مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#با
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

🍃🌸🍃ب‍ِسْـــمِ اللَّهِ الرَّحْمــَنِ الرَّحِيـــم🍃🌸🍃
🍃🌸🍃‍ اَُلَُهــے_بَُــــه_َُاَُمَُیَُــــد_َُتــــَُوُ🍃🌸🍃

🍃🌸🍃پاگُشایش می ڪنم هر صبح خود
#با_نام_تــــو🍃🌸🍃

🍃🌸🍃ای تـــو نامت
مونسم در هر زمانی
#ای_خدا🍃🌸🍃


‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅✿░⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌🌺🧚‍♀❃✶
#طنز_جبهه



شلمچه🌴 بودیم!

آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک🌑

بچه ها همه کُپ کرده بودند پشت خاکریز.

همگی در پناه خاکریز دور شیخ اکبر نشسته بودیم.
و میگفتیم و میخندیدیم.😅😂

که یکدفعه دو نفر اسلحه🔫 بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند:🗣

الایرانی! الایرانی!🇮🇷

و بعد هر چی تیر💥 داشتند ریختند تو آسمون.😨

نگاشون می کردیم🙄 که اومدند نزدیک تر داد زدند:
القُم! القُم، بپر بالا.😠

صالح به آرامی گفت:
ایرانیند!..🤨🙃
دارن بازی درمیارند.!😊😉

عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت:
الخفه شو! الیَد بالا!‌.😡

نفس تو گلوهامون گیر کرد..😰🫢

شیخ اکبر گفت:
نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند..😖🥴

خلیلیان گفت:
صداشون ایرانیه..😌

یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت:
رُوح! رُوح!..😤

دیگری گفت:
اُقتُلوا کُلُّهُم جَمیعا..😊

خلیلیان گفت:
بچه ها میخوان شهیدمون🕊 کنن..🥹🥲
و بعد شهادتین رو خوند..😣

دستامون بالا🙌 بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن.😥

بعد هم هلمان دادن که ببرندمون طرف عراقیا...😱☹️

همه گیج و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم.🤯

که یهو صدای حاجی اومد که داد زد:
آقای شهسواری!
حجتی!
کدوم گوری رفتین؟!..😡🧐

هنوز حرفش تموم نشده بود
که یکی از عراقیا کلاشو برداشت.😳

رو به حاجی کرد و داد زد:

بله حاجی! بله!
ما اینجاییم...😧😉

حاجی گفت:
اونجا چیکار میکنین؟..😑

گفت:
چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم.😎😆

زدن زیر خنده و پا به فرار🏃‍♂🏃‍♂ گذاشتند.🤣🤣😝😝


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
قسمت بیست و پنجم

«مقتدا»

به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم.
سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم.
آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد.
مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم.
دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی.
موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم.
آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…

#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!


بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما.
به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود.
زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست!
پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#با همسرت چقدر حرف میزنی؟!

┅┅✿❀🌹◍⃟ ‌ 🌹❀✿┅┅
#طنز_منبر


💎آیت‌الله قرائتی:

در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.

💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاج‌اقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!😫

گفتم:
حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂

💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه‌.☹️

گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏

💎گفت: دارم!😊

گفتم: نداری😌

💎گفت: دارم☺️

گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎

💎گفت: ثابت ڪن😊

گفتم: ازدواج ڪردی؟!😉

💎گفت: نه!😕

گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😉😅

💎فریاد زد: خدا نڪنه😟

گفتم: دلش پاڪه 😁

💎گفت:
غلط ڪردم حاج‌اقااااااا☹️😂😂😂



#با_هم_بخندیم 😂

#داستانهای_آموزنده
#با_هم_دعا_کنیم🌹

🕊یاصاحب الزمان عجل الله
تعالی فرجه الشریف
روز ولادت تونه 🌺🌼🌸

🕊واسه خودم هیچی نمیخوام اماشما رو به خدا گرفتارا رو کمک کنید😔

🕊خیلیا جای خواب ندارن😔

🕊خیلی از بابا ها پول نون
شب ندارن😔

🕊خیلی از مامانا چیزی
ندارن تا غذا بپزن😔

🕊خیلیا برای سردی هوا
بخاری ندارن😔

🕊خیلیا دلشون شکسته😔

🕊خیلیا گرفتارن😔

🕊خیلیا پشت در بیمارستان منتظر به هوش اومدن عزیزشونن😔

🕊خیلیا چشم انتظار فرزند هستند😔

🕊خیلیا دنبال شفای مریضشونن😔

🕊خیلیا یواشکی اشک
میریزن فقط هم خدا
میدونه چشونه😔

🕊خیلی هاعزیزشون رواز
دست دادن ودلشون تنگه😔

🕊میخوام بگم که
کمکشون کنید🙏🙏

🕊شمارا به مادرتان حضرت
زهراءسلام الله علیهاقسم
میدم❤️
🕊دست رد برسینه
هیچکس نزنید 💝

🕊ازخدابخواهیدکه حاجت
همه حاجتمندان روا بشه💝

🎁عیدی اصلی مان فرج
و ظهور شماست🎀 🤲

🕋خدایافرج وظهورش
رانزدیک فرما 🤲

🤲آمین یارب العالمین🤲
#طنز‌_جبهه



"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.😊
اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"😕

⭐️به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو.☹️


🌿یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچه‌ها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین.😟

⭐️که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او..🤢😆🤭


🌿حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد.😎😑


⭐️با این اتفاق فکر تازه‌ای به ذهن مون رسید تا از آنجا یا انتقالی یا اخراجی بگیریم...😉😅


🌿یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ.🧊😝

⭐️ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم.😕😁

🌿 که دست آخر حاج عباس از همان پائین
داد زد:🗣
"اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم...😌😂

⭐️نشد که نشد..🙁


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه



😐شوخی هم سرت نمیشه!؟😐



همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🥘

موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.😨

به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.🗣

بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».🙈😅

محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند. 😄

همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.🥄🥘

بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم:
«اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»😎😂

در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد!😱

همگی خوابیدند.😵‍💫

من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.😓

بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم:
«آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟؟!!! شوخی کردم بی پدر مادر!»😐😢

😅😂👌


#با_هم_بخندیم 😂



❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️

🕊🕊🕊🕊
مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
😭😭😭
#طنز_جبهه


🍗سریع قمقمه را به او دادم و گفتم:
بالا غیرتا تا اونجا که میتونی کمتر بخور.🥺🙏

🦴 ولی او فرصت را مغتنم شمرد و تا ته قمقمه را سر کشید. 😳

🍗خیلی حالم گرفته شد. برای آن یک قمقمه آب، چه نقشه ها که نکشیده بودم.☹️

🦴 ساعتی بعد،از فرط تشنگی به سوی بچه ها دست دراز کردم؛ اما هیچ کدام آبی در بساط نداشتند.😓

🍗 گرمای اول صبح باعث شده بود که همه قمقمه ها خالی شود.😑

🦴 مدتی به همان حال گذراندم تااینکه وارد یکی از سنگر های دشمن شدم. 🤤

🍗قوطی ای فلزی را برداشتم که هیچ مارک و برچسبی نداشت تا نشان بدهد که کمپوت است یا چیز دیگر.🥫

🦴 به سرعت با سرنیزه دو سوراخ روی آن درست کردم و شروع کردم به سر کشیدن مایع داخلش .🔪

🍗کمی که سرکشیدم، شوری و تندی مایع متوجهم کرد که کمپوت نیست؛ بلکه کنسرو آبگوشت است با نمک و فلفل زیاد.😩😭

🦴با خوردن آن مایع شور و تند، عطشم بیشتر شد.🥵

🍗 کلافه شده بودم. از سنگر بیرون آمدم و به طرف ظرف های ماستی رفتم که آن طرف تر بود.🥣

🦴سعی کردم با خوردن ماست های گرم و جوشیده، از تشنگی ام بکاهم ولی عطش و سوزش دهانم همچنان باقی بود.😖

🍗بعد از ساعتی که به خاطر تشنگی بسیار طولانی گذشت و قبل از رسیدن تانک های خودی، ماشینی را دیدم که از دور به طرفمان می آمد.😲

🦴 نزدیک که شد، دیدم تویوتایی است که عقبش یک تانکر آب دارد. 🛻

🍗جلوی مان که رسید، متوجه شدم تانکر آب یخ است.🧊😍

🦴 انگار دنیا را به ما داده باشند. واقعا که عجب راننده دلیری بود. 🤩🤩

🍗در جایی که حتی تانک ها از جلو آمدن خودداری می کردند، او بدون ترس از هلی کوپترها یا گلوله های مستقیم تانک، تا آخرین قطرات آب را به نزدیک ترین نقطه خط نیروهای خودی با دشمن آورده بود.😇

🦴وقتی رفت جلوی عراقی ها و آب یخ را بین بچه ها تقسیم کرد و برگشت، جلوی پایم ایستاد و در جواب من که بهش گفته بودم:
اگه بری جلو با تیربار آبکش ات میکنند.😁

🍗خندید و در حالیکه به بدنه ماشین اشاره می کرد، گفت:
بفرما آقا پسر گل اگه یه سوراخ روش پیدا کردی جایزه داری.😅

🦴و من مات و مبهوت به او و تانکر آب نگاه میکردم.🥲


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه


🌱سال ۶۱‌ پادگان ۲۱ حمزه؛ آقای فخرالدین حجازی
آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.😊

🌱طی سخنرانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند:
من بند کفش شما بسیجیان هستم.🙂

🌱یکی از برادران نفهمیدم خواب بود یا عبارت رو درست متوجه‌ نشد؛
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.😄😅

🌱جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند
و بندکفش بودن اورا تایید کردند.😁😂

#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام علیها ❤️
#طنز_جبهه


🎉جشن پتو🎉


💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉

💉یه روز گفتیم:
ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦‍♂

💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨

💉به همین‌خاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲

💊اولش جا خوردیم..😳

💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷‍♂

💊گفت:
حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅

💉تا گفت: بفرمایید.
ریختیم سرش و......😊

💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.

💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶

💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳‍♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣

💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
#طنز_جبهه


🎉جشن پتو🎉


💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉

💉یه روز گفتیم:
ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦‍♂

💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨

💉به همین‌خاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲

💊اولش جا خوردیم..😳

💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷‍♂

💊گفت:
حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅

💉تا گفت: بفرمایید.
ریختیم سرش و......😊

💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.

💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶

💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳‍♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣

💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#طنز_جبهه


👌😍خاطرات جالب و طنز ماشاالله شاهمرادی، بازیگر و رزمنده دفاع مقدس در محضر رهبر انقلاب😍😁


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
خیلی با #بچه‌ها #مهربان و #صمیمی بود. هیچوقت آنها را #دعوا #نمی‌کرد.  اوج دعوایش این بود که تن صدایش را کمی بالا ببرد تا دست از شیطنت بکشند.
🍃🍃
 سعی می‌کرد با کارهایش به بچه‌ها آموزش بدهد. به آنها یاد می‌داد و می‌گفت: " باباجان، وقتی پاشدی بگو الحمدالله. بگو #یا علی⚘. "
🍃🍃
#احمدآقا علاوه بر این که #پاسدار بود، در #مسجد محل #فعالیت داشت. #کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های #اخلاقی،#عرفانی و #سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد.
🍃🍃
به قدری به #حضرت آقا♡#ارادت داشت و #ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا♡ را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد.#آقا یعنی #علی و #علی⚘ یعنی #اهل بیت(ع) (⚘و همه این‌ها به هم #وصل هستند.»
🍃🍃
خیلی #مهمان نواز، #با محبت، #ساده زیست و به #فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی #کمک می‌کرد.
🍃🍃
#تلنگر👌

تو ڪتاب سہ دقیقہ در قیامت اومده بود
ڪه من هرڪاری "شوخےشوخے" انجام دادم
اونا "جدےجدے" نوشتن ...😕💔

مثلا چت با نامحرم/:
و ارتباط با نامحرم

#پس_حواسمون_‌باشہ_داریم
#با_خودمون_چکار_میکنیم


🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
#شهید مدافع حرم
تازه دامادشهید،#هادی شجاع 💔
🍃🍃
در ۲۳ آبان ماه سال ۱۳۶۸ درتهران،چهاردانگه اسلام شهر متولدشد.
متاهل بود و تازه داماد
۱۰#روز پس از #ازدواج به #سوریه اعزام شد و#چندروزبعدهم به #شهادت رسید.
🍃🍃
سه خواهروبرادربودند،ایشان فرزند اول خانواده بود.
خانواده اش بسیارمذهبی و متدین بودند، از کودکی در مساجد و حسینیه ها #فعالیت می کرداز ابتدا #با#خدا و بانماز بود از اول #راه #خدا را شناخت،مادرش همیشه از #خدا می خواستند فرزندانشون، کنیزان و نوکران
#اهل بیت⚘ باشند. از بچه 7 ساله تا پیر 80 ساله همه #شهید را به #نیکی می شناختند. پدرش وعمویش،#رزمنده دفاع مقدس بودندو در #جبهه حضور داشتند و این باعث شده بود ایشان از #کودکی با #دفاع از #دین و #ناموس خو بگیرد.
🍃🍃
‍ ــــــــــــــ|•🌷🍃🌷ـــــــــــــــــــــــــ

عادت ڪرده ایم روزهاے عید
براے گرفتن عیدے بیایيم !
اما اینبار بہ رسم ادب
هدیه آورده ایم براے عرض تبریڪ...
هدیه اے از جنس تغییر !
تغییر ما برای یارے فرزندتان
ڪه سال هاست
منتظر است ...

سلام بر پدرِ پدر مهربانمان...

#با_ادب_دست_به_سينه_سلام



صلي الله عليك يا مولانا العسكري

به اميد شفاعت شما
به
#التماس_دعا‌_فرج





سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...

پدرمهربانم، سلام ...

#مولاي_غريب_عيدتان_مبارك 🌷
#صلوات‌برای‌تعجیل‌در‌فرج‌قطب‌عالم‌امکان 🌿
#طنز_جبهه


🤏به فاصله یک قمه😳


《 دی ۱۳۶۳، پادگان دوکوهه》

قبل از عملیات بدر، در پادگان دوکوهه، بچه های گردان میثم، حال و هوای خاص خود داشتند.😊

🔘 بعد از ظهرها لشکر پشت میکروفون اتاقکی که به شکل قدس بود، قرار می گرفت و به بازدید و وارسی نیروها و آمادگی آنها می پرداخت.👀

پس از آن، فرمانده هر گردان نیروهای خود را برای آموزش و تاکتیک نبرد، به بیابان پشت پادگان می برد و تا هنگامه اذان مغرب آنها را آموزش می‌دادند و سپس خسته و کوفته به پادگان برمی گشتند.😩

🔘 در حالی که نیروهای همه گردان‌های لشکر، با تجهیزات کامل و آماده به خط می‌شدند، نیروهای گردان میثم، خونسردانه و در حالیکه گاه شلوار کردی به پای برخی نیروها بود و لِک و لِک کنان به طرف زمین صبح گاه می آمدند، به جای رفتن برای آموزش، با فرمان معاون گردان، سید ابوالفضل کاظمی، آرایش گرفته و به دستورات عمل می‌کردند.😳😌😜🤪

غالباً بچه‌ها فرمان دادن داش مستی سید ابوالفضل را، دستمایه ی شوخی و خنده می کردند:😄

♡《 اوردان....😳
*( احتمالا آذری زبان بودن، به معنای
-از اونجا-)*
،
به فاصله یه قمه، 📏از جلو از راست، اِظام....😁😂
*(منظورشون احتمالا همون از جلو نظام بوده. و برای همین فرمان های جالب و خنده دار بوده که اینقدر دوستشون داشتن.)*》♡

🔘و پس از اعلام فرمان آزاد،
می گفت:

نیروها با یه صلوات در اختیار خودشون.😳😂
ما داریم می ریم زورخونه ی اندیمشک،
هرکی میخواد بیاد، بپره عقب وانت که رفتیم.😉😅


📚تبسم های جبهه/حمید داود آبادی


#با_هم_بخندیم 😂


❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
ای شهـید ؛
من ازچشمان تـو ،
چیـزی نمی‌ خـواهم
به جـز گاهـی نگاهـی ...

#پنجشنبه‌های_دلتنگی
#شهدا_را_یاد_ڪنید
#با_ذڪر_صلوات
🍀🍀🍀
More