدر شدی! صدای مصطفی که از شادی پر بود گفت تشکر پدر جان خداوند مهربان این نعمت را به ما ارزانی فرمود
چند دقیقه با هم صحبت کردند مصطفی گفت صبر کن پدر جان کمره را روشن کنم نواسه ات را ببین پدر با اشتیاق به صفحه موبایل خیره شد وقتی چهره کودک را دید چشمانش پر از اشک شد با صدای لرزان گفت چقدر به طفلیت خودت شباهت دارد…
آن روز تمام کینهها و رنج ها میانشان فراموش شد پدر مصطفی را بخشید و آرامشی دوباره به قلب خانواده برگشت
روزها سپری میشد حالا فرشته مثل معین به مکتب می رفت و هر بار که فرخنده به دیدن خانواده اش میآمد پدر و مادرش با دیدن خوشبختی او. آرامش عمیقی در دل احساس میکردند ولی از داخل زندگی دختر شان خبر نداشتند.
هفت ماه از این ماجرا گذشت آن روز شازیه در آشپزخانه مصروف آماده کردن نان شب بود که ناگهان صدای دروازه بلند شد چند لحظه بعد صدای آشنایی از حویلی به گوشش رسید که نام پدر را صدا میزد کفگیر از دست شازیه افتاد شعله گاز را خاموش کرد و با قدم هایی لرزان به کلکین نزدیک شد وقتی از پشت شیشه به حویلی نگاه کرد قلبش از دیدن بهادر که طفلی را در آغوش داشت به تپش افتاد اما آنچه او را بیشتر شوکه کرد زنی بود که کنار بهادر ایستاده بود و دستش را دور بازوی او حلقه کرده بود در این میان پدر و مادر بهادر با چهره هایی سخت و عبوس از خانه بیرون شدند مرتضی هم به دنبالشان به حویلی آمد معین و فرشته گوشه ای ایستاده بودند و با چشمان حیرت زده به صحنه نگاه میکردند...
ادامه دارد...
@QasreBarfi🩵✨