«صدایم را سوی ستارگان میافکنم شاید پژواک واژههایم برای تو در ابرها با سپیدهدم نوشته شود و اینک تمام آنچه که میخواهم بگویمت: تو را در میان تاریکی دوست میدارم.»
امروز در ولولهی شورانگیز واژه ها پریشانتر میشوم الک میکنم خوشههای ناب خمیدگی اندیشه را شاید نهال نیلگون سطرها کمی عطر و بوی فلسفه بگیرند آنجا که جنون گس گردابی در عطش سپیدها مسخم میکند
شبیهِ ساحل، آغوش باز کن، تا خیالِ دریا بودن کنم! خدایم باش تا با شعر عبادت شوی! مجنون بخوان مرا تا قاب بگیرم صدایت را! حالا دیگر از سینه ی دیوار هم نجوایِ دوستت دارم می آید! بیشتر دیوانگی کنم... با من، ما می شوی....!
گفتی از فصلها، پاییز پرتقال شدم و بر زمین افتادم با دلی خونی درخت شدم و فروریختم
دلم بوی برگ سوخته میداد کنار کالِ شور همهچیز طبیعی بهنظر میآمد من زمینی بودم که میخواست زعفران بدهد فقط هوای خوب کم داشتم و دلداریِ تو را که تا ریشهام نفوذ کند
مرا به یاد آر در جعبههای انار که به خانه میبری به یاد آر هیچکجا خانۀ پاییز نمیشود...
پیچیده اش می کنی این قصه سر و ته ندارد این قصه جاریست تا تو هستی و من برایِ هربار دیدنت هزار بار نقشه میکشم... هزار بار زیرِ لب با خود جملاتی می چینم که آخرش ختم خواهد شد ... به لال شدن پیشِ چشمانت!