#ارسالی_اعضا#داستانکآدمها هرکدام یه قصه دارند پای صحبت هرکس که مینشینی یک قصه برای خودش داردگاه خوب وگاه بد ،گاه پرغصه وگاه پراز شادی،گاه عاشقانه وگاه بی عشق .از آنجایی که
همه آدمها قصه عاشقانه دوست دارند؛
میخواهم قصه پسر وسطی حاج علی اکبرخان که قراربوده با دوستش برود آمریکا ودرس بخواندوحتی ویزایش هم آمده بود و او بی توجه به ناله های والده خانم تصمیم گرفته بود که شهر ودیارش را ترک کند وبعد درست دم رفتن به یک نظر عاشق خواهرزاده جوان وزیبای شوهر خواهرش شد را بنویسم.
اما کمی میترسم چون قصه نوشتن آنهم عاشقانه کمی جسارت میخواهد.
پسر وسطی علی اکبرخان که نصف دخترهای شهر شیراز عاشقش بودند و آرزو داشتند تا عروس این خانواده بشوند هیچوقت فکر نمیکرده یک روز که حال واحوالی نداشته ودر بستر بیماری واز درد استخوانهایش که توی تصادف شکسته بودندو از این دنده به آن دنده میشده با صورتی خون آلود وزخمی وبخیه شده وآنهم توی یک شهر دیگر ناگهان با دیدن خواهر زاده جوان شوهرخواهرش که برای عیادتش آمده بود دل از کف بدهد و عاشق که نه بلکه دیوانه شود.
تب کرده و هنوزاز مریضی بلند نشده، دوباره مریض شده،...
اینبار از عشق،
تب ها کرده،غصه ها خورده،
وبی معطلی جلو آمده ووالده خانم را برای خواستگاری فرستاده.
ووقتی به شهرشان برگشته با اینکه نقاشی بلد نبوده اما روی دیوار اتاقش گل وبلبل وقلب تیرخورده کشیده.
پسروسطی حاج علی اکبرخان باخیال دختر جوان شب ها را به روز و روزها را به شب رسانده است .
یک پیراهن دانتل خریده وکادوپیچ کرده وبرای دختر جوان فرستاده وپیغام داده که کی خنچه هارا بفرستند .
اسم رمزی برای ارتباط دلهایشان انتخاب کرده وبا تلفن اسم رمزشان را وحرفهای عاشقانه شان را گفته ،اسم رمزشان یک چیزی بوده که هر دوشان را یاد آن روز اول آشناییشان بیندازد.
اسم رمزشان را اماهیچوقت حتی برای خودشان هم واگویه نکردند.
نمیدانم همان شب بوده یا فردایش که حاج قربان پدر دختر جوان پیغام فرستاده که برای مراسم رسمی خواستگاری تشریف بیاورید وپسر وسطی علی اکبرخان خوشحال والبته کمی شوریده تاصبح پلک نزده وفردا ی همان روز وقتی اولین اشعه های خورشید از پنجره های اُرسی رو به حیاط منزل پدری شان تابیده روی فرش اتاق و عطر بهار نارنج ها پیچیده درحیاط با اتوبوس به شهر محل زندگی دختر جوان رفته ودراتاق مهمانخانه خواهرش از سر سوز دلِ عاشقی زیر آواز زده وصدایش را که مثل صدای پرندگان بهشتی بوده با تمام قدرت ول داده توی مهمانخانه که پرنده های روی دیوارهای آجری حیاط خانه به هق هق وگریه افتاده بودند.
هیچکس نمیداند آن روز بر پسر وسطی علی اکبرخان چه گذشت تا شب شد !؟
غروب حمام کرده وکت وشلوار پوش همراه مسافرهای خسته برای مراسم خواستگاری به خانه دختر جوان رفته بودند چایی بهارنارنج ومسقطی که تحفه شهرشان بود خوردندو والده خانم کلی از محاسن پسر وسطی ش گفته بود وخواهرها از دلِ مهربانِ برادرشان قصه ها گفته بودندوباز گفته بودند که چقدر دلشان میخواسته قفلِ قلبِ مهربانِ برادر وسطی شان به دست یک دختر باز شود وحالا که کلید قفل در دست دختر حاج قربان افتاده چقدر خوشحال وشادند. و خدامیداند که چقدر پسر وسطی علی اکبرخان دلش میخواست آن شب را درخانه دختر جوان بماند وباز هم خدا میداند چقدر دلش غنج زد وقتی حاج قربان گفت از خانه ما نمی روی مگر آنکه عاقد بیاورم تا شما را به هم محرم کند...وخواهرهایش ریز ریز خندیده بودند واز زیر چادر به یکدیگر سقلمه زده بودند که...بالاخره به آرزویمان رسیدیم...
وفردای همان شب دریکی از شبهای آخر آبان ماه سنه ۱۳۶۸ شمسی که اتفاقا چند قطره ای باران هم بارید عاقد آوردند و دو دلداده را برهم محرم کردند.
شیرینی خوردند و هلهله کردند.وپدر دختر جوان داد زد شربت بیاورند وزنها منقل اسپند را آوردند وهمه هول هول شربت وشیرینی دادند و حلقه ها رد وبدل شد و داماد یک مشت بهار از جیب کتش در آورد و بر دامن عروسش ریخت .عسل بر دهان یکدیگر گذاشتند و پسر وسطی علی اکبرخان فقط گفته بود آخ...و دختر طفلک خجالت کشیده ...
و چایی بهار نارنج ومسقطی دیشب را تکرار کردند و دوباره هلهله کردند.ودختر جوان اما باموهای بلندِ زیبایش که همیشه فرهای ریز داشت وچشمهای قهوه ای رنگش معصوم وخجالتی درسکوت فرو رفته بود شاید درخیالش زیر نور ماه باپسر وسطی علی اکبرخان درنارنجستان ویازیر درختهای خرمالوی حیاط سیراب از عشق می رقصید وبه گلهای بهارنارنجی که داماد در دامنش ریخته بود نگاه میکرد.شایددلش نمیخواست کسی بداند چقدرعاشق است...
وشب به پایان رسید....
#فرزانه_سینا@nevisandbdonya