نمیدانم شما چگونه احساس میکنید؛ اما گاهی در اعماق وجودم حس دردناک به سراغم میآید که مرا به یاد کودکی میاندازد که در دنیای بیرحم بزرگسالی بیدفاع و بیگناه رنجها را به دوش کشیده است. دلم میخواهد در سکوت در خلوتی دور از چشمها ساعاتی را به یاد آن روزهای پر از معصومیت و ناامیدی بگذرانم؛ به یاد آن لحظات شیرین و تلخی که در دل یک کودک جا مانده و هنوز هم در گوشهای از قلبم زنده است.
میخواهم برای آن کودک بیپناه که هرگز تقصیری نداشت؛ اشک بریزم و به او بگویم که دردهایش را درک میکنم که بار سنگین زندگی را به تنهایی بر دوش کشید و هرگز از پا نیفتاد. گاهی دلم میخواهد در آغوشش بگیرم و به او بگویم که همهچیز خوب خواهد شد که رنجهایش به پایان میرسد.
اما آیا واقعاً رنجهایش به پایان میرسد؟!...
#بـانـو_امیـری
خانواده کسی است که نخستین زخمها را به روانت میزنند آنها که در آغوش محبت و امنیتشان بزرگ میشوی؛ گاه همانند خنجری در دل مینشینند و زخمهایی میزنند که هرگز به آسانی التیام نمییابند. در این خانه گاهی آنچه که تو را میآزارد؛ درک نمیشود و صدای دلتنگیات در میان خندههای بیخیال آنها گم میشود.
خانواده آخرین کسانی هستند که در برابر آسیبهای روانیات به تماشا مینشینند. وقتی از زخمهای درونیت سخن میگویی آنها گاه با چشمانِ پر از تعجب به تو مینگرند گویی ادا درمیاوری؛ اگر هم باور کننداین باور به اندازهای سست و شکننده است که همچون بادی خنک در یک روز گرم به سرعت میگذرد و تو را در میانهی تنهاییات رها میکند.
در این میان تو به دنبال فهم و شنیده شدن هستی اما گویی در دنیایی زندگی میکنی که کلماتت به دیوارهای سرد و بیاحساس برخورد میکند. زخمهای روانیات نه تنها به یادگار میمانند؛ بلکه به یادآوری درد و رنجی تبدیل میشوند که در سایهی خانواده به فراموشی سپرده میشود.
خانواده گاه به مانند آینهای است که در آن خود را به شکلی تحریفشده میبینی؛ زیرا آنها نمیتوانند یا نمیخواهند زخمهای تو را درک کنند. و اینجا است که درد واقعی آغاز میشود؛ دردی که نه تنها از زخمهای جسمی بلکه از بیتوجهی و نادیدهگرفتن احساساتت نشأت میگیرد...
#بـانـو_امیـری
در این سرزمین؛
ما را به خواندن مطالبی مینشاندند
که کوچکترین باوری به آنها نداریم
چون گنجشکی در قفس
که به آوازهایی بیجان گوش میدهد
اما دلش در پی آسمانی است که
هرگز در آن پرواز نکرده است
در اینجا
سخنانی میچرخند
که در دلشان هیچ حقیقتی نیست
و ما را به تقلید از خود دعوت میکنند
تا شاید شبیه خودشان شویم؛
اما این شبیه شدن
تنها زنجیری است
که بر دست و پای روح ما میزند...
#بـانــو_امـیـری
من تکه کوچکی از زخمهای خودم هستم؛
تکهای که نه التیام مییابد و نه جان میگیرد؛
در میانهی این دوگانگی
چون سایهای بیصدا
به زندگیام ادامه میدهد.
زخمی که نمیمیرد؛
بلکه در هر روزی که میگذرد؛
بیشتر و بیشتر خونریزی میکند.
این زخم
قصهای ناگفته از گذشته است؛
که بر صفحهی زیستن من؛
جای خود را به یادگار گذاشته است.
هر قطرهی خون؛
یادآور لحظاتی است که دردها بیشتر شده است...