شهاب زارع | پرت‌وپلا

Channel
Logo of the Telegram channel شهاب زارع | پرت‌وپلا
@partopala9Promote
17
subscribers
یادداشت های روزانه ی من
تا دیدار

وقتی وارد سالن بی در و پیکر فرودگاه شدیم دچار دلشوره شدم.
از همان لحظه دلم تنگ شده بود.
اصلاً من از همان بچگی هم هیچوقت از خداحافظی خوشم نمی‌آمد و غمگینم می‌کرد.

حالا هم که بزرگ شده‌ام مثلاً، باز به هم می‌ریزم و گرچه ادای بالغ‌ها را در می‌آورم ولی واقعیت همان حسی است که دارم.
یک چیز مزخرف و حال به هم‌زنی است و عین یک کُپه مگس توی معده‌ام وِز وِز می‌کند.
یادهای گم شده

گاهی اوقات دوستان و یا اعضای خانواده خاطره‌ای را بازگو می‌کنند که من هم حضور داشته‌ام و مثلاً چیزهایی هم گفته‌ام.
آنها با هیجان و یا خنده ماجرا را تعریف می‌کنند ولی من هیچ چیز یادم نیست. گویی که آن واقعه را با نوعی مواد شوینده از خاطرم زدوده باشند.
این واقعاً عجیب است، تا بدانجا که گاهی با خودم فکر می‌کنم نکند اینها دارند این داستانها را از خودشان در می‌آورند و یا اینکه خیالاتی شده‌اند.
ولی نه؛ آنقدر جزییات در خاطرشان هست و آنقدر احساسات به خرج می‌دهند که باور می‌کنم آن خاطره جدی جدی اتفاق افتاده است.
ولی چرا چیزی یادم نیست؟ شاید آن من که این جماعت به عنوان من می‌شناسند، و در آن روز و یا شب بخصوص همراهی‌شان می‌کرد؛ دیگر مرده است و نیست. شاید هم حافظه‌ام دارد بازی در می‌آورد.

این امکان هم هست که تصاویر این ماجرای فراموش شده به پستوهای ناخودآگاه خزیده باشند؛ تا بعداً یک روزی یا شبی از شبها مثل شب‌ پره‌ای ولگرد، با استشمام یک رایحه و یا نوای یک آهنگ، بیرون بپرند.

یا شاید هم اصلاً آن خاطره را دوست نداشته‌ام، یا آن من دوستش نداشته است و حافظه هم مانند دایه‌ای داغ‌تر از مادر؛ پرده‌ای ضخیم بر آن کشیده است تا دیگر نه ببینمش و نه بشنومش.

و آنوقت تمام این ماجرا مرا به این خیال می‌کشاند که ما بدون حافظه و خاطره چیستیم و یا کیستیم و چقدر که این انبانِ یاد‌سپار، موذی و متزلزل و ناپایدار است.
سادگی

گاهی باید جسارت کافی داشته باشیم تا پیچیدگی را رها کنیم و به سادگی روی آوریم.
پاسخها اغلب آنقدر در دسترس قرار دارند که باورشان نمی‌کنیم.
شستشوی دیدگان

هر چیزی یک ظاهری دارد و یک باطنی. برای فهم واقعی هر پدیده‌ای باید به کُنه باطن آن پی برد. خود ما هم یک بیرون و ظاهری داریم و یک درون و باطنی، ولی اغلب سرمان به همان ظاهر گرم است. آن که گفت:

"چشم‌ها را باید شست
جور دیگر باید دید"

اشاره‌اش به زبان رمز به همین بود که از ظاهر گذر کنیم و به عمق برویم، که البته کاری است صعب و پایمردی می‌طلبد. اولین گام هر تغییری از این دست، به گمان من ادراک است.
ابتدا باید به وضوح و اطمینان ببینیم و درک کنیم که ظاهر همه چیز نیست.
قطب‌نما

محیط و نوع آموزش آنقدر بر اساس منفعت و رقابت و معیارهای کج و معوج ذهن ما را اِشغال کرده است که دیگر یادمان نیست و نمی‌دانیم که خود ما چه کسی بودیم و واقعاً چه می‌خواستیم.

غرایز و حس جهت یابی درونی ما زیر لایه‌ی ضخیمی از چرندیات مدفون شده است و درست به همین دلیل است که اغلب ناخشنود و یا سرگردانیم.

باید دوباره به نقطه‌ی صفر عزیمت کنیم. بالاخانه را گرد گیری کنیم. به خودمان برگردیم و بعد ببینیم که واقعاً کجای کاریم. اینکه همینطور الکی پَلَکی هر طرف شد برویم و دست و پا بزنیم و تقلا کنیم، ما را به خودمان وصل نمی‌کند بلکه در بهترین حالت فقط تبدیل می‌شویم به بره‌ای در گله.

بهتر است ترمز کنیم و بزنیم کنار و یک نگاهی به نقشه بیندازیم.
دست بر دست گذاشتن

وقتی نمی‌دانی چه تصمیمی بگیری. هنگامی که بین دو یا چند انتخاب سرگردانی و نمی‌دانی کدام بهتر و یا درست‌تر است؛ هیچ تصمیمی نگیر. خودت را عقب بکش و فقط نظاره‌گر باش و به وراجیهای ذهن در مورد از دست دادن فرصت و غیره و غیره هم مطلقاً گوش نکن.
آنچه از دست رفتنی است، از دست می‌رود. حالا چه ما دست بجنبانیم و یا صبر و تعلل پیشه کنیم.
تصمیمی که از سر استیصال و ترس از دست دادن باشد نتیجه‌‌اش رنج و فلاکت بیهوده خواهد بود.
آمپلی فایرهای انسان

ارتعاش پایه‌ی صدای انسان در حنجره و از طریق تارهای صوتی تولید می‌شود. این صدا به خودی خود صدایی بسیار ضعیف است و تنها پس از اینکه توسط تشدید‌سازها (رزوناتورها) تقویت شد به حالت طبیعی و معمول هر شخص به گوش می‌رسد.

در سازهای موسیقی هم تولید صدا مشابه همین است. مثلاً ویولن و یا گیتار را در نظر بگیرید. اگر جعبه‌ی این سازها را حذف کنیم صدای آنها دیگر نه کیفیت و شخصیت آن ساز را خواهد داشت و نه قدرت آن را.

در بدن انسان تخمین زده شده که بیش از دویست رزوناتور و یا تشدید‌ساز وجود دارد. عمده‌ترین آنها شامل فضای دهان، قفسه‌ی سینه، جمجمه، حفره‌های سینوسی و گلو است. کیفیت صدای هر شخص به چند ویژگی پایه وابسته است، از جمله وراثت، شکل همین رزوناتورها، طول و ضخامت تارهای صوتی، وضعیت هورمونی بدن، میزان و موازنه‌ی آب بدن و البته اینکه آیا این شخص در زمینه‌ی پرورش صدا کارآزموده است و یا صدایش خام است؟

جزییات در مورد کیفیت صدا با توجه به این عوامل و بسیاری فاکتورهای دیگر، بسیار زیاد است اما یکی از ارکان مهم در جنس و توان صدای هر شخص، همین تشدید‌سازها هستند. حالا یک آزمایش ساده انجام دهیم. با مصوت "آ"به شکل پیوسته یک آوا تولید کنید، یعنی نفس بکشید و همراه بازدم بگویید آآآآآ... و همزمان کف یک دست را روی سینه و کف دست دیگر را روی فرق سرتان بگذارید و ببینید در کدام ناحیه لرزش و ارتعاش بیشتری احساس می‌شود.

اگر در سر لرزش بیشتر است صدای تیز‌تر و زیرتر است و اگر سینه مرتعش‌تر است صدایی بم‌تر و گرم‌تر خواهید داشت. اگر تشدید‌ساز سینه به اندازه‌ی سر فعال نیست ممکن است به دلیل یادگیری بواسطه‌ی گوش، استرس و اضطراب و یا خیلی دلایل دیگر باشد ولی با رویکردی فیزیکی و تمرینی می‌توان آن را به کار واداشت.

حالا دست را آرام و بدون فشار آوردن روی حنجره بگذارید، یعنی همان جایی که در مردان اغلب برجسته‌تر است و به سیب آدم معروف است. با مصوت "ای" سعی کنید دو نُت زیر و بم تولید کنید. به عنوان مثال می‌توانید صدای آژیر آمبولانس را تقلید کنید؛ درست مانند آن وقتها که بچه بودیم و بعد دقت کنید که حنجره حرکتی کوچک به سمت بالا و پایین خواهد داشت.

در حالت کلی وقتی حنجره پایین باشد صدا بم و وقتی بالا باشد صدا زیر خواهد بود بنابراین برای داشتن حنجره‌ای آزاد و بی انقباض بهتر است آن را پایین نگه داریم که این کار به نوبه‌ی خود باعث فعال شدن رزوناتور سینه هم می‌شود.
دقت کنید که صدای سینه‌ای نسبت به صدای سر گرم تر و اطمینان بخش تر است. یک تمرین خوب برای شل و رها کردن و پایین آوردن حنجره، خمیازه کشیدن است.
توجه داشته باشید در اینجا که سر و کارمان با تَن و روان و صدای انسان است؛ پس این نکات حکم سر نخ و اصول اولیه را دارند و ممکن است در مورد همه به صورت نعل به نعل صدق نکنند.

اصل کلی در کار با صدا امتحان کردن و تجربه‌ی عملی هر شخص با صدای خودش است. خیلی بازیگوشانه و با کنجکاوی با صدایتان بازی کنید، آواز بخوانید، زمزمه یا تقلید صدا کنید و خودتان به مرور امکانات و کارکردهای آن را کشف خواهید کرد.
رژیم تغذیه شنیداری

ورودی معمولاً تعیین کننده‌ی خروجی است. وقتی غذای ناسالم و یا نامناسب می‌خوریم بدنمان دچار مشکلاتی شده و احوالمان آشفته می‌شود. نوع تغذیه‌ی جسمی ما روی فرم بدن و روحیات ما تأثیر مستقیم دارد.
به همین شکل چیزهایی که از طریق گوش و چشم در معرض آنها قرار می‌گیریم هم رَد خود را در وجود ما می‌گذارند. مثلاً اگر مدام صدای تو دماغی بشنویم صدای خودمان هم همان شکلی می‌شود. چرا؟
چون گوش و شنوایی شالوده‌ی صدا و طرز گفتار ماست. اولین مواجهه‌ی ما با اصوات از طریق گوش است و بازتولید اصوات در مرحله‌ی دوم اتفاق می‌افتد.

اگر قرار است صدای خود را بشناسیم و پرورش دهیم؛ لازم است تغذیه‌ی صوتی مقوی داشته باشیم. چطور؟
با تنظیم یک رژیم شنیداری سالم. نمی‌شود دائم موسیقی ضعیف، تکلم و گویندگی ضعیف، آواز خواندن ضعیف و اصوات نامیزان و گوشخراش شنید و بعد هم انتظار صدایی گویا و گوش نواز از خود داشت. خصوصاً موسیقی که به قولی زبان روح است و تأثیری بی واسطه و ناخودآگاه و عمیق دارد.
شنیدن صداهای هارمونیک و زیبا و موسیقی سالم و اصولی برای ما که در شهر و میان انواع نویز غوطه‌وریم یک الزام است. هر چیزی که مُد روز و بفروش است به کار کوک کردن صدا نمی‌آید. جرأت متفاوت رفتار کردن را داشته باشید. موسیقی کلاسیک گوش کنید. صدای گویندگان کاربلد و یا موسیقی پاپ درست و درمان.
و یک راهکار تمرین:
هر موقع صدایی می‌شنوید که احساس خوبی از آن می‌گیرید، از خودتان بپرسید که چرا این صدا خوب، گرم و یا زیباست؟
غُل و زنجیرهای صدا

محیطی که در آن زندگی می‌کنیم بر تمام خصوصیات ذهنی، جسمی و رفتاری ما تأثیر گذار است. صدای ما نیز از این موضوع مستثنی نیست. چطور؟
مثلاً صدای یک مرد یا زن شهر‌نشین را با صدای مرد یا زنی روستایی و یا کوچ‌نشین مقایسه کنید. صدای آن دومی هم به لحاظ حجم بلند و بزرگ است و هم اینکه آهنگین و ملودیک است.
چرا چنین است؟
چون آن عشایری که مثل ما یکجانشین نیست زندگیش به مجموعه‌ای از چهاردیواری‌ها منحصر نشده است و اغلب در محیط‌های باز کوهستانی و یا دشت به سر می‌برد.
بعلاوه در زندگی روزمره‌اش خیلی پیش آمده که بخواهد کسی را صدا کند و لازم بوده فریاد بزند و یا لازم بوده گله‌ی گوسفندان را هِی کند، بنابراین عضلات و اندام گفتاری او نه تنبل است و نه زیر فشار دیوارها و معذوراتِ روابطِ شهری است که قفل شده باشد.

صدا مقوله‌ای به شدت روان‌تنی است که عمیقاً از وضع و حالات نفسانی و روانی ما تأثیر می‌پذیرد. بسیاری از انقباضهایی که صدای ما را خفه و بسته نگاه داشته‌اند، در واقع برآیند بینش‌ها، پیشینه‌ی پرورشی و حالات عاطفی‌ای است که به صورت شرطی شده به آنها خو گرفته‌ایم.
برای روشنتر شدن این موضوع یک مثال بزنیم:
آدمی که خجول و ترسو است برای اینکه صدایی تحکم‌آمیز از حنجره‌اش خارج شود قطعاً مشکل جدی خواهد داشت و یا آنکه عادت دارد مدام دستور بدهد و از موضع بالا به دیگران نگاه کند اگر قرار باشد التماس کند و در صدایش نحیف بودن و خواهش بیاورد؛ گیر می‌کند و ممکن است باز هم دستوری برخورد کند. برای دیدن نمونه‌ای درخشان از این وضعیت یک نگاهی بیندازید به سکانس اعتراف در کلیسا در فیلم "خون به پا خواهد شد" با بازی دنیل دی لوئیس و دقت کنید که این شخصیت چطور جان می‌کند و سرخ می‌شود تا خودش را پایین آورده و به اشتباهش اعتراف کند.

برای اینکه باز هم عمیق‌تر متوجه اهمیت این ماجرا شویم دقت کنید که کلمه‌ی یونانی پِرسونا و پرسونالیتی (شخصیت) که از آن مشتق شده است هر دو کلمه‌ی سونا را در خود دارند که به معنای صدا است.
پرسونا یعنی بواسطه و یا از طریق و خِلال صدا. این یعنی که صدای هر انسان بخشی بنیادین و جوهری از وجود اوست.
به نظر من صدای هر شخص امضای منحصر به فرد اوست. صدای هر آدمی یک جادوی شخصیِ خاص آن فرد است که اگر صیقل بخورد، در واقع یعنی این که بخشی درونی از خمیره‌ی آن آدم آشکار و تابان شده است.

پیشنهاد می‌کنم در گام اول صدای خود را مشاهده کنید و یادداشت بردارید. ببینید چه ترمزهایی روی صدایتان سوار شده است و حواستان هم باشد که به چاله چوله‌ی انتقاد از خود نیفتید. فقط مشاهده‌ی بی غرض و دقیق. درست مثل شرلوک هولمز.
حس یا کلمه؟ مسئله این است

صدای آدمی ابزاری به شدت قدرتمند است. ما از بدو ورود به این جهان با همین صدا شروع می‌کنیم به برقراری ارتباط و تأثیر گذاری بر محیط اطراف.
با خنده‌های ذوق‌آلود و دلربا پدر و مادر و اطرافیان را به وجد می‌آوریم و خودمان را در دلشان جا می‌کنیم و در هنگام گرسنگی، تشنگی و یا ناراحتی با گریه و بی‌تابی کمک و یاری‌شان را بدست می‌آوریم.
در همین جا یک نکته‌ی ظریف هست و آن اینکه در آن زمان که نوزاد بودیم هنوز سر و کارمان با کلام و ذهن و حرف زدن نبود و تنها بواسطه‌ی خودِ صدا و آواها ارتباط برقرار می‌کردیم. در این شیوه‌ی ارتباط گیری خبری از ذهن و منطق نبود و ما مستقیماً به قلب شنونده می‌زدیم.

ما خیلی راحت از نوع سر و صدایی که یک نوزاد تولید می‌کند می‌توانیم حس کنیم که در چه حالی است. درست است که شاید نتوانیم دقیقاً بفهمیم چه می‌خواهد و یا اگر گریه می‌کند دقیقاً مشکلش در کجاست؛ اما قطعاً متوجه حس و حال صدایش می‌شویم.

حالا ما به اصطلاح بالغ و بزرگ شده‌ایم و توانایی حرف زدن و تولید اصواتی را داریم که بر سر معنای آنها به شکل جمعی توافق کرده‌ایم اما واقعیت این است که ما آدمیان همچنان ارتباطمان بر اساس همان حس و حال صداها و آواهاست. آنطور که برخی بررسی‌ها نشان داده است، لحن و حالت حرف زدن ما اصل ماجرا است.

بگذارید یک مثال بزنم تا روشن‌تر متوجه نکته بشویم. کلمه و یا ترکیب "توله‌ سگ" را در نظر بگیرید. یک نفر ممکن است خطاب به شخص دیگری بگوید "ای توله سگ" ولی آن را طوری بگوید که شیرین، باحال و یا شوخ‌طبعانه به گوش برسد ولی همان آدم ممکن است به یکی بگوید "قشنگم" ولی لحنش طوری باشد که توهین‌آمیز و آزار دهنده به گوش برسد.

حتماً بارها و بارها دیده‌اید که روی ویترین فلان مغازه و فروشگاه نوشته‌اند به خانمی با فن بیان قوی نیازمندیم. صاحب آن مغازه چه بداند و چه نداند، منظورش از فن بیان - که در این موارد یک ترکیب بی‌ربط و اشتباه هم هست - توانایی تأثیر گذاری است. این توانایی به فاکتورهای بسیاری وابسته است ولی مهم‌ترین عامل همان لحن و حس صدا و طرز بیان کلمات است.

ما صرفاً با مطالعه‌ی مکالمات روزمره و دقت در میزان تأثیرگذاری خود در موقعیت‌های مختلف می‌توانیم نکات بسیاری را در باره‌ی صدای خود متوجه شویم. یک سر نخ دیگر هم بدهم که به راهِ بیراهه کشیده نشوید. منظور از صدای تأثیر گذار لزوماً صدای زیبا نیست. چرا؟
چون اول اینکه زیبایی می‌تواند سلیقه‌ای و یا حتی باسمه‌ای باشد و دوم اینکه تأثیرگذاری بر حسب متن و زمینه‌ی ارتباط تعیین می‌شود.

مثلاً صدای یک مادر ممکن است بنا به معیارهای موسیقایی و یا مُد روز زیبا نباشد ولی همان صدا برای فرزند، زیباترین و آرام‌بخش ترین و قانع‌کننده ترینِ صداهاست.
یا مثلاً صدای فلان دوبلور و گوینده را در نظر بگیرید که روی یک شخصیت سینمایی چقدر ممکن است زیبا و گوش نواز باشد و یا هنگام خوانش یک غزل از سعدی؛ ولی آیا همان صدا به درد هندوانه فروشی در میدان تره‌بار هم می‌خورد؟
همین چند موقعیت را بگیرید و خودتان هم وضعیت‌های دیگر را مطالعه کنید تا به تدریج متوجه ظرفیت‌های عجیب و غریب صدا و آواها بشوید.
واقعیتش این است که صدای ما به دلیل زندگی شهری، استرس، آموزشهای غلط، تنفس سطحی و بسیاری موارد ناهماهنگ دیگر؛ بسیار ترسو و ناکارآمد شده است، بنابراین اگر واقعاً متوجه ظرفیتهای عظیمش شده باشیم آنوقت لازم است که آن را اِحیا و بازسازی کنیم.
اصالت

چند روز پیش نشسته بودم گوشه‌ای و به کوه‌هایی که در دور دست پیدا بودند خیره می‌نگریستم. با خودم فکر کردم اصالت اندیشه چیست؟ اصلاً چقدر می‌توانم مطمئن باشم که افکار من، عقایدم، سلایقم و خوش‌آیند و بَدآیندهایم همه واقعاً مال خودم هستند و نه عاریه‌ای و اکتسابی؟
این موضوع خصوصاً موقعی جدی‌تر می‌شود که حواسمان باشد که ما داریم در دوران تورم رسانه‌ها زندگی می‌کنیم و دائماً آماج انواع اطلاعات، افکار و نظرات جهت دهی شده هستیم.
بعد از تمام اینها این پرسش هم هست، که آیا اساساً لازم است که اصیل و یا به قول خارجی آن، اوریجینال باشیم و تازه اگر هم پاسخ مثبت باشد آنوقت سؤال این است که چگونه؟ چطور می‌توان اصیل و منحصر به فرد بود؟
در نهایت به این نتیجه رسیدم که چنین چیزی لااقل به شکل خالص آن مقدور نیست، زیرا تمام این داشته‌های ذهنی ما که در انبان حافظه تلنبار شده است؛ چیزی نیست مگر مجموعه‌ای از آموخته‌ها و اندوخته‌ها.
با خود اندیشیدم که بنابراین شاید آنچه به عنوان اندیشه‌ی اصیل و یا رویکرد ویژه در نظر می‌گیریم، تنها یک ارائه و بازتولید از چیزی باشد که قبلاً هم وجود داشت.
ما با یکدیگر و با جهان پیرامون خود بده بستان و تبادل داریم و طبعاً از کیسه‌ای پر از هیچ خرگوش ایده‌ای ناب را بیرون نمی‌کشیم.
زمانی هم که به نظر می‌رسد فکری نو خلق شده است؛ باز اگر ریشه‌یابی کنیم احتمالاً روشن خواهد شد که آن هم تنها حاصل جمعی از هضم و جذب تعداد زیاد و یا بی‌شماری از ایده‌های دیگر بوده است. یکی از دلایل صحت این نتیجه‌گیری هم این است که بارها دیده‌ایم که چطور یک اختراع، یک ابتکار، یک ایده‌ی داستانی و یا یک فیلم‌نامه به طور همزمان و یا با تفاوت زمانی و مکانی به خیال دو نفر خطور کرده است. 
کسی چه می‌داند، شاید هم یک منبع مرموزی هست که هر کدام از ما به شکلی به آن سرک می‌کشیم و چیزی کِش می‌رویم و به نام خودمان آن را جا می‌زنیم.
ارتباط بی ربط

یکی از مواردی که در مراکز درمانی و بیمارستانها زیاد به چشم می‌خورد، گذشته از بی نظمی و بَل بَشو که سکه‌ی رایج است؛ برخوردهای غلط، آزار دهنده و گاهی حتی بی‌شعورانه است.
همین چند روز پیش در یکی از بیمارستانهای به اصطلاح صاحب نام و خصوصی تهران بودم. گوشه‌ای نشسته بودم و جماعت حاضر در آن مکان را نظاره می‌کردم. جَو غالب نگرانی و اضطراب و عجله و استیصال و از این قبیل بود.
یکی داشت می‌دوید. دیگری با تلفن حرف می‌زد و یکی دیگر با چشم‌های اشکبار زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد.
موازی با این آدمها که طبعاً مُراجع و همراه و کَسان بیماران بودند، حواسم به باجه اطلاعات و پرستارها، نگهبانها و پذیرش و غیره هم بود.
و باز هم همان اشتباهات احمقانه‌ی اغلب همیشگی. عدم ارتباط چشمی. قیافه‌‌های عبوس و طلبکار و نگاه از بالا به مردمی که دردمند و مضطرب آمده بودند تا بلکه کمک و درمانی پیدا کنند.
در این میان خانواده‌ای را دیدم که عزیزشان در اتاق عمل بود و منتظر نتیجه بودند و گویا انتظار بسیار طولانی شده بود. یکی از آن میان گاه به گاه می‌رفت جلو اطلاعات و بعد شماره‌ای می‌گرفت و به او می‌گفتند که بیمار هنوز در اتاق عمل است. می‌خواست برود در بخش مربوطه که نگهبانها اجازه نمی‌دادند در حالیکه به او گفته شده بود می‌تواند برود و خودش در آن بخش بپرسد. خلاصه بارها و بارها پرسیدند و بیش از شش ساعت در هول و وَلا و نگرانی دست و پا زدند و بعد معلوم شد که بیمار دو ساعت است که از اتاق عمل به بخشی دیگر منتقل شده است.

و بعد که یکی‌شان از فرط ناراحتی به آن مسئول اطلاعات گفت که بابت این اِهمال در اطلاع رسانی حد‌اقل یک عذر‌خواهی ضرری ندارد؛ آن جنابان فرمودند ما اشتباهی نکرده‌ایم که عذر‌خواهی کنیم.
مخلص داستان اینکه، به نظرم یکی از مشکلات اساسی جامعه‌ی ما جدا از تمام مسائل؛ ضعف در ارتباطات است. ما شفاف نیستیم. ما بی دقت، بی ابتکار، بی ادب و در بسیاری مواقع نافهم و نادان و در عین حال خود‌خاص پنداریم. انگار که فلان جای آسمان دهان گشوده و ما از آن به بیرون پرتاب شده‌ایم.
از عقل و شعور خود استفاده نمی‌کنیم. مسئولیت بر عهده نمی‌گیریم. حق به جانب و زورگو هستیم. بی انصاف و بی ملاحظه‌ایم.

بله؛ البته که همه‌ی ما آدمیم و پر از گیر و گور، اما خصوصاً آنکه سر و کارش با درمان و دردمند است دیگر بهتر است کمربندش را محکم ببندد و کمی از شعور و هوش عاطفی مایه بگذارد. آن که در آن سوی آن گیشه‌ی لعنتیِ شیشه‌ای ایستاده و با تو حرف می‌زند پیشاپیش در فشار و مِحنت است و کمترین وظیفه‌ی انسانی و کاریُ جنابعالی این است که خوب گوش بدهی و خوب هم راهنمایی کنی و کمی هم مهربان باشی. جای دوری نمی‌رود استاد.
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.

گمان نکنم آن جناب هم این بیت را از سر ملنگی و محض ملعبه‌ی کلامی سروده باشد. امثال این تعلیمات به یادگار مانده‌اند تا بلکه ما کمی تعمق کنیم و کمی بهتر از خودمان بشویم.
فقط کمی بهتر.
کمی بهتر.
ارکستری از مَنان

جسم و ذهن خسته‌اند هر دو و این من که بنا به پیش فرض، صاحب‌اختیار آنها است، کلافه و بد‌خُلق است. این من، یک هفته‌ی پر از اضطراب و انواع فشارات روانی را متحمل شده و اکنون در مرز واپاشی است.

این من که نه منم، احساس فرسودگی و انقباضی گسترده در تمام اجزای بدن و سرش دارد. آن من دیگر نیز که دارد این یکی را تماشا می‌کند، گیج و گول و دَوَنگ است. یک من دیگری هم هست که دلش می‌خواهد بزند هر چه در اطرافش هست را خورد و خاکشیر کند و یا حتی چند تا فَک را بیاورد پایین و بعد از آچارکشی کامل، سرِ جایشان ببندد.

یک من‌ِ دیگری هم این وسط دارد مُدام زور می‌زند که آرام باشد، آدم باشد، آهسته باشد و هماهنگ، و با هیچ چیز و هیچ بَنی بشری سر شاخ نشود. آهنگ آن دارد که دوستی کند و یا حد‌اقل، دشمنی نورزد. باشد که این من‌ها رستگار شده و راه عافیت بپویند.
آمین!
مسیر بازگشت

آداجیو در رِ مینور اثر یوهان سباستین باخ. آسمانی گرفته و تیره از اَبر. هوایی سیاه و غَمباد گرفته از دود. جاده و آپارتمانهای نو‌ساز و خاکستری رنگ که به قوطی‌های سلول‌مانند می‌مانند. چشم‌های فرسوده، خسته و مات از اندوهِ روزگارِ راننده در قاب آیینه‌ی اتوموبیل.

تابلوهای مسیریاب امتداد جاده. درختهای گم شده در ازدحام شهر. یک جفت کلاغ که در گستره‌ی آسمان بر باد بال می‌سایند.
و این من که فرو رفته در خیرگی زمان به همه جا می‌نگرم.
مکنونات مکتوب

وقتی ذهنم شلوغ و در به در است. وقتی احساس می‌کنم توی یک چرخ و فلک دوّار، با استیصال دور خودم می‌چرخم. زمانی که نفسم از فرط اضطراب و یا گیجی و مِه ذهنی تنگ و آشفته شده است؛ به نوشتن تکیه می‌کنم.

در قلم به دست گرفتن و ثبت افکار به واسطه‌ی کلماتِ مکتوب بر کاغذ، نیرویی هست که مثل آب روی آتش است و یا آنطور که من دوست‌تر دارم، مانند پاک کردن بخار و چربی از روی شیشه‌های عینک است.

به محض آغاز نوشتن در این طور مواقع، ذهن شروع می‌کند به آرام گرفتن. گویی همینکه دنبال کلمه و ترکیب برای بیان آن حالات و تَموّجاتِ درونی می‌گردم، آشوب فرو می‌نشیند و امواج ناپدید می‌شوند. البته که گاهی آنقدر وضعیتِ افکار بُحرانی است که بلافاصله بعد از شروع نوشتن بهبود حاصل نمی‌شود، اما صد در صد حالت و تمایل درونی به ترس و تَفرُق کاهش می‌یابد و کم کم راهکار و یا زاویه دیدی تازه سر بر می‌آورد.

این نوشتن وقتی عادت شود برای تصمیم گیری هم ابزار کارآمد و نیکویی است و وقتی که با خواندن و مطالعه هم همراهش کنیم، باعث افزایش مجموعه لغاتی می‌شود که ما به شکل فعال بر آنها تسلط داریم و در این صورت نظر به اینکه کلمه، واحدی آوایی برای انتقال پاره‌ای از تفکر است؛ توان ما برای بیان خود و درونیات خود به مرور وسیعتر و ظریفتر می‌شود.
روده درازی کوتاه؛ زنده باد نوشتن و نوشتن.
های اَنگِل

از این بالا همه چیز شکل دیگری است. آدم وسوسه می‌شود خیال کند در جهانی دیگر است.
و یا شاید در سیاه چالی دیگر.
در باب نفهمیدگی

چرا این عبارت "معذرت می‌خواهم" گفتنش برای بسیاری از افراد اینقدر سخت و ثقیل است؟
چرا پذیرش اشتباه تا این اندازه مشکل است؟ چرا در ارتباط با هم نوعان خود اینقدر ناتوان و فَشَل هستیم؟ چرا بلد نیستیم مثل آدم حرف بزنیم؟ چرا بسیاری مواقع اینقدر کودَن و زبان نفهمیم؟

کِی قرار است متوجه شویم و تایید کنیم که ما همه سر و ته یک کرباسیم و آن دیگران از زیر بوته به عمل نیامده‌اند؟ کی قرار است بفهمیم که با هر کسی چطور حرف بزنیم؟ کی قرار است در هر کاری که مشغولیم، یک بار برای همیشه بفهمیم که قرار است خدمت کنیم و آن دیگران غلام بَرزنگی ما نیستند.

کی قرار است این داده‌ها در مخ ما بارگذاری شود که بهبود شرایط به تک تک ما؛ به هر فرد و شخصی وابسته است و هیچ گروه و دارودسته و یا رستم دَستانی قرار نیست برایمان درستش کند؟

آقا جان؛ محض رضای هر وجودی که قبولش داری دهان گُشادت را ببند و آن باغچه‌ی بیضوی خودت را بیل بزن!
آدمیان

ویژگی متمایز انسانها توانایی نُطق و حرف زدن نیست، بلکه توان تولید مفاهیم و معنا بخشیدن به زندگانی است.
ما موجوداتی معنا سازیم و همین می‌تواند باعث نجات ما باشد.
خواب نویسی

خسته‌ام. جسم و ذهنم خسته است. فکر کنم بیشتر جسمم خسته است. هیچ ایده‌ای ندارم که می‌خواهم از چه بنویسم‌، پس دستم را روی کلید‌ها رها می‌کنم تا خودش پیش برود.

کمی هم نگرانی دارم که آن زیر میرها برای خودش زرت و پِرت می‌کند ولی گوش مبارکم بده‌کار اراجیف این وِرّاج‌العامین نیست. یعنی فکر می‌کنم، نگران باشم که چه بشود؟ اصلاً این نگرانی از کِی تا حالا کاری را به نتیجه رسانده که این بار دومش باشد؟

خوابم می‌آید شدید. دارم تلاش می‌کنم که پلکها روی هم نیفتند. باید مسواک کنم و زودتر بروم لالا. فردا قرار است زود بیدار شوم.
  آمده‌ام تهران. هوا از فرط آلودگی سنگین و طعم دار است. ابری هم هست. می‌روم یک لیوان آب نوشیده و بعد آماده می‌شوم برای خواب. جدی جدی دارم با چشم باز به خواب می‌روم.
قطعه‌ای برای آرامش

صدای پرندگان. آوای غوک. صدای برخورد آرام امواج به کناره‌های دریاچه. صدای نسیم. صدای عوعوی سگها در دور‌دست.
بوی خوش‌طعمِ آتش و چَرق چَرقِ سوزشِ چوبها. بوی نان تازه. بوی چوب. بوی علفهای خیس از شبنم. صدای جغدی در غروبِ بیشه. رد پای موشها و خرگوشها بر خاکی نرم.
صدای بره‌ای که به دنبال مادر می‌دود.
صدای شلوغ گنجشکها در درخت. نور نارنجی خورشید در افق.
شیهه‌ی کره اسبی سفید در کنار رود. قلبی که برای زندگی می‌تپد و از وجد خندان است.

خندان و رها.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily