خانواده کسی است که نخستین زخمها را به روانت میزنند آنها که در آغوش محبت و امنیتشان بزرگ میشوی؛ گاه همانند خنجری در دل مینشینند و زخمهایی میزنند که هرگز به آسانی التیام نمییابند. در این خانه گاهی آنچه که تو را میآزارد؛ درک نمیشود و صدای دلتنگیات در میان خندههای بیخیال آنها گم میشود.
خانواده آخرین کسانی هستند که در برابر آسیبهای روانیات به تماشا مینشینند. وقتی از زخمهای درونیت سخن میگویی آنها گاه با چشمانِ پر از تعجب به تو مینگرند گویی ادا درمیاوری؛ اگر هم باور کننداین باور به اندازهای سست و شکننده است که همچون بادی خنک در یک روز گرم به سرعت میگذرد و تو را در میانهی تنهاییات رها میکند.
در این میان تو به دنبال فهم و شنیده شدن هستی اما گویی در دنیایی زندگی میکنی که کلماتت به دیوارهای سرد و بیاحساس برخورد میکند. زخمهای روانیات نه تنها به یادگار میمانند؛ بلکه به یادآوری درد و رنجی تبدیل میشوند که در سایهی خانواده به فراموشی سپرده میشود.
خانواده گاه به مانند آینهای است که در آن خود را به شکلی تحریفشده میبینی؛ زیرا آنها نمیتوانند یا نمیخواهند زخمهای تو را درک کنند. و اینجا است که درد واقعی آغاز میشود؛ دردی که نه تنها از زخمهای جسمی بلکه از بیتوجهی و نادیدهگرفتن احساساتت نشأت میگیرد...
#بـانـو_امیـری