دست های ترک خورده و زخم خورده اش، شاهد زمستان هولناک بود.
موهای آشفته اش فریادی از بی حوصلهگی و بی قراری هایش میکرد.
صدایش درهم رفته و جر بود، هنگام بیرون آوردن حرفی، هزاران بار خود را ملامت میکرد تا کلمهی بیرون آورد.
ولی باز هم نمیتوانست از خودش بیرون آید، او آن چنان در خود فرو رفته بود، که دگر حتی گل های باغچهی مادر بزرگش هم نمیتوانست او را از خودش بیرون آورد. او در خود گُم گشته بود.