پیرنگ | Peyrang

#عطیه_رادمنش_احسنی
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

کلمه را نباید کاسه‌ی گدایی کنیم

انتخاب و توضیح: #عطیه_رادمنش_احسنی

این متن به یاد هوشنگ گلشیری است در سال‌روز رفتن‌اش به تاریخ شانزدهم خرداد ماهِ سال هفتادونه خورشیدی. تاریخی که زودهنگام بود برای گلشیریِ پرشورِ شصت‌وسه ساله، که تا آن‌جا که توان داشت، تنها نویسنده نماند. معلمی کرد و منتقد بود و روشنفکر. خودش را میراث‌دارِ امانتی می‌دانست که قبل‌تر از او به دست‌اش رسانده بودند و یا یاری‌اش کرده‌ بودند که قدم در راه بگذارد. جدا از داستان‌ها، رمان‌ها و مقاله‌هایی که نوشت، همه‌چیز را جمع‌آوری و تاریخ‌نگاری کرد. تمام اتفاقات و جریاناتِ ادبی روزگارش را ثبت کرد تا به گفته‌ی خودش در مقدمه‌ی مجموعه‌ی نیمه‌ی تاریک ماه «کار بر بسیاران آسان شود». بی‌راه نیست اگر بگوییم هیچ نویسنده‌ای به اندازه‌ی او به تربیت نسل بعد و به نویسندگان بعد از خودش فکر نکرد، در حد او آموزش نداد و زیر بال و پر جوان‌ترها را نگرفت. گلشیری متفکری بود جهان‌وطن که به فراسوی مرزهای «تفکر قبیله‌ای» می‌اندیشید. مقاله‌های زیادی هم نوشت درباره‌ی «چیستی ادبیات» و چه‌گونگی عبور از این تفکر قبیله‌ای. در یکی از گفت‌وگوها یکی از راه‌های بیرون آمدن از این تفکر را نقد آثار ادبی می‌داند. راهی که با آن می‌توان از چرخه‌ی نومیدکننده‌ی درون مرزی و سانسور خارج شد و به یک تسامح کلامی رسید.
«از ۵۶، سخنرانی در شب‌های شعر کانون، تا هم این ساعت بیشتر به کار نقد پرداخته‌ام ـ یا حداقل در آثار چاپ‌شده بیشتر از پیش نظرم را راجع به آثار معاصران گفته‌ام و از این طریق بیشترین دشمن را برای خودم و حتی خلوتم فراهم آورده‌ام... گرچه می‌دانم در این مملکت سنت مرضیه همان در پسله حرف زدن است، یعنی ریا. اما من چون به مخاطبان احترام می‌گذارم و فکر می‌کنم با اظهار نظر صریح امکان بده بستان فراهم خواهد آمد و چون نویسندگان را قدر می‌گزارم از ریا بیزارم، پس با اظهار نظر صریح می‌خواهم توهم خود نویسنده و یا حداقل اطرافیانش را فروریزم. دیگران نیز باید بتوانند به صراحت درباره‌ی من یا دیگران بگویند و بنویسند تا این فضای مسموم «تو خوبی، من هم خوبم» یا «او بد است، پس من خوبم» به گفتگو و بده بستان صریح و بی‌تحاشی تبدیل شود. در این راه حتی اگر اشتباه بکنیم یا تهمتی بر ما ببندند مهم نیست. این لازمه‌ی رسیدن به جامعه‌ای فراتر از جامعه‌ی قبیله‌ای، گذشتن از این در تنگ و حقیر دارودسته‌ها و خانواده‌ها و حتی منیت‌های حقیر است و به حکم تعلق خاطر به فرهنگ این سرزمین باید عواقبش را به جان خرید.
[...] عده‌ای گمان می‌کنند ادبیات فقط و فقط سیاست است. می‌روند دنبال تفسیرهای عجیب و غریب. به نظر من ادبیات بر حکومت یا ادبیات با حکومت، ادبیات نیست، مثل همه‌ی آن مدایح عنصری یا بهتر همه‌ی مدایح فردوسی و آن هجونامه‌ی آخر کار. اما بقیه‌ی شاهنامه کاری است سترگ. پس حکومت‌ها با حمایت از این نوع مدح و قدح‌ها پولشان را دور می‌ریزند و بر عکس هم آدم‌های سیاسی که ادبیات را پوشش می‌کنند به شهادت این سال‌ها کاری جدی عرضه نخواهند کرد.
... دمکراسی در این نیست که فقط اکثریت حاکم باشد، بلکه در این است که اقلیت حتی اگر یک نفر هم باشد، بتواند حرفش را بزند. اما وقتی کتابی چاپ شد این با دادگاه‌های صالح است البته با حضور متخصصان داستان و وکیل که اگر خلافی دیدند حکم کنند، اما اگر قرار باشد قبل چاپ کتاب، جلو آن را بگیرند، این مثله‌کردن هنر و پیچیده‌کردن کار است و نتیجه‌ای ندارد جز آنکه فقط دو نوع ادبیات، «ادبیات با ما» و «ادبیات بر ما»، میدان پیدا کند. چنین رویه‌ای سبب خواهد شد که مخاطبان یک فیلم یا کتاب فقط دنبال تعبیرهای سیاسی آثار هنری باشند... و یک نتیجه‌ی ناخوشایند دیگر هم دارد: تکثیر «نویسندگان کوتوله»... من هشدار می‌دهم که روش کنونی مبادا به تربیت نویسندگان کوتوله بینجامد... با تنگ‌نظری نگذاریم که نویسنده‌های جوان ما برای امرار معاش به جای نوشتن رمان‌ها و داستان‌های خوب، فیلم‌نامه‌های بد بنویسند و کتاب‌های بد ترجمه کنند. سبب نشویم از آنها نویسندگان کوتوله به وجود آید. مقصود من این نیست که نویسنده حتماً با قدرت بجنگد. مقصودم این است که اگر آزادی در کار نباشد، نویسنده‌های ما با خودسانسوری، با معامله، با کرنش، با ریا... کوتوله می‌شوند و از یاد نبریم که این مسئولیت را بر دوش ما نویسنده‌ها گذاشته‌اند که کلمه را نباید کاسه‌ی گدایی کرد.»*

*از مصاحبه‌ی گلشیری با فرج سرکوهی با نام نوشتن رمان صبر ایوب می‌خواهد، مرداد ۶۹، مجله‌ی آدینه، شماره‌‌های ۵۰ و ۵۱
https://t.me/peyrang_files/91

#هوشنگ_گلشیری
#ادبیات_مستقل

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Forwarded from Atieh Radmanesh
‍ .

#معرفی_کتاب

من ترجیح می‌دهم سرم به کار نوشتن باشد

#عطیه_رادمنش_احسنی

«در ژانویه‌ی ۱۹۹۰، طی سفرم به مجارستان، چکسلواکی، لهستان، آلمان شرقی و بلغارستان، احساسی که داشتم آمیزه‌ای بود از سردرگمی به اضافه‌ی امید. می‌دانستم که این سفر هم مثل تمام سفرهای پیشینم به این کشورها، برای من حکم دیداری از گذشته‌ی خودم را خواهد داشت ـ همان کمبودها، بوهای خاص آشنا، و لباس‌های مندرس. بالاخره، سال‌های سال، همه‌مان هرچه کشیده بودیم از دست یک ایدئولوژی کشیده بودیم. علی‌رغم این واقعیت، باید به چشم خودم می‌دیدم که در آنجا چه می‌گذرد.»

اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده و روزنامه‌نگار مطرح کرواسی و از اعضای فعال اولین شبکه‌ی گروه‌های زنان اروپای شرقی، کتاب «کمونسیم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» را در سال ۱۹۹۳ و چند سالی بعد از فروپاشی کمونیسم در اروپای شرقی به چاپ رساند و در ایران نیز در سال ۱۳۹۲ با ترجمه‌ی رؤیا رضوانی توسط نشر گمان منتشر شد.

«اسلاونکا دراکولیچِ» چهل‌ودو ساله، درست پس از اولین انتخابات آزاد بعد از جنگ دوم جهانی سفری به کشورش، کرواسی و سایر کشورهای همسایه در اروپای شرقی داشت – کشورهایی که هر کدام بیش از چهار دهه تحت سلطه‌ی حکومت‌های کمونیستی بودند. مرز سیاسی اروپا از سال۱۹۶۱ از میان برلین و درست از وسط خیابان اصلی شهر با دیواری عظیم شروع ‌شد. مرزی که عملا اعلام جنگ دیگری بود تا سال ۱۹۸۹ و فروپاشی دیوار ـ جنگ سرد. دیوار، تنها برلین، آلمان و اروپا را به دو نیمه تقسیم نکرده بود، بلکه آدم‌ها را هم به دو نیمه کرد. آدم‌های «آن طرف دیوار» ـ صفتی که تا به امروز نیز در گفت‌وگوهای روزانه‌ی برخی از مردم اروپا شنیده می‌شود. یعنی آن‌هایی که زیر نفوذ حکومت کمونیستی بودند. آن طرفی‌ها؛ یعنی زندانی‌ها، آن‌هایی که زندگی فردی نداشتند. نمی‌توانستند رؤیا بباف‌اند و یا خیال‌بافی کنند. آن‌ها مهره‌های یک بازی همگانی بودند. یک خلق عظیم که فردیت در آن نقش چندانی نداشت. با ظاهرهایی کمابیش یک‌شکل. ظاهری که دولت کمونیستی طراح آن بود.

این کتاب مجموعه‌ای از چند ناداستان است. مستندنگاره‌هایی که دراکولیچ راوی اصلی آن‌هاست ـ از ملاقات‌اش با زنان شهرهای مختلف اروپای شرقی. شخصیت راوی در طول این کتاب و در ناداستان‌های مختلف تکرار می‌شود. تکراری که در اصل شخصیت‌پردازی تکمیلی و خودنگاره‌ی نویسنده نیز هست ـ به عنوان یک زنِ اروپای شرقی. او در هر کدام از این مستندها و فراخور با موضوع، به همراه شخصیت‌های اصلی، سفری ذهنی به کودکی و نوجوانی خود نیز دارد. و با همراه‌شدن خودش به عنوان یک شاهد زنده و زیسته در آن دوران، و اضافه کردن روایتی ‌همسو با زنان مورد نظرش، تاثیری حقیقی‌تر و عمیق‌تر بر روی خواننده می‌گذارد. او با آوردن خاطراتی از مادر، مادربزرگ‌اش و سایر زن‌های خانواده و رفتار آن‌ها در امور داخلی و زندگی روزمره ـ مهمانی‌ها، غذاهای متداول، سفرها... ـ وچیدن این تصاویر کنار هم، خواننده را به سفری در خانه‌های مردم کشورش و در کنار روزمرگی آدم‌های معمولی می‌برد. تصویری جدا از سخنرانیِ سیاست‌مدارها و یا اعتراضات دانشگاهی و روشنفکری ـ یک تصویر واقعی از دغدغه‌های زندگی و آمیخته با غم و شادی، درست مثل زندگی. هدف او رسیدن به واقعیت است ـ با جزئیات زیاد و شاید پیش‌پاافتاده از شرایط زندگی در دوران حکومت کمونیستی. او اصرار دارد که موقعیت ذهنی و شرایط زندگی که «کمونیسم» علت اصلی آن بوده است، در پشتِ تصاویر انقلاب و اشک‌های شادی توده‌ی مردم در خیابان‌ها و جشن خرابی دیوار، در خانه‌ها جا مانده است. تصاویری معمولی و کوچک ولی حقیقی، که در تلویزیون‌های سراسر دنیا نشان داده نشده است. واقعیت این است که این موقعیت ـ تفکر کمونیستی ـ هنوز پس از گذشت چند سال و سرنگونی حکومت‌، در زندگی آدم‌ها مانده است. او مدام از خودش و در حقیقت از خواننده سؤال می‌کند: که آیا می‌توان تنها با تغییرات ظاهری ـ عوض‌شدن حکومت و فرم سیاسی کشور، اسامی خیابان‌ها، پرچم و مجسمه‌‌ی میادین ـ اعلام کرد: کمونیسم رفت؟

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر بخوانید:

https://www.peyrang.org/1446/


#کمونیسم_رفت_ما_ماندیم_و_حتی_خندیدیم
#اسلاونکا_دراکولیچ
#رؤیا_رضوانی
#نشر_گمان

@peyrang_dastan
.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#یادکرد
#عطیه_رادمنش_احسنی

هر بار که گذرم به کافه فاسبندر در خیابان ارن‌اشتراسه در مرکز شهر کلن، می‌خورد یاد عباس معروفی در خاطرم پررنگ‌تر می‌شود. کافه‌ای که در آن چند ساعتی قبل از برنامه‌ی رونمایی از رمان «فریدون سه پسر داشت» که به تازگی به آلمانی ترجمه و منتشر شده بود، نشستیم و سؤال‌های نشست را با او مرور کردم. رونمایی در کتاب‌فروشی بیتنر بود در همان نزدیکی که از کتاب‌فروشی‌های محبوب او است و از قدیمی‌های کلن. کافه هم البته پیشنهاد او بود که طی سال‌های اقامت‌اش در کلن، شهر را به خوبی می‌شناخت و گفته بود آن‌جا بهترین کیک‌ها را دارد، که داشت و دارد. بعد هم کمی آن اطراف قدم زدیم و او از سال‌هایی گفت که با هوشنگ گلشیری در کلن بودند. دوره‌ای که هم در خانه‌ی هاینریش بل اقامت داشتند و هم بعدتر مدیریت دفتر کلن را بر عهده داشتند. از نام‌های زیادی گفت که در این شهر دیده بود و جلساتی که برگزار شده بود. اهالی اهل فرهنگ و ادب کلن، سال‌هاست که هنوز از آن روزها و گذشته‌ها یاد می‌کنند. در آن خیابان‌ها که راه می‌روم، حرف‌های او را درباره‌ی رمان به یاد می‌آورم، که از دید من بهترین رمان عباس معروفی است و از بهترین رمان‌های فارسی. و به انتخاب ایلیا تریانف، نویسنده و منتقد آلمانی، از برترین رمان‌های معاصر دهه‌ی گذشته، درباره‌ی دیکتاتوری و تبعید.
رمانی که آن‌قدر زاویه‌ی دید آن بی‌پروا و جسور است، که هیچ دسته‌ای را از خیانتی که به ایران کرده‌اند و مصیبتی که بر سر مردم و جوان‌ها آمده، بی‌بهره نمی‌گذارد.

عباس معروفی از اندک نویسنده‌هایی است که جدا از تمام آثاری که نوشته، با تمام توان در سال‌های تبعید اجباری‌اش معلمی کرده. سر کلاس‌هایش کتاب خوانده، خاطره گفته، بچه‌ها را برای رقابت بیش‌تر به جان هم انداخته و بعد آرام کرده. همه‌ی این‌ها را با هوش زیاد آموزگاری‌اش انجام داده و نه با غرور و اسم و رسم نویسندگی‌اش. اگر قرار باشد بین معروفی معلم و نویسنده یکی را انتخاب کنم، عباس معروفی معلم را انتخاب می‌کنم که در تمام این سال‌ها (که خیلی از کارگاه‌ها حتا بدون شهریه بود)، شوق نوشتن و خواندن را می‌کاشت و سرآغاز دوستی‌ها و هم‌سخنی‌های بسیاری بوده و هست.

از او پرسیده بودم که چرا با مرگ فریدون، و مرگ مجید قورباغه، چرا با پیروزی فریدونِ ناقص‌الخلقه؟ که گفته بود من تاریخ انقلاب فریدون‌ها و مجیدها را نوشتم، تا جایی که انقلاب فرزندان خودش را می‌خورد. بعدش را، بعدی‌ها باید بنویسند...

و بعدش که تمام سرگشتگی است، تاریخ‌ غم‌انگیز افسردگی و خشم و حسرت و ناامیدی. بعدی که تباهی است.

#عباس_معروفی

#فریدون_سه_پسر_داشت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
بابی راپسودی بوهمی را در مراسم نوبل می‌خواند
عطیه رادمنش احسنی
.
بابی، راپسودی بوهمی را در مراسم نوبل می‌خواند
نویسنده: عطیه رادمنش احسنی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۳ دقیقه

#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#عطیه_رادمنش_احسنی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

کلمه را نباید کاسه‌ی گدایی کنیم

انتخاب و توضیح: #عطیه_رادمنش_احسنی

این متن به یاد هوشنگ گلشیری است در سال‌روز رفتن‌اش به تاریخ شانزدهم خرداد ماهِ سال هفتادونه خورشیدی. تاریخی که زودهنگام بود برای گلشیریِ پرشورِ شصت‌وسه ساله، که تا آن‌جا که توان داشت، تنها نویسنده نماند. معلمی کرد و منتقد بود و روشنفکر. خودش را میراث‌دارِ امانتی می‌دانست که قبل‌تر از او به دست‌اش رسانده بودند و یا یاری‌اش کرده‌ بودند که قدم در راه بگذارد. جدا از داستان‌ها، رمان‌ها و مقاله‌هایی که نوشت، همه‌چیز را جمع‌آوری و تاریخ‌نگاری کرد. تمام اتفاقات و جریاناتِ ادبی روزگارش را ثبت کرد تا به گفته‌ی خودش در مقدمه‌ی مجموعه‌ی نیمه‌ی تاریک ماه «کار بر بسیاران آسان شود». بی‌راه نیست اگر بگوییم هیچ نویسنده‌ای به اندازه‌ی او به تربیت نسل بعد و به نویسندگان بعد از خودش فکر نکرد، در حد او آموزش نداد و زیر بال و پر جوان‌ترها را نگرفت. گلشیری متفکری بود جهان‌وطن که به فراسوی مرزهای «تفکر قبیله‌ای» می‌اندیشید. مقاله‌های زیادی هم نوشت درباره‌ی «چیستی ادبیات» و چه‌گونگی عبور از این تفکر قبیله‌ای. در یکی از گفت‌وگوها یکی از راه‌های بیرون آمدن از این تفکر را نقد آثار ادبی می‌داند. راهی که با آن می‌توان از چرخه‌ی نومیدکننده‌ی درون مرزی و سانسور خارج شد و به یک تسامح کلامی رسید.
«از ۵۶، سخنرانی در شب‌های شعر کانون، تا هم این ساعت بیشتر به کار نقد پرداخته‌ام ـ یا حداقل در آثار چاپ‌شده بیشتر از پیش نظرم را راجع به آثار معاصران گفته‌ام و از این طریق بیشترین دشمن را برای خودم و حتی خلوتم فراهم آورده‌ام... گرچه می‌دانم در این مملکت سنت مرضیه همان در پسله حرف زدن است، یعنی ریا. اما من چون به مخاطبان احترام می‌گذارم و فکر می‌کنم با اظهار نظر صریح امکان بده بستان فراهم خواهد آمد و چون نویسندگان را قدر می‌گزارم از ریا بیزارم، پس با اظهار نظر صریح می‌خواهم توهم خود نویسنده و یا حداقل اطرافیانش را فروریزم. دیگران نیز باید بتوانند به صراحت درباره‌ی من یا دیگران بگویند و بنویسند تا این فضای مسموم «تو خوبی، من هم خوبم» یا «او بد است، پس من خوبم» به گفتگو و بده بستان صریح و بی‌تحاشی تبدیل شود. در این راه حتی اگر اشتباه بکنیم یا تهمتی بر ما ببندند مهم نیست. این لازمه‌ی رسیدن به جامعه‌ای فراتر از جامعه‌ی قبیله‌ای، گذشتن از این در تنگ و حقیر دارودسته‌ها و خانواده‌ها و حتی منیت‌های حقیر است و به حکم تعلق خاطر به فرهنگ این سرزمین باید عواقبش را به جان خرید.
[...] عده‌ای گمان می‌کنند ادبیات فقط و فقط سیاست است. می‌روند دنبال تفسیرهای عجیب و غریب. به نظر من ادبیات بر حکومت یا ادبیات با حکومت، ادبیات نیست، مثل همه‌ی آن مدایح عنصری یا بهتر همه‌ی مدایح فردوسی و آن هجونامه‌ی آخر کار. اما بقیه‌ی شاهنامه کاری است سترگ. پس حکومت‌ها با حمایت از این نوع مدح و قدح‌ها پولشان را دور می‌ریزند و بر عکس هم آدم‌های سیاسی که ادبیات را پوشش می‌کنند به شهادت این سال‌ها کاری جدی عرضه نخواهند کرد.
... دمکراسی در این نیست که فقط اکثریت حاکم باشد، بلکه در این است که اقلیت حتی اگر یک نفر هم باشد، بتواند حرفش را بزند. اما وقتی کتابی چاپ شد این با دادگاه‌های صالح است البته با حضور متخصصان داستان و وکیل که اگر خلافی دیدند حکم کنند، اما اگر قرار باشد قبل چاپ کتاب، جلو آن را بگیرند، این مثله‌کردن هنر و پیچیده‌کردن کار است و نتیجه‌ای ندارد جز آنکه فقط دو نوع ادبیات، «ادبیات با ما» و «ادبیات بر ما»، میدان پیدا کند. چنین رویه‌ای سبب خواهد شد که مخاطبان یک فیلم یا کتاب فقط دنبال تعبیرهای سیاسی آثار هنری باشند... و یک نتیجه‌ی ناخوشایند دیگر هم دارد: تکثیر «نویسندگان کوتوله»... من هشدار می‌دهم که روش کنونی مبادا به تربیت نویسندگان کوتوله بینجامد... با تنگ‌نظری نگذاریم که نویسنده‌های جوان ما برای امرار معاش به جای نوشتن رمان‌ها و داستان‌های خوب، فیلم‌نامه‌های بد بنویسند و کتاب‌های بد ترجمه کنند. سبب نشویم از آنها نویسندگان کوتوله به وجود آید. مقصود من این نیست که نویسنده حتماً با قدرت بجنگد. مقصودم این است که اگر آزادی در کار نباشد، نویسنده‌های ما با خودسانسوری، با معامله، با کرنش، با ریا... کوتوله می‌شوند و از یاد نبریم که این مسئولیت را بر دوش ما نویسنده‌ها گذاشته‌اند که کلمه را نباید کاسه‌ی گدایی کرد.»*

*از مصاحبه‌ی گلشیری با فرج سرکوهی با نام نوشتن رمان صبر ایوب می‌خواهد، مرداد ۶۹، مجله‌ی آدینه، شماره‌‌های ۵۰ و ۵۱
https://t.me/peyrang_files/91

#هوشنگ_گلشیری
#ادبیات_مستقل

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#گاهنامه_شماره_دو_پیرنگ

معرفی و یادداشت بر روی رمان گرینگوی پیر، کارلوس فوئنتس

به یاد آوردن، مبارزه علیه فراموشی است

عطیه رادمنش احسنی

گرینگوی پیر یکی از رمان‌های مطرح نویسنده‌ی بزرگ مکزیکی، کارلوس فوئنتس (۱۹۲۸- ۲۰۱۲) است که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد. ترجمه‌ی انگلیسی این رمان، یکی از پرفروش‌ترین آثار ادبیات امریکای لاتین در امریکای شمالی در آن دوره بود. این کتاب با ترجمه‌ی عبدالله کوثری، توسط نشر ماهی در سال ۱۳۹۲ در ایران منتشر شد.
گرینگوی پیر؛ رمان پرخواننده‌ی فوئنتس در مقایسه با سایر آثار این نویسنده، در ظاهر زندگی‌نامه‌ا‌ی تخیلی است از امبرزو بی‌یرس؛ نویسنده‌ی مطرح امریکایی، که در سال ۱۹۱۳ و در سن ۷۱ سالگی به مکزیک رفت و در دل‌آشوب انقلاب مکزیک گم شد و دیگر کسی از سرنوشت او باخبر نشد. فوئنتس بر بستر انقلاب مکزیک رمانی نوشته است جهان‌شمول برای عبور از مرزهای درونی و برونی انسان محصور شده در تعاملات اجتماعی و شخصی. رمانی که به مانند بسیاری از کارهای او بر محور عشق، مرگ و خاطره استوار است. سیاست، خشونت، شهوت و میهن‌پرستی مفاهیمی‌ اند که در جهت پیشبرد داستان و شناساندن شخصیت‌های داستانی به کار رفته‌اند. شخصیت‌هایی که در طول رمان و در تقابل با یکدیگر، بخشی از گذشته‌شان را به یاد می‌آورند. گذشته‌ای که آن‌ها را در موقعیت داستانی، به هم پیوند می‌دهد.

رمان در ذهن هریت وینسلو و به شکل خاطره‌ای که او از گذشته‌اش به یاد آورده، شروع می‌شود. زنی حدوداً سی ساله که به عنوان معلم انگلیسی به مکزیک رفته تا به دختر یکی از سرمایه‌داران و مالکان منطقه‌ای به نام میراندا، درس بدهد. او در آتش انقلاب و شورش به مکزیک می‌رسد، درست زمانی که آن خانواده‌ با حمله‌ی نیروهای انقلابی ژنرال آرویو و تصاحب ملک میراندا از آن‌جا گریخته‌اند. ولی با وجود ناآرامی‌ها، هریت تصمیم به ماندن دارد. او در اصل به مکزیک آمده تا از مرزهای درونی خودش رها شود. هریت آن سفر را به یاد می‌آورد و هم زمان با این یادآوری، تؤامان دو شخصیت اصلیِ دیگرِ رمان؛ گرینگو و ژنرال آرویو نیز شکل می‌گیرند.

عبارت «به یاد آورد» به مانند موتیفی در طول رمان تکرار می‌شود و تکه‌های گذشته‌ی شخصیت‌های رمان و ارتباط‌شان با مکزیک را ـ که به شکل پراکنده و سیال ‌ذهن روایت شده ـ به هم وصل می‌کند. خواننده به همراه هریت به گذشته‌ی او سفر می‌کند تا در این پوست‌اندازیِ لایه به لایه‌ در زمان، و آمیخته به عشق، خشم و شهوت به بخشایش و رهایی برسد.
هریت وینسلو با به یاد آوردن گذشته‌اش‌، شخصیت‌های رمان را می‌سازد و روند داستان و سیر اتفاقات در گذشته‌ی هریت و در ذهن شخصیت‌های داستان پیش می‌رود.

گرینگو؛ که بیش‌تر جاها در کتاب «پیرمرد» خطاب شده، همان نویسنده‌ی گریخته از خویش و سرزمین‌اش است که به مکزیک آمده تا بمیرد. پیرمردی آراسته که دل‌اش می‌خواهد در هنگام مرگ زیبا باشد. زیبا به معنی خوش‌قیافه: «می‌خواهم جنازه‌ی خوش‌قیافه‌ای باشم.»گرینگو ـ لقبی که مکزیکی‌ها به غریبه‌ها و به‌خصوص امریکایی‌ها می‌دهند. پیرمرد و یا همان گرینگو، در طول رمان با هویت و سرگذشتی مبهم باقی می‌ماند و حتا اسم‌اش را به زن نمی‌گوید. او با چمدان کوچکی همراه به مکزیک آمده است. در آن چمدان وسایل ریش‌تراشی و آینه، چند کتاب به قلم خودش و رمان دون‌کیشوت و یک کلت است. مرد اسبی خریده و در راه با نیروهای ژنرال جوان و بی‌سوادی به نام توماس آرویو برخورد کرده و با آن‌ها در ملک میراندا مانده ‌است. این‌گونه است که این سه شخصیت در یک زمان و مکان در مقابل هم قرار می‌گیرند.

ادامه‌ی این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ی دو پیرنگ، ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:

https://www.peyrang.org/shop/

#آمریکای_لاتین #کارلوس_فوئنتس #عبدالله_کوثری #عطیه_رادمنش_احسنی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#گاهنامه_شماره_دو_پیرنگ

بورخس، خدای کتابخانه‌ی بابل

عطیه رادمنش احسنی

داستان «کتابخانه‌ی بابل» یکی از داستان‌های کوتاه خورخه لوئیس بورخس، نویسنده‌ی آرژانتینی است. بورخس این داستان را در سال ۱۹۴۱، در مجموعه‌ی «باغ گذرگاه‌های هزارپیچ» به چاپ رساند. داستان کتابخانه‌ی بابل به همراه دیگر داستان‌های آن مجموعه، بعدتر و در سال ۱۹۴۴، در مجموعه‌‌ای با نام «داستان‌ها» منتشر شد. کتابی که معروف‌ترین اثر بورخس و همچنان از مطرح‌ترین کتاب‌های ادبیات جهانی است. این داستان در ایران با ترجمه‌های مختلف و در مجموعه داستان‌های متفاوت به انتخاب مترجم منتشر شده است. احمد میرعلایی اولین مترجمی است که با ترجمه‌های داستان‌های بورخس، این نویسنده‌ی بزرگ را به جامعه‌ی ادبی ایران شناساند.

داستان این‌گونه آغاز می‌شود: «جهان (که دیگران آن را کتابخانه می‌نامند) از تعدادی نامشخص، یا شاید نامتناهی، تالار شش‌ضلعی تشکیل شده است، با چاه‌های وسیع تهویه در وسط، که با نرده‌هایی کوتاه احاطه شده‌اند.» متن چیزی نیست جز سطر به سطر ساختن کتابخانه‌ای (جهانی) پیش روی چشم‌های خواننده. با جزئیات و وسواس بسیار به مانند یک خالقِ بی‌همتا. داستان به زبان اول شخص روایت می‌شود. اول شخصی که مدام بین نویسنده‌ی واقعی یعنی بورخس و راویِ داستان در رفت‌وبرگشت است. راوی، کتاب‌دارِ کتابخانه‌ی بابل است. همان کتابخانه‌ای که سرگذشت‌اش، علت شکل‌گیری این داستان است. در بخشی از داستان، راوی برای معرفی خودش می‌گوید که مثل تمام افراد کتابخانه، در جوانی سفر کرده و حالا بینایی‌اش را کم‌کم از دست داده است. در اصل این معرفی، اشاره‌ای است به زندگیِ شخصیِ بورخس نویسنده، که هم کتاب‌دار بود و هم نابینا. (بورخس در دوره‌ای رئیس کتابخانه‌ی ملی آرژانتین بود و ناتوان در بینایی، او به تدریج از کودکی بینایی خود را از دست داد و در حوالی سال ۱۹۵۵ میلادی کاملاَ نابینا شد.)

بورخس با آوردن نشانه‌هایی از خودش، به معنای بورخس واقعی و هم‌زمان آفریدن کتابخانه‌ای خیالی، خواننده را در جدالی برای فهم واقعیت و رهایی از وهم سرگشته می‌کند. واقعیتی که پرسش اصلی بورخس است. کدام واقعیت؟

این داستان و یا «متن» به مانند آثار دیگر بورخس در مرز میان رساله و داستان است. بورخس در داستان‌نویسی تحت تأثیر نویسندگانی چون فرناندز در ادبیات اسپانیایی زبان و جورج برنارد شاو و فرانتس کافکا بود، که آثار آن‌ها را به زبان انگلیسی خوانده بود. بورخس بسیار متأثر از فلسفه‌ی دائوئیسم چینی نیز بود و ریشه‌ی تفکری بسیاری از داستان‌های‌اش از این مکتب فکری الهام گرفته است.

داستان‌های بورخس و اشاره‌های فلسفی او به ماهیت انسان و چه‌گونگی آفرینش هستی، نوعی از داستان کوتاه است که می‌توان آن‌ها را «رساله-داستان» نامید. داستان‌هایی که شامل پرسش‌های زیادی است. پرسش‌هایی عریان و سرراست که جزئی از روند داستان است و طرح اصلی آن. یکی از راه‌های بررسی و شناخت داستان‌های بورخس نیز، می‌تواند طرح پرسش‌های دیگری باشد از رویدادها و شخصیت‌های داستان‌.

بورخس با اتکا به مباحث معرفت شناسی، قهرمانِ دنیای مدرنی است که سعی بر فهم جهان و داستان آفرینش دارد. کتابخانه‌ی بابل که در حکم جهان است، زائیده‌ی حروف است. حذف دلالت‌های زبانی برای بیان واقعیت و تقلیل معانی در کلمه‌هایی شامل حروف، قالب داستانی جدیدی است که بورخس پایه‌گذار آن بود. شیوه‌ای که تا امروز نیز زیرمبنای بسیاری از رمان‌ها و داستان‌ها بوده و بعدتر در ادبیات تحت عنوان ادبیات رئالیزم جادویی نام‌گذاری و شناخته شد. هرچند که بورخس چندان از این نام برای داستان‌های خودش راضی نبود. و شاید بهتر باشد بورخس را یک اتفاق جدا و منحصربه‌فرد در ادبیات امریکای لاتین و جهان دانست.


ادامه‌ی این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ی دو پیرنگ، ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/


#آمریکای_لاتین
#خورخه_لوییس_بورخس
#احمد_میرعلایی
#عطیه_رادمنش_احسنی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

گذشته، اندوه ملال‌آور حال است

یادداشتی بر روی داستان ملکه‌ی عروسک‌ها از کارلوس فوئنتس

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی


«ملکه‌ی عروسک‌ها» یکی از داستان‌های کوتاه «کارلوس فوئنتس» (۱۹۲۸ـ۲۰۱۲) در اصل طرح‌واره‌ای است از بارقه‌های خاطره‌ای در گذشته‌ی راوی داستان. گذشته، مرگ و عشق به مانند بیش‌تر آثار فوئنتس در این‌جا نیز از مفاهیم اصلی داستان ‌اند. فوئنتس؛ یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان امریکای لاتین، در کنار مارکز، یوسا و کورتاسار که به تولد جهانی ادبیات امریکای لاتین شهرت دارند، سهم بزرگی نیز در شکوفایی دوباره‌ی داستان کوتاه داشتند. تا جایی که بعضی از منتقدین و خوانندگان متعصب این هیولای ادبی معتقدند؛ داستان‌های کوتاه فوئنتس موفق‌تر از داستان‌های بورخس، نویسنده‌ی بزرگ آرژانتینی است.

داستان کوتاه همیشه خوانندگان محدودتری نسبت به رمان داشته و دارد. رمان‌های فوئنتس هم در مقایسه با داستان‌های کوتاه او، محبوبیت و اقبال عمومیِ بیش‌تری دارند. در ایران اغلب رمان‌های این نویسنده‌ی مکزیکی با ترجمه‌ی دقیق عبدالله کوثری به فارسی منتشر شده‌اند. داستان ملکه‌ی عروسک‌ها نیز با ترجمه‌ی عبدالله کوثری در مجموعه‌ی «داستان‌های کوتاه امریکای لاتین»، توسط نشر نی به چاپ رسیده.

ملکه‌ی عروسک‌ها، داستانی است ذهن‌مبنا در حسرت نشاط و خلسه‌ی دوران کودکی و در رثای زمان. زمانی که بی‌رحمانه تمام طراوت گذشته را تبدیل به واقعیتی زمخت و خاکستری کرده است.
راوی مرد بیست‌ونه ساله‌ای است که در ملال روزمرگی، کارتی را اتفاقی از لای یکی از کتاب‌های کتابخانه‌اش پیدا می‌کند. کتاب متعلق به دوران نوجوانی‌ او است. روی کارت با دست‌خطی کودکانه نوشته شده: «آمیلامیا دوست خوبش را فراموش نمی‌کند، به اینجا که نقشه‌ش را کشیدم بی‌یا تا من را ببینی.» و پشت کارت نقشه‌ی کوره‌راهی و نیمکتی که یادآور گذشته‌ی راوی است، نقاشی شده. زمانی که پسری چهارده ساله بوده و چند ساعتی را به دور از اجبار و فشار مدرسه، به خواندن کتاب‌ می‌گذرانده. با دیدن آن کارت، خاطره‌ی آن روزها و آن پارک و نیمکت و کتاب‌هایی که آن‌جا می‌خوانده و آمیلامیا ـ دختر و همبازی هفت ساله‌اش ـ را به یاد می‌آورد.
راوی بی‌نام‌ونشان داستان، در هزارتوهای گذشته و در یک سفر ذهنی تلاش می‌کند که چهره‌ی آمیلامیا و جزئیات گفت‌وگوها و اتفاقات گذشته را به یاد آورد.

فوئنتس داستان را در پنج بخش بازنمایی کرده است. پنج برش از گذشته و جست‌وجوی آن گذشته ـ آمیلامیا ـ در زمان دراماتیک داستان. بخش اول پیدا کردن کارت است و زدودن غبار از گذشته و حضور شبح‌گونه‌ی آمیلامیا در ذهن راوی. در بخش دوم داستان، راوی به همان شهر و خلوتگاه دوران نوجوانی بازمی‌گردد. شهری که بنا به گفته‌ی او سال‌ها از آن دور بوده است. موقعیت مکانی در این داستان بیش‌تر حالتی استعاری است و درون‌ذهنی. راوی به زمان حال گزارشی (استمراری) همه‌چیز را روایت می‌کند ـ مشاهدات‌اش از پارک کودکی و دنبال کردن نقشه‌ی آمیلامیا. فوئنتس با توصیفات زبانی منحصربه‌فردش و نثری تغزلی، هم وجه وهم‌گونه‌ی کار را شدت می‌بخشد و هم از طرفی با زمان افعال، وضعیتی گزارشی و واقعی خلق می‌کند. به گونه‌ای که انگار آمیلامیا عیش گمشده‌ی تمام خوانندگانی باشد که داستان را می‌خوانند و او وظیفه دارد آن گذشته و عیش را با زمان افعال، در اکنون، جاری کند. راوی از ابتدای این جست‌وجو و بعدتر تا انتهای داستان در همان زمان باقی می‌ماند و جاودانه می‌شود. و این مسیر کشف دوباره‌ی عیش که در نهایت مرگ سرخوشی است، استمرار زمان و تکرار ملال‌آور روزهاست.

متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.

خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/


#آمریکای_لاتین
#کارلوس_فوئنتس
#عطیه_رادمنش_احسنی
#عبدالله_کوثری



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#درباره_نویسنده
#گاهنامه_شماره_دو_پیرنگ

بورخس جاودانه در «بورخس»

#عطیه_رادمنش_احسنی


بورخس (۱۸۹۹- ۱۹۸۶)، در شهر بوینس آیرس، کشور آرژانتین به دنیا آمد و در ژنوِ درگذشت و همان‌جا در سوئیس به خاک سپرده شد.
او تا سن سی‌وهفت سالگی بیش‌تر پراکنده‌نویس بود و نه نویسنده‌ای جدی. نویسنده‌ای که بعدتر، نه تنها از متفاوت‌ترین و مطرح‌ترین نویسندگان‌ امریکای لاتین شد، بلکه از بزرگ‌ترین نویسنده‌های ادبیات جهانی نیز بود و هست.
او تا پیش از چهل سالگی، گاهی یادداشت بر روی کتاب، فیلم و یا شعری برای مجلات می‌نوشت. درآمدی جزئی داشت و از لحاظ مالی وابسته به پدرش بود.

در سال ۱۹۳۷، بعد از سکته‌ی پدرش و ناتوانی او بود که مجبور شد به دنبال کار و درآمدی ثابت باشد. دهه‌ی سی میلادی، اقتصاد بوینس آیرس، به خاطر رکود اقتصاد جهانی در بحران بود. بورخس که چندان جوان نبود و کمابیش نابینا هم بود، دردسرهای زیادی برای پیدا کردن کار داشت.
سرانجام در کتابخانه‌ای کوچک، شغلی کم‌درآمد پیدا کرد. بورخس عاشق خواندن بود.کودکی او در میان کتابخانه‌ی پدر و مادرش، و هزارها جلد کتاب‌های انگلیسی و اسپانیایی سپری شده بود. مادربزرگ پدری‌اش انگلیسی‌زبان بود و در خانه‌ی آن‌ها به هر دو زبان صحبت می‌شد. پدرش وکیل و استاد فلسفه بود و هم‌زمان ویراستاری مطرحی. مادر بورخس مترجم بود و کتاب‌های زیادی را از انگلیسی به اسپانیایی برگردانده بود. یکی از رمان‌هایی که بورخس در کودکی به زبان انگلیسی خواند و تا آخر عمر شیفته‌ی آن شد و بارها از آن حرف زد، رمان مطرح دن‌کیشوت است.
رمانی که در اصل به اسپانیایی نوشته شده است.
بعد از ورود به کتابخانه، ظرف مدت کوتاهی کتاب‌های اندکِ کتابخانه را فهرست‌بندی کرد و دیگر کاری نداشت جز «خواندن». در آن کتابخانه هیچ‌‌کسی به کتاب علاقه نداشت. همکاران‌اش اغلب درباره‌ی فوتبال و دخترها حرف می‌زدند. همین باعث می‌شد، بورخس در تنهایی عمیق‌تری در میان کتاب‌ها و داستان‌ها باشد. او از آن ۹ سالی که در حاشیه‌ی شهر کار می‌کرد و به همین خاطر زمان زیادی را در رفت‌وآمد بود، به عنوان سال‌های غم‌انگیز زندگی‌اش یاد می‌کند. البته آن سال‌ها از جهتی سال‌های مهمی نیز بودند، سال‌هایی که بورخسِ که بیش‌تر علاقه‌مند به خواندن بود را به مرور تبدیل به یک نویسنده‌ی جدی و حرفه‌ای کرد.

در سال ۱۹۳۸ بورخس پدرش را از دست داد. درست همان سال، اتفاق دیگری در زندگی او افتاد که بعدها بورخس از آن خاطره و رویداد به عنوان یک آگاهی درونی و بیداری یاد کرده است. رویدادی که منجر به این شناخت شد که: «چگونه بنویسد» ـ دریافت راه‌های این حقیقت که چه‌‌طور به شیوه‌ی منحصربه‌فرد بورخس بنویسد.
در آن سال، بورخس در شب کریسمس به دیدن زنی می‌رود. زنی که عاشق‌اش بوده. او در حالی که در انتظار آسانسور بوده، از شدت شور و شوق دیدن معشوقه‌اش از پله‌ها بالا می‌رود. در تاریکی و آن وضع کم‌سوییِ چشم‌های‌اش، گویا شیشه‌ی راهرو را نمی‌بیند و سر و گردن‌اش به شدت آسیب می‌بیند. و بعد هم دچار عفونت شدیدِ خونی می‌شود و تا آستانه‌ی مرگ پیش می‌رود. در تمام آن مدت تا زمان بهبودی، در حالتی نیمه‌هشیار بوده است.
بعد از آن اتفاق، بورخس احساس می‌کند از زیر فشار خواندن‌ به معنی وابستگی به سبک نوشتاری داستان‌ها و تقلید آن‌ها رها شده است. وابستگی‌ای که به گفته‌ی خودش باعث شده بود آثارش تنها حول رویدادها و شخصیت‌های نزدیک به جهان واقعی باشد، در صورتی‌که در ذهن‌اش دنیای شگفت‌انگیز دیگری وجود داشت که بورخس تا آن زمان نادیده‌اش گرفته بود.


ادامه‌ی یادداشت بورخس جاودانه در «بورخس» را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ی دو پیرنگ، ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.

خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/


#آمریکای_لاتین
#خورخه_لوییس_بورخس

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#ناداستان

بیدارپیشه

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی

روشنی سهم بزرگی از خوش‌بختی است. یک بهار گذشته. روزها بلندتر است و هوا کمی گرم‌تر. کارها هم گاهی حضوری است و گاهی غیر حضوری. همه‌چیز وابسته به آمار هفتگی کرونا. کلاس‌های ما هم بیش‌تر آن‌لاین برگزار می‌شود و گاهی حضوری و با فاصله‌ی اجتماعی و ماسک. یوگا با ماسک شبیه به خودکشی دسته‌جمعی نهنگ‌ها است. آخرش به جای آن که خوشحال باشیم با صورت‌های کبود از اتاق بیرون می‌آییم و خودمان را به خیابان می‌رسانیم تا نفس بکشیم.

مدت‌هاست که می‌خواهم ماجرای جنت، همکارم را بنویسم، طوری که ترحم‌انگیز نشود. واقعی بماند. خلاصه‌اش این است که جنت دچار فروپاشی روانی شد و حالا در آسایشگاه است. پنجاه‌وچند ساله، تنها و بسیار زیبا و فریبنده. هم خودش می‌دانست که زیباست و هم برای تبلیغ همیشه عکس‌های او را چاپ می‌کردند. کار با کامپیوتر سخت‌اش بود و آن اوائل مدام مضطرب. فکر می‌کردم او هم عادت می‌کند. عادت نکرد. چندباری با هم قرار گذاشتیم برای آموزش برنامه‌ی زوم و کار با میکروفون و همین چیزهای از دید خیلی‌ها مسخره. یکی از همان صبح‌ها که داشتم برایش توضیح می‌دادم، لابه‌لای حرف‌هام گفتم ببین خیلی ساده است، که دیدم دارد گریه می‌کند و می‌گوید خیلی سخت است. تصمیم گرفت مدتی کار نکند، تا این دوران بگذرد. که نگذشت. زود نگذشت. خانه‌اش را مجبور شد پس بدهد و چون حالش خوش نبود، بیمه قبول کرد که برود آسایشگاه. البته بعد از آن که هزار آزمایش و مصاحبه‌ی پزشکی انجام داد. کلاس‌هایش را هم سپرد به من. اوایل، هر هفته برایش پیغام صوتی می‌فرستادم، چون می‌دانستم تایپ‌کردن سخت‌اش است. او هم از کارهایش می‌گفت و پیاده‌روی در جنگل و آخرش یک ماچ آب‌دار می‌فرستاد و می‌گفت به زودی. کم‌کم روحیه‌اش را از دست داد. گمان می‌کنم با طولانی شدن بی‌کاری و بی‌پولی، حال‌اش بدتر شد.
یک روز حال شاگردان‌اش را پرسید، گفتم خوب اند و منتظرند تا تو برگردی. در جواب یک پیغام طولانی فرستاده بود و گفته بود امیدوار است که پرونده‌ی روان‌رنجوری‌اش تایید شود، آن‌وقت می‌تواند به آسایشگاه برود و نگران اجاره‌ی خانه و قبض‌های پرداخت‌نشده نباشد. و گفته بود با تایید پرونده‌اش البته دیگر شاگردان‌اش را نخواهد دید، چون هیچ‌کس معلم یوگای دیوانه نمی‌خواهد. و دیگر جواب پیغام‌هایم را نداد. و دیگر عکس غروب دریا و خودش در حالت ویرابهادراسانا را نگذاشت. چون دیگر جنگجو نبود. رنجور بود.


کامل ناداستان بیدارپیشه را می‌توانید از طریق لینک زیر در سایت پیرنگ بخوانید.

https://www.peyrang.org/1156/

#همه‌گیری_کرونا

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

داستان «حکایت مارکو ادوارد سنت مارتین»
نویسنده: عطیه رادمنش احسنی

قبل از شب مقدس بود که او را دیدم. تابستان آن سال تازه به آلمان آمده بودم. هنوز در خوابگاه‌های دانشگاه، آن طرف رودخانه، زندگی می‌کردم. آن شب به همراه دوست‌ام هولگه، برای دیدن بازارچه‌های کریسمس برای اولین بار به کلن رفته بودم. حوالی غروب بود که رسیدیم. از در خروجی ایستگاه که خارج شدیم، کلیسایِ جامع اولین بنایی بود که به چشم‌ام آمد. کلن شهر تاریکی است. و حالا بعد از گذشت سال‌‌ها، اغلب در روز و روشنی به کلن می‌روم و شب‌هایش را دوست ندارم. گه‌گاهی که از مقابل کلیسا رد می‌شوم، آن شب و ماجرایی که پیش آمد را به یاد می‌آورم و به نظرم می‌آید که یک نفر از میان جمعیت، سرش را به جهتی خلاف کلیسا چرخانده و به سمتی دیگر خیره شده است.

با قطار که به کلن ‌بروی، کلیسا همیشه سر راه است، درست بالای پله‌های ایستگاه مرکزی. اگر بخواهی وارد شهر شوی یا حتا در کنار راین پیاده‌روی کنی، باید لااقل نیم‌دور کلیسا را طواف کنی. یکی از بلند‌ترین و مخوف‌ترین کلیساهای دوران گوتیک که بر اثر سیاهی سنگ‌ها به خاطر آتش‌سوزی در جنگ، مخوف‌تر هم شده. آسمان هم که همیشه ابری است و برج کلیسا اغلب در هاله‌ای از مه. بعدتر از پرفسور آنه ماری‌شیمل شنیدم که کلیسای جامع که به دم شهرت دارد برای مسیحیان مؤمن، یک زیارتگاه نظر کرده است و زائرین زیادی از همه‌جای دنیا برای عبادت به آن‌جا می‌روند. در اصل برای دیدن محل دفن سه پادشاه که به روایت انجیل متا در زیرزمین کلیسا به خاک سپرده شده‌اند. به گفته‌ی همین روایت‌ها که بعدتر، بیش‌تر درباره‌شان خواندم، دم یکی از سه مکانی است که وعده‌ی ظهور مسیح در آن داده شده. کاتولیک‌ها می‌آیند تا با دعا و روشن کردن شمع به این انتظارِ فرساینده پایان دهند.
در میان هیاهوی همیشگی آن میدان و کلیسایی که هیچ‌جور نمی‌شود نادیده‌اش گرفت، گاهی خیال می‌کنم وقتی کسی نگاه‌اش به جهتی دیگر است، لابد او هم آن مرد را دیده. همانی که من در اولین ورودم به کلن دیدم. البته او فقط در ماه دسامبر در آن‌جا می‌نشست. یعنی من فقط در ماه دسامبر او را می‌دیدم و بعد هم که دیگر او را در بیداری ندیدم.

متن کامل این داستان را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:

https://www.peyrang.org/shop/

#آمریکای_لاتین
#عطیه_رادمنش_احسنی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

چرا موقعیت و موفقیت ادبیات امریکای لاتین در جهان با موقعیت ادبیات ایران مقایسه می‌شود؟

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی


در مبحث ادبیات امریکای لاتین و مقایسه‌ی آن با وضعیت ایران، نکته‌ای که با حسرت به آن نگاه می‌شود، موقعیت نویسنده‌های مهاجر و تبعیدی ایرانی و فارسی‌زبان و فقدان شهر مشترکی برای دیدار آن‌ها است. فقدانی که بیش‌تر یک فقدان همبستگی است تا یک مکان جغرافیایی. همبستگی، همراهی و قلم‌یاری نویسندگان دوره‌های مختلف ادبیات امریکای لاتین بود که توانست یک جریان ادبی بزرگ را پدید آورد. جریانی که هیولاهای قرن بیستم ادبیات از آن بیرون آمدند.
و البته پیش‌تر عنوان ادبیات مهاجرت جای سؤال دارد. چرا در تقسیم‌بندی‌ها، موقعیتی به نام ادبیات مهاجرت و پدیده‌ی نویسنده‌ی تبعیدی به جای ادبیات ایران و نویسنده‌ی ایرانی وجود دارد. این که کشورهای غربی به دلائل سیاسی و حقوقی، نویسنده‌ی ایرانیِ خارج از کشور را نویسنده‌ی تبعیدی و یا مهاجر به حساب آورند، می‌تواند تا حدودی قابل فهم‌باشد، ولی چه‌طور و با چه معیارهایی ادبیاتی که به یک زبان مشترک نوشته شده است، به درون مرزی و برون مرزی تقسیم می‌شود. و اگر بر اساس محتوا چنین عنوانی انتخاب شده است و بیش‌تر دلالت سبکی دارد، پس باید برای هر محتوای فراگیر دیگری نیز عنوانی انتخاب شود. این‌ها تمام سؤال‌هایی است که ذهن خواننده را در مقایسه‌ی موقعیت ادبیات ایران با دیگر کشورها به چالش می‌کشد.
برای مثال هر کدام از نویسندگان امریکای لاتین آثارشان را در نقاط مختلف دنیا می‌نوشتند و همگی متعلق به ادبیات امریکای لاتین بودند. اگر بپذیریم که نویسنده متعلق به زبانی است که می‌نویسد و نه خاکی که در آن زندگی می‌کند، پس چنین تقسیم‌بندی‌ای بیش‌تر دیدگاهی سیاسی و حکومتی است که وارد تاریخ ادبیات شده است.
ادبیات ایران هم در محدوده‌های زبانی و هم محدوده‌های جغرافیایی درخودمانده است.

متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.



خرید از طریق لینک زیر:
فروشگاه پیرنگ


#آمریکای_لاتین
#عطیه_رادمنش_احسنی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو
#یادکرد


بدبین بودن، یک خوش‌بین بودن آگاهانه است

نویسنده #عطیه_رادمنش_احسنی


فوئنتس معتقد بود با بازنگری در گذشته‌ی تاریخی و فراموش نکردن گذشته‌ی یک سرزمین (با تمام توحش‌ها و رشادت‌ها) و با کنار گذاشتن دعواهای لفظی و برادرکشی‌ها، می‌توان به یک وحدت جهانی و مدرنیته رسید
او به همراه غول‌های دیگر ادبیات امریکای لاتین؛ کورتاسار، مارکز و یوسا، پدیدآورنده‌ی قالب نوینی از رمان‌های تاریخی اند. خالق‌های ادبی‌ترین رمان‌های تاریخی و سیاسی به دور از سیاست‌زدگی در نوشتار و شعارهای ایدوئولوژیک.

ادامه‌ی این یادداشت را که درباره‌ی کارلوس فوئنتس نویسنده‌ی مکزیکی است، می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی امریکای لاتین بخوانید.

خرید از طریق لینک زیر:
فروشگاه پیرنگ


#کارلوس_فوئنتس
#آمریکای_لاتین


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد

#آلبوم

هاپر، تصویرگر ملال آدمی است و کارور سراینده‌ی این ملال

#عطیه_رادمنش_احسنی


این متن به یاد ریموند کارور (۱۹۳۸ – ۱۹۸۸) نویسنده و شاعر است در سال‌روز رفتن‌اش به سال ۱۹۸۸ در امریکا. در حالی که پوشه‌های نصفه و نیمه‌ی زیادی از داستان‌ها در اتاق کارش در انتظار او بود تا آن‌ها را به سرانجام‌ برساند.
ریموند کارور، نویسنده‌ی امریکایی، زندگی پیچیده و عجیبی داشت ـ کارور همیشه مستأصل بود از کمبود وقت برای نوشتن. خیلی زود ازدواج کرد و بلافاصله بچه‌دار شد و تا سال‌ها زندگی‌اش در تلاطم بچه‌داری و کارهای کم‌درآمد و نامتناسب با روحیه‌‌اش، مثل پیش‌خدمتی و نگهبانی ساختمان برای امرار معاش گذشت. در فاصله‌های کوتاهِ بین این شتاب اجباریِ زندگی، شعر و داستان کوتاه می‌نوشت. داستان‌هایی که یک لاکونیسم حیرت‌آور از تنهایی آدمی را تصویر کرده‌اند. طوری که ناباکوف از آدم‌های داستان‌های کارور به عنوان آدم‌هایی بی‌رؤیا یاد می‌کند. آدم‌هایی که فقط نفس می‌کشند و آنچنان عاجزند که لرزه به پشت ما می‌اندازند.

خودش می‌گوید که ناچار به نوشتن داستان کوتاه بوده؛ به خاطر ضرباهنگ پرشتاب زندگی روزمره‌اش. نوشتن رمان، برای او یک رؤیای دست‌نیافتنی بوده. رؤیایی که بعد از آشنایی و ازدواج با تس گالاگرِ شاعر، و شور و نظمی که گالاگر به زندگی او داد، تبدیل به واقعیت شد. گالاگر منبع الهام او بود، هرچند دیر شاید. رمانی که به انتها نرسید و کارور در سن پنجاه سالگی بر اثر سرطان ریه درگذشت.
در کنار کارور، همواره یک نقاش امریکایی نیز در ذهن مخاطب‌ها تداعی می‌شود. نقاشی که تصویرگر همان لاکونیسم استیصالی از تنهایی آدم است. «ادوارد هاپر» نقاشی است که می‌شود همان جمله‌ی ناباکوف را درباره‌ی داستان‌های کارور، برای توصیف محتوایی تابلوهای او نیز به کار برد. هاپر، تصویرگر ملال آدمی است و کارور سراینده‌ی این ملال. این کلافه‌گیِ در وجود و ماندن در خویش. تشابه معنایی کار هر دو و نگاه فردی به رئالیزم و مینی‌مالیزم، در حدی است که حتا برخی از ناشران برای طرح جلد آثار کارور از تابلوهای هاپر استفاده کرده‌اند.


در زیر تصاویری از ریموند کارور و تابلوهایی از هاپر که یادآور برخی از داستان‌های کارور است، آورده شده. آلبوم را ورق بزنید:

یک. ریموند کارور پشت میز کار خود، در خانه‌ی مشترک‌شان با تس گالاگر شاعر در خیابان سیراکوز نیویورک

دو. ریموند کارور و همراه زندگی‌اش در سال‌های آخر «تس گالاگر»

سه. نام تابلو «دختر در حال خیاطی»، ۱۹۲۱، تداعی‌کننده‌ی داستان «همسایه‌ها»

چهار. نام تابلو «یک‌شنبه»، ۱۹۲۶، تداعی‌کننده‌ی داستان «مراقب باش»

پنج. نام تابلو «ساعت یازده صبح»، ۱۹۲۶، تداعی‌کننده‌ی داستان «چرا نمی‌رقصید؟»

شش. نام تابلو «اتاق هتل»، ۱۹۳۱، تداعی‌کننده‌ی داستان «شما دکترید؟»

هفت. نام تابلو «نمایش نیویورکی»، ۱۹۳۹، تداعی‌کننده‌ی داستان «کلیسای جامع»
https://t.me/peyrang_files/131

#ریموند_کارور
#ادوارد_هاپر

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#معرفی_کتاب

کانان که مدبرند سرگردانند

#عطیه_رادمنش_احسنی

مجموعه‌ی «شب گم‌شده» شامل ده داستان کوتاه از پیام یزدانجو است که در بهار ۱۴۰۰ منتشر شد. داستان‌هایی به انتخاب نویسنده از دو مجموعه‌ی «شب به خیر یوحنا» و «موزه‌ی اشیای گم‌شده» که یکی در سال ۱۳۸۱ و دیگری در سال ۱۳۸۸ به چاپ رسیدند. هر دوی این آثار قبل از مهاجرت پیام یزدانجو از ایران نوشته شده‌اند.
نقش زمان و مکان در انتخابِ داستان‌ها توسط نویسنده، نقش پررنگی است. زمان طی شده و رسیدن به شب گم‌شده، زمانی است که او به هند و بعد فرانسه مهاجرت می‌کند و در نتیجه به هنگام انتخاب در مکان دیگری از مکان نوشتن اولیه‌ی آن‌ها بوده است. در این فاصله‌ی زمانی و مکانی، پیام یزدانجو مجموعه‌داستان «باران بمبئی» و رمان «روزها و رؤیاها» را منتشر می‌کند. دو اثر متفاوت از یک نویسنده که سرآغاز هر دوی آن‌ها را می‌توان در شب گم‌شده بازشناخت.

شب گم‌شده، یک مکالمه‌ی متنی است با تاریخ ادبیات در یک زمان تکرار شونده. آدم‌های شب گم‌شده در زمان فرورفته‌اند و با گذر زمان دگرگون می‌شوند و فرومی‌پاشند. راوی‌های داستان، روایت‌گر یک تلاش ذهنی اند برای به یاد آوردن گذشته و گذر از زمان. زمانی که علت اصلی فراموشی است و پیری و نیستی. آن‌ها در تلاش دائمی برای به یاد آوردن گذشته، در اصل در جست‌وجوی حقیقت اند. حقیقتی که در پشت فراموشی پنهان شده و باعث می‌شود که تنها خرده خاطره‌هایی محو به یاد بماند. خرده‌هایی که می‌تواند برداشتی ناکامل و غلط از اتفاق‌های اطراف و گم شدن حقیقت باشد. حقیقتی که هر کدام از ادم‌های قصه سعی دارند به واسطه‌ی آن جایگاه‌شان را بشناسند.

در روایت‌های داستانی این مجموعه، آدم‌ها ناخواسته، از موقعیت مکانی خود جدا شده‌اند و دنبال راهی برای رسیدن به واقعیت و مکان جدا شده‌اند. چیدمان کلی کتاب تا حدودی یادآور چیدمان روایت‌های «هزار و یک شب» است. همان‌طور که شهرزاد در هزار و یک شب، خواننده را به دنیاهای دیگر می‌کشاند، در شب گم‌شده نیز در هر داستان، خواننده در دنیای تخیلی آدم‌های قصه همراه می‌شود. آدم‌هایی که سرگردان و تنها در خیالی تاریخی و یا تاریخی خیال‌گونه از اصل ِ خود، پرسه می‌زنند. خیالی که نجات‌بخش زندگی شهرزاد و مردم شهرش بود و آرام کردن شهریار خون‌آشام. پیام یزدانجو در ده تصویر تخیلی، خواننده را با مکان‌ها و زمان‌های دیگری آشنا می‌کند. شیوه‌ی روایت‌هایی سفرگونه در جهان‌های موازی و شکست تسلسل زمانی، در مجموعه‌ی باران بمبئی او ادامه پیدا می‌کند و به کمال می‌رسد. شبِ گم‌شده یکی از هزاران قصه‌ی گم‌شده‌ی آدم‌های سرگشته در هستی است.

ادامه‌ی این مطلب را می‌توانید در سایت ادبی پیرنگ بخوانید:

https://www.peyrang.org/786/


#شب_گم‌شده
#پیام_یزدانجو
#نشر_چشمه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

امی و زنانگی‌اش در آشوییتش گم شد

#عطیه_رادمنش_احسنی


«مردم از آشوییتس خیلی شنیده‌اند. خیلی تصویر دیده‌اند. لیست تمام کشته‌شده‌ها، زن‌ها و بچه‌ها، همه چیز موجود است ولی نشانی از ما نیست. ما تنها در بین باقی اسامی هستیم. کسی از ما حرفی نزده. ما یک مشت زن بودیم که حتا نفهمیدیم در آن کلینیک لعنتی و روی آن تخت‌ها چه بلایی سرمان آوردند.» این‌ها را امی در فیلم گفت؛ یکی از بازماندگان. خشم، اندوه و هر حسی زیر چین و چروک‌های صورت‌اش گم شده، ولی حسرت در صدایش مانده بود. نه به این خاطر که بچه‌دار نشده بود و یا حتا تا سال‌ها نمی‌دانسته که نمی‌تواند بچه‌دار شود و هر دو مرد زندگی‌اش برای همین ترک‌اش کرده بودند. حسرت‌اش برای نابازتابِ حقیقت در رسانه‌ها بود. این حقیقتِ کثیف که آن‌ها در اردوگاه‌ها به عنوان موش و خوکچه‌ی آزمایشگاهی بودند. واقعیت این بود که آن‌ها اصلاً آدم نبودند. دکتر کلاوبرگ حتا در سخنرانی‌هایش و مدال و افتخاراتی که نصیب‌اش شد، اشاره‌ای به آن‌ها نداشت. امی رو به دوربین گفت: «آدم که از موش و خوکچه‌ی آزمایشگاه تشکر نمی‌کند؟ می‌کند؟»
بسیاری از زنان پروژه‌ی بلوک ده -نام ساختمانی که دکتر کلاوبرگ و تیم‌اش در آن مستقر بودند- بلافاصله بعد از انجام آزمایش‌ها از شدت عفونت مردند، تعدادی هم بعد از آزمایش‌ها یا در اتاق گاز مردند و یا تیرباران شدند. تنها تعداد اندکی از آن‌ها جان سالم به در بردند.

«در این سال‌ها تمام گزارشات مربوط به آن دوران را دنبال کردم، می‌خواستم بدانم آیا دکتر کلاوبرگ بعد از جنگ مورد محاکمه و بازخواست قرار گرفت؟ این‌که چرا بدون اجازه بر روی بدن ما آزمایش کرده؟ من در حالی که چهره‌ی خندان دختران و زنان جوان را در تبلیغات قرص ضدباروری می‌دیدم، از طرفی خوشحال بودم که سهمی در آن داشتم، از طرفی دل‌ام می‌خواست که آن‌ها بدانند که سهم راحت‌شان از رابطه‌ی جنسی، بدن من و تعداد زیادی زن بوده، که به خاطر همین «آزادی» مردند.»

تحقیقات دکتر کلاوبرگ زمینه‌ساز تولید قرص‌های ضدبارداری و همچنین عمل توبکتومی و جلوگیری از سقط‌های زیاد در زنان شد. ولی در تاریخچه‌ی علمی هیچ‌کدام از این اتفاقات، از حقیقت ماجرا چیزی گفته نشده. حقیقتی که بسیاری از کنشگران اجتماعی را وادار به تغییرِ نام دکتر کلاوبرگ به «قاتل کلاوبرگ» کرده است.

امی گاهی نگاهش را از دوربین می‌دزدید و می‌گفت: «آشوییتسی یعنی آدم مرده. حتا اگر زنده باشی. و زنِ آشوییتسی اصلاً تعریف و تصویر مستقلی نداشت. چون اغلب، قبلِ آن‌که به پای کوره و یا اتاق گاز می‌رسید از عفونت و خونریزی و بیماری زنان می‌مرد.»


قسمتی از ناداستان «امی و زنانگی‌اش در آشوییتس گم شد». ادامه‌ی مطلب را در گاهنامه‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شماره‌ی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.

لینک خرید مجله در فروشگاه سایت پیرنگ (پرداخت به هر دو صورت ریالی و ارزی امکان‌پذیر):

http://www.peyrang.org/shop/

#ناداستان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک

در آغاز عکس بود

سیف‌الله صمدیان متولد ۱۳۳۲ در ارومیه، مدیر مسئول مجله‌ی تصویر و دبیر جشن تصویر سال، عمر زیادی را در فضای هنر و برای رسیدن به تصویر ناب گذرانده است.

پرسش: حالا برگردیم سر همان سؤالی که قرار شد جلوتر از شما بپرسم. می‌دانم که این جمله را قبول ندارید که اول کلمه بود، ولی چون قرار است یک گفت‌وگوی بامزه به تعبیر خودتان داشته باشیم، می‌پرسم. شما به قول خودتان ادعای دیگری دارید که در یکی از سرمقاله‌های مجله‌ی تصویر هم مفصل به آن پرداخته‌اید. خیلی از نویسنده‌ها وقتی نتوانستند که شعر بگویند، آمدند سمت داستان‌گویی. و خب هر عکسی هم جدا از مسائل زیبایی‌شناسی و تکنیک، می‌خواهد که داستانی و اتفاقی را روایت کند. یعنی اگر بپذیریم که نویسنده‌ها، شاعران ناکام اند، پس می‌شود گفت عکاس‌ها هم نویسنده‌های ناکام اند؟!

س.ص: حالا که همچین ادعایی داری بگذار من هم ادعای خودم را بگویم! من می‌گویم برعکس، کلاً‌برعکس. ادعای من این است که اول عکس بود و بعد کلمه! ادعای خودم را هم به صورت سرمقاله در دومین سالگرد مجله‌ی تصویر نوشته‌ام و ثابت هم کرده‌ام و موجود است. حالا خلاصه‌اش را تعریف می‌کنم تا ببینی چرا می‌گویم برعکس! از خودم مثال می‌زنم و ادعاهایم نه برای بزرگ‌بینی که اگر کسی قبول نداشت بگذارد پای خودم. این ادعا هم در نوع خودش بامزه است نه این‌که افتخارآمیز باشد.
من همین جمله‌ی معنوی مقدس که اول کلمه بود را در عنوان سرمقاله عوض کردم و نوشتم اول عکس بود!
من ادعا کردم اولین کاری که بشر کرد، عکاسی بود. در آن مقاله خودم را ناظر سوم، قرار دادم و یک سفر تاریخی داشتم از دوره‌ی انسان نخستین تا به امروز. انسان اولیه اول اطراف‌اش را شروع به دیدن کرد. برای این که ببینیم، چشم‌ وصل می‌شود به شبکه‌ی اعصاب و ما از طریق بازتاب، تصویر را می‌بینیم. این‌ها قبل از این‌ بود که کلمه به وجود بیاید و نویسنده‌ها خوش‌خوشان‌شان بشود. من در مقاله به عنوان همان فرد سوم به انسان اولیه نزدیک می‌شوم و می‌گویم: می‌دانی تو با دقت به اطراف‌ات و شناخت محیط‌در حقیقت داری عکس‌شان را می‌گیری؟ ولی چون امکان ظهور این‌ها را در تاریک‌خانه‌ی ذهن‌ات نداری، سریع می‌روی و روی دیوار غار نقاشی می‌کنی؟ و در اصل آن چیزی که دیدی را با دیگران قسمت می‌کنی؟
[…] عکس و سینما در حقیقت یک وسیله‌اند برای داستان‌گویی از طریق تصویر. پس نویسنده‌ها عکاس‌های سرشکسته‌اند!
البته ما عکاس‌ها اگر عکاس‌هایی باشیم که سه اصل را رعایت کرده باشیم. یک این‌که در هر شرایطی خودمان باشیم و زیر نفوذ هیچ سیاست‌مدار و سرمایه‌داری نرفته باشیم. استقلال شخصی از لحاظ نگاه به جهان و خلقت داشته باشیم.
دو این‌که بدانیم که مثل همه‌ی آدم‌ها هیچ‌کسی نیستیم. بفهمی در این خلقت و در برابر منظومه‌ی شمسی، هیچ هستی. بشر اگر یک مثقال عقل تو کله‌اش باشد، می‌فهمد هیچ‌چیزی نیست. وقتی سیف‌الله صمدیان فهمید هیچ است، و باور کرد، آن وقت به همه‌چیز می‌رسد. پس وقتی هیچ باشی در برابر خلقت، نه با کسی رقیبی، نه حسادت می‌کنی و نه می‌خواهی جای کسی را بگیری. و سوم که دروغ نگوییم! وقتی خودت باشی احتیاجی به دروغ گفتن نداری. چون باقی هم می‌فهمند که تو تکلیف‌ات با خودت مشخص است و نیاز نداری به دروغ گفتن. و حالا بعد از این سه شرط، اگر یک عکاس مسیر شناخت درست کارش را هم درست طی کرده باشد، می‌تواند به لحظه‌های خوبی هم برسد. یکی از آن مسیرها، شناخت به اندازه‌ی شعر و ادبیات است. این‌که داستان را بشناسی و بدانی از کجا باید شروع کنی و کجا تمام کنی. می‌گویی چه ارتباطی به عکس دارد؟ اگر به عنوان یک عکاس چنین جهان‌بینی‌‌ای را داشته باشی، تو جهان خودت می‌شوی و چیزی سرخورده‌ات نمی‌کند. و می‌توانی با یک عکس و بی‌هیچ توضیح اضافی انقلابی برپا کنی و یا توجه همه را سمت واقعه‌ای بکشانی. مثل دو سه عکس جنگ ویتنام.
همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم تو آن سؤال‌ات را یک گوشه نگه دار، لازم‌ات می‌شود! این‌که نویسنده لازم نیست عکاسی کند، ولی عکاس باید بتواند با عکس داستان بگوید.

بخشی از مصاحبه‌ با سیف‌الله صمدیان

مصاحبه و تنظیم: #عطیه_رادمنش_احسنی

ادامه‌ی گفت‌وگو را در گاهنامه‌ی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شماره‌ی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.

لینک خرید مجله در فروشگاه سایت پیرنگ (پرداخت به هر دو صورت ریالی و ارزی امکان‌پذیر):

http://www.peyrang.org/shop/


#سیف‌الله_صمدیان
#تصویر_سال

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Ещё