هميشه بيشتر دوستت داشته ام... بيشتر از طبيعت ِ ابريشم در موهايت بيشتر از رنگ ِ چاي در چشم هايم... بيشتر از كاري كه انار مي كند با لب ها بيشتر از نقشي كه در بازي كرده در اين همه ، رفتن ها هميشه بيشتر دوستت داشته ام... كه در اين خانه و تنهايي مبل دو نفره است تخت دو نفره است و من هميشه قهوه را بيشتر از يك فنجان ريخته ام براي خودم...
بارها و بارها در سرما و مه در ایستگاه منتظرت ماندم، بالا و پایین می رفتم، سرفه کنان، روزنامه های اسم شان را هم نبر می خریدم «جوبا» می کشیدم که بعدها وزیر احمق دخانیات ممنوعش کرد گاهی قطاری اشتباهی بود، یا واگنی الحاقی یا قطاری که لغو می شد. در چرخ های دستی باربرها نگاه می کردم ببینم چمدان تو هست یا نه که دیرتر، پشت بندشان، می آیی یا نه. و عاقبت می آمدی! و این، یکی از خاطرات بسیار است. خاطره ای که از رویاهایم رخت برنمی بندد.
«این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند.» - پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریی نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند. - خانهی ادریسیها؛ غزاله علیزاده.🍁🍂