پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: نود و سه
اما پدر فرخنده سری تکان داد و با لحنی محکم گفت معذرت کافی نیست کاکا قدوس حرف های امروز پسرت زخمی به دل نواسه ام زده که شاید هیچوقت درمان نشود شما باید پسرتان را تربیت کنید که دیگر چنین حرف هایی به زبان نیاورد ما همه در یک محله زندگی میکنیم اگر حرمت ها شکسته شود زندگی سخت میشود
کاکا قدوس سرش را پایین انداخت و گفت حاجی صاحب حق با شماست همین حالا با رمضان صحبت میکنم و اگر لازم باشد او را میآورم که از معین معذرت بخواهد پدر فرخنده که کمی آرام تر شده بود گفت بهتر است این مسئله هر چه زودتر حل شود من دیگر نمی خواهم در کوچه حرفی از خانوادهام بشنوم
پدر فرخنده بعد از گفتن این حرف بدون اینکه منتظر پاسخ دیگری باشد از خانه کاکا قدوس برگشت و به سوی حویلی خودش رفت وقتی وارد شد شازیه را دید که معین را همچنان در آغوش گرفته و اشکهایش را پنهان می کند معین با چهره ای عبوس و دلخور کنار مادرش نشسته بود
پدر فرخنده دستی بر شانه معین گذاشت و گفت پسرم این حرف ها را فراموش کن تو قوی تر و با ارزش تر از این هستی که به چنین چیزهایی اهمیت بدهی بدان که ما همیشه پشت تو هستیم معین سرش را بالا گرفت نگاهی به پدر بزرگش کرد و لبخندی زد
در دل شب شازیه هنوز آرامش نداشت حرفهایی که آن روز شنیده بود مانند خاری در قلبش فرو رفته بود آن شب شازیه با وجود خستگی جسمی خوابش نمیبرد هر بار که چشم هایش را میبست صدای رمضان در ذهنش تکرار میشد “تو بی پدر هستی پدرت با یک زن دیگر فرار کرده است.”
با هر آهی که میکشید خاطرات تلخ گذشته به سراغش میآمدند روزهایی که بهادر تصمیم به ترک خانواده اش گرفت شب هایی که معین و خواهر کوچکش بی تابی می کردند و شازیه مجبور بود با چشمان اشک آلود آنها را آرام کند
صبح زود وقتی آفتاب به سختی از پشت کوهها بالا آمد شازیه از جا برخاست نگاهش به معین افتاد که هنوز در خواب بود صورت معصوم و زخمی پسرش قلبش را بیشتر فشرد با خود اندیشید اینگونه نمیتوانم ادامه دهم برای خودم شاید سکوت کردن آسان باشد اما فرزندانم سزاوار این همه طعنه و نگاه سنگین نیستند
بعد از خواندن نماز صبح چادرش را بر سر انداخت و به آشپزخانه رفت مادر فرخنده که بیدار شده بود او را دید و گفت دخترم از دیروز نگران تو هستم خوب هستی؟...
پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: نود و چهار:
شازیه دستی به صورتش کشید و با صدایی که لرزشش را نمی توانست پنهان کند گفت مادر جان من به یک تصمیم رسیده ام دیگر نمی توانم این وضعیت را تحمل کنم وقت آن رسیده که از بهادر طلاق بگیرم مادر فرخنده با نگرانی به او نگریست و گفت شازیه دخترم چرا چنین تصمیمی؟ ما که همیشه گفته ایم تو مثل دختر خود ما هستی این خانه برای تو و فرزندانت جای امن است شازیه لبخند تلخی زد و گفت مادر جان شما و پدر جان همیشه مثل پدر و مادرم برایم بوده اید هیچوقت در این خانه احساس تنهایی نکردم اما حرف هایی که دیروز رمضان به معین زد زخمهایی عمیق در دل من و پسرم گذاشت نمی خواهم فرزندانم به خاطر اشتباهات پدر شان بیشتر از این تحقیر شوند شاید طلاق راهی باشد تا این بار از شانه های ما برداشته شود در همین لحظه پدر فرخنده وارد اطاق شد نگاهش به چهره شازیه افتاد و فهمید که حرفهای مهمی در جریان است با صدایی آرام پرسید چه شده شازیه دخترم ؟ شازیه با صداقتی که همیشه در وجودش بود گفت پدر جان میدانم که همیشه مرا حمایت کردهاید شما بیش از یک پدر برای من بودهاید اما نمی توانم اجازه دهم که فرزندانم به خاطر اشتباهات پدرشان در این جامعه تحقیر شوند می خواهم به صورت رسمی طلاق بگیرم
پدر فرخنده چند لحظه سکوت کرد سپس با صدایی که آرامش خاصی در آن بود گفت تصمیم سختی است اما اگر این تصمیم باعث آرامش تو و فرزندانت میشود ما از تو حمایت میکنیم طلاق غیابی همان طور که قبلاً هم گفتم حق توست شازیه آهی کشید و گفت او خودش ما را رها کرد و این نکاح دیگر هیچ معنایی ندارد مادر فرخنده که اشک در چشمانش حلقه زده بود شازیه را در آغوش گرفت و گفت ما همیشه پشت تو هستیم فقط دعا میکنم که خداوند برایت روزهای بهتری را رقم بزند تصمیم شازیه قطعی بود او میدانست که این کار آسان نیست اما برای آینده فرزندانش لازم بود حالا دیگر نمی خواست باری از گذشته را به دوش بکشد آینده ای روشن تر برای خودش و فرزندانش می خواست.
طلاق غیابی شازیه به زودی صورت گرفت قاضی با توجه به شواهد و مدارکی که او ارائه کرده بود حکم طلاق را صادر کرد با وجود اینکه این پایان رسمی کردن چیزی بود که سال ها پیش اتفاق افتاده بود اما بار سنگینی از شانه های شازیه برداشته شد حالا او زنی آزاد بود اما نه تنها برای خودش برای فرزندانش که دیگر نباید زیر سایه اشتباهات پدرشان زندگی می کردند...
پدر
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت: نود و پنج