پیرنگ | Peyrang

#ناصر_غیاثی
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#نامه_ها
ردّ پای کتاب «تأملات» کافکا در نامه‌هایش به فلیسه

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


وقتی کتاب «تأملات» کافکا به چاپ رسید، او در میانه‌ی رابطه با فلیسه باوئر بود. رابطه‌ای که ما از طریق نامه‌های کافکا تا حدودی از چند و چونش باخبریم. پیوستگی نامه‌نگاری‌ها، سبب شده بود که کافکا درباره‌ی نظر و احساسش نسبت به چاپ کتابش، در چندین نامه‌اش به فلیسه چیزهایی بنویسد. همین‌طور دل‌نگرانی‌هایش از بابت برخورد فلیسه با آن کتاب وقتی به دستش می‌رسد و آن را می‌خواند.
در زیر، برش‌هایی از برخی نامه‌های کافکا به فلیسه که به موضوع کتاب «تأملات» اشاره دارد، به ترتیب و توالی زمانی آمده است.


کافکا به فلیسه
[پراگ، شب ۲۸ نوامبر ۱۹۱۲]
کتابم، کتابکم، دفترچه‌ام به خوبی و خوشی پذیرفته شده است. اما کتاب خیلی خوبی نیست، باید چیزهای بهتری نوشت.

کافکا به فلیسه
[پراگ، شب ۱۰ به ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]
در ضمن پست می‌خواهد با ما آشتی کند. امروز پستچی اولین نسخه صحافی‌شده کتابکم را آورد (فردا آن را برایت می‌فرستم.) و عکس تو را به عنوان نشانه تعلق، زیر نواری که با آن کتاب بسته شده بود، قرار دادم.

کافکا به فلیسه
[پراگ، ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]
با کتاب بیچاره من مهربان باش! همان چند ورقی است که آن شب مرا در حال مرتب کردنشان دیده بودی. آن موقع برای مطالعه‌شان «صلاحیت» نداشتی، تو عزیزترین خل و انتقامجو! امروز این کتاب آن‌قدر که به تو تعلق دارد از آنِ هیچ‌کسِ دیگری نیست، البته باید این‌طور می‌بود که کتاب را از فرط حسادت از دستت بقاپم تا فقط مرا نگه داری و ناچار نباشم جایم را با یک کتاب کوچک کهنه قسمت کنم. ببینیم تشخیص می‌دهی که این قطعات کوچک از نظر سنی چه فرقی با هم دارند. برای مثال یکی بینشان هست که بی‌تردید به هشت تا ده سال پیش تعلق دارد. تا جایی که ممکن است به افراد کم‌تری نشانش بده، تا میلت به من را زایل نکنند.

کافکا به فلیسه
[پراگ شب ۱۳ به ۱۴ دسامبر ۱۹۱۲]
خیلی خوشحالم که می‌دانم کتابم، هرچقدر هم که به آن ایراد داشته باشم (فقط کوتاه بودنش بی‌عیب و نقص است) الان در دستان مهربان توست.

کافکا به فلیسه
[پراگ از ۲۹ به ۳۰ دسامبر ۱۹۱۲]
در ضمن الان دقیق‌تر می‌دانم چرا نامه دیروز آن‌همه حسادتم را برانگیخته بود: از کتابم همان‌قدر کم خوشت می‌آید که آن وقت‌ها از عکسم خوشت آمده بود. اشکالی ندارد، چون بیش‌تر چیزهایی که آن‌جا نوشته شده، قدیمی است، اما با این وجود بخشی از من است و بنابراین بخشی از منِ بیگانه برای تو. اما اصلاً اشکالی ندارد، نزدیکی به تو را با چنان قدرتی در همه‌چیز حس می‌کنم که با کمال میل حاضرم، وقتی تنگ کنار منی، اول خودم کتاب کوچک را با پا کنار بزنم. وقتی در حال حاضر مرا دوست داری، گذشته می‌تواند، هرجا که می‌خواهد باشد، و اگر لازم شد، همان‌قدر دور بماند که ترسِ از آینده دور است. اما این را به من نمی‌گویی، در دو کلمه نمی‌گویی که از کتاب خوشت نمی‌آید! -کسی هم مجبورت نکرده بود بگویی از کتاب خوشت نمی‌آید (احتمالاً این هم حقیقت نداشته باشد.) بلکه فقط بایستی می‌گفتی با کتاب کنار نمی‌آیی. بله. واقعاً آشفتگی درمان‌ناپذیری در آن است یا بیش‌تر از آن: نور امیدی است در یک سرگشتگیِ بیکران و باید خیلی به آن نزدیک شد تا چیزی را دید. پس خیلی قابل‌فهم‌تر می‌بود، اگر نمی‌دانستی با کتاب چه‌کار کنی، و جای امیدواری می‌بود، در وقتی خوش و رخوتناک شاید که وسوسه‌ات می‌کرد. هیچ‌کس نخواهد دانست با این کتاب چه‌کار کند، این برای من روشن بود و هست -هدر دادن زحمت و پولی که ناشر ولخرج صرف من کرد و کاری سراپا بیهوده بود، مرا هم اذیت می‌کند؛ انتشارش خیلی اتفاقی پیش آمد. شاید روزی برایت تعریف کردم. هرگز آگاهانه به فکر چاپش نبوده‌ام.

کافکا به فلیسه
[پراگ از ۲ به ۳ ژانویه ۱۹۱۳]
نگران کتابم نباش، این آخرین خزعبلاتم حال غم‌انگیز من در شبی غم‌انگیز بود. آن‌‌موقع فکر می‌کردم بهترین شیوه برای این‌که کتابم را برایت دلپذیر کنم، این است که سرزنش‌های احمقانه‌ای به تو بکنم. فقط سر فرصت و در آرامش بخوانش. آخر چطور ممکن است همچنان برای تو ناآشنا بماند! حتی اگر خودت را کنار می‌کشیدی، اگر سفیر خوب من بود، بایستی دلت را می‌‌برد.


منبع:
از نوشتن، فرانتس کافکا، ناصر غیاثی، نشر ثالث


#فرانتس_کافکا
#ناصر_غیاثی
#نشر_ثالث


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#نامه‌_ها
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

کافکا به فلیسه [پراگ، ۱۱ دسامبر ۱۹۱۲]

با کتاب بیچاره‌ی من مهربان باش! همان چند ورقی است که آن شب مرا در حال مرتب کردنشان دیده بودی.
آن‌موقع برای مطالعه‌شان «صلاحيت» نداشتی، تو عزیزترین خُل و انتقامجو! امروز این کتاب آن‌قدر که به تو تعلق دارد از آنِ هیچ‌کسِ دیگری نیست، البته باید این‌طور می‌بود که کتاب را از فرط حسادت از دستت بقاپم تا فقط مرا نگه داری و ناچار نباشم جایم را با یک کتابِ کوچکِ کهنه قسمت کنم. ببینیم تشخیص می‌دهی که این قطعاتِ کوچک از نظر سنی چه فرقی با هم دارند. برای مثال یکی بینشان هست که بی‌تردید به هشت تا ده سال پیش تعلق دارد. تا جایی که ممکن است به افراد کم‌تری نشانش بده، تا میلت به من را زایل نکنند.

کافکا به فليسه [پراگ، شب ۱۳ به ۱۴ دسامبر ۱۹۱۲]

خیلی خوشحالم که می‌دانم کتابم، هرچقدر هم که به آن ایراد داشته باشم (فقط کوتاه بودنش بی‌عیب و نقص است) الان در دستانِ مهربانِ توست.

کافکا به فليسه [پراگ، از ۲۹ به ۳۰ دسامبر ۱۹۱۲]

در ضمن الان دقیق‌تر می‌دانم چرا نامه‎ی دیروز آن همه حسادتم را برانگیخته بود: از کتابم همان‌قدر کم خوشت می‌آید که آن وقت‌ها از عکسم خوشت آمده بود. اشکالی ندارد، چون بیشتر چیزهایی که آنجا نوشته شده، قدیمی است، اما با این وجود بخشی از من است و بنابراین بخشی از منِ بیگانه برای تو. اما اصلا اشکالی ندارد، نزدیکی به تو را با چنان قدرتی در همه چیز حس می‌کنم که با کمال میل حاضرم، وقتی تنگ کنار منی، اول خودم کتاب کوچک را با پا کنار بزنم. وقتی در حال حاضر مرا دوست داری، گذشته می‌تواند، هر جا که می‌خواهد باشد، و اگر لازم شد، همان‌قدر دور بماند که ترسِ از آینده دور است. اما این را به من نمی‌گویی، در دو کلمه نمی‌گویی که از کتاب خوشت نمی‌آید! ــ کسی هم مجبورت نکرده بود بگویی از کتاب خوشت نمی‌آید (احتمالا این هم حقیقت نداشته باشد.) بلکه فقط بایستی می‌گفتی با کتاب کنار نمی‌آیی. بله. واقعا آشفتگیِ درمان‌ناپذیری در آن است یا بیش‌تر از آن: نور امیدی است در یک سرگشتگیِ بیکران و باید خیلی به آن نزدیک شد تا چیزی را دید. پس خیلی قابل فهم‌تر می‌بود، اگر نمی‌دانستی با کتاب چه کار کنی، و جای امیدواری می‌بود، در وقتی خوش و رخوتناک شاید که وسوسه‌ات می‌کرد. هیچ‌کس نخواهد دانست با این کتاب چه کار کند، این برای من روشن بود و هست ــ هدر دادن زحمت و پولی که ناشرِ ولخرج صرف من کرد و کاری سراپا بیهوده بود، مرا هم اذیت می‌کند؛ انتشارش خیلی اتفاقی پیش آمد. شاید روزی برایت تعریف کردم. هرگز آگاهانه به فکر چاپش نبوده‌ام.

#فرانتس_کافکا
#از_نوشتن
#ناصر_غیاثی
#نشر_ثالث
گردآورندگان؛ اریش هلا، یوآخیم بویگ

@peyrang_dastan
www.peyrang.org