پیرنگ | Peyrang

#یادداشت‌ها
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org