📕📕📕📕📕📑 #داستان_نیمروزی📝 #خسرو_ناهید_را_دوست_دارد 🍺 قسمت بیست و ششم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻چند هفته ای از رابطه ی
خسرو و
ناهید گذشته بود
چند هفته ای به هر بهانه دلتنگی شان گُل میکرد...
سینما مکانی بود برای نوازشِ دست هم.
خیابان جایی برای چند کلمه قدم زدن.
کافه سکوتی برای مکالمه ی چشم ها.
و پشت بامِ خانه ی ماه بانو به هنگام شب
استراحت گاهِ گیسویِ
ناهید روی سینه ی
خسرو و خط و نشان کشیدن برای ماه و آسمان که ما عاشق تریم از شما!
آنشب.. بارانی ترین ابرهای سال
را در خیابان پرسه زدند و
ناهید با کوبیدن پاهایش در چاله های پر آب تمامِ تَنِ
خسرو را خیس کرده بود.
خب نمیشود دو نفر که نفس هایشان از ریه های هم میگذرد زیر باران بمانند و خاطره ای آبستن نشود!
مگر میشود قطراتِ باران
را از لبهای معشوقه نوشید و مست نشد؟
خسرو آنشب مست که نه! لایعقل شده بود.
در شبگردی هایشان سر از خانه ی
خسرو در آوردنند.
سشوار شاید بهشتی ترین وسیله باشد برای شب هایی که باران گیسوی معشوقه
را خیس کرده!
بعد از خشک کردن موهای
ناهید نوبت به دَر کردنِ خستگی در آغوش هم رسید.
_تو چشام نگاه کن
_باشه بیا .... خب ؟
_به یه چیز فکر کن
_به چی مثلن؟
_هرچی...میخوام بخونم ذهنتو...
_وای...صبر کن....خب به چی فکر می کنم؟
_چشماتو نبندا...
_چشم
خسرو صورتش
را نزدیک صورت
ناهید برد
_عه ... میگم نبند
_نمیشه
_نبند
_چشم
صورتش
را نزدیک صورت
ناهید برد و لبهایش
را به لبهایش....
ناهید چشمانش
را نبسته بود و نگاهشان در هم قفل شده بود
لحظاتی که حواسِ عقربه هم پرت شده بود با این حال سپری شد
خسرو سرش
را کمی عقب کشید
_داشتی به این فکر میکردی چرا این مدت بهت نگفتم قلبم تو دستاته
_لعنتی....چرا همه ی این مدت این لحظه هارو از جفتمون گرفتی؟
_از خودم نه از تو گرفتم
_میشه قربونتون برم؟!
_پاشو
_ها؟!!
خسرو از حالت دراز کش بلند شد و لبه تخت نشست
_موهات بافتن میخواد...پاشو
_نیان اینجا عمو اینا
_بیان عمو اینا...مگه عموت هر شب با مامان من میخوابه من بهش چیزی میگم؟!
ناهید خندید و از جایش بلند شد و رفت روی پاهای
خسرو نشست
_بشین رو زمین اینجوری موهات تو دهنمه
_اون دیگه مشکل توعه من راحتم...
خسرو شروع به بافتن موهای
ناهید کرد و
ناهید پلک هایش
را روی هم گذاشت
_همینجوری که داری میبافی به حرفام گوش کن
_اگه حواسم پرتِ صدات نشه گوش میکنم بانو...بگو
_اون شبی که اون پیامو خوندم تا صبح داشتم به بچگیمون فکر میکردم...اینکه چجوری میشه یه آدم این همه عاشق باشه و حرفی نزنه....بعد گفتم اره میشه...چون تو خسرویی...راز آلودترین پسری که تا حالا دیدم....
راستش من میدونم تو هر شب میری و کنار خیابون ساز میزنی...
بعضی وقتا میومدم نگاتم میکردم.
@nevisandbdonya📖📖📖📖📖📖📖