مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#هفته
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
#من‌یڪ‌بسیجۍام🌱

ما‌بچه‌بسیجی‌های‌
ڪوچه‌ باغ‌انقلابیم..
نه‌چمرانها‌ر‌ادیده‌ایم !
و‌نه‌پای‌درس‌مطهری‌‌ها‌
نشسته‌ایم !
نه‌باهمت ها‌ بی‌خوابی‌ڪشیده‌ایم !
و‌نه‌باآوینی‌ها‌در‌بیابانهای‌شلمچه‌و‌طلائیه‌قدم‌زده‌ایم.. !
ما‌‌ستم‌شاه‌پهلوی‌را‌در‌ڪ‌
نڪرده‌ایم
و‌معنی‌حضور‌بیگانگان‌را‌نچشیده‌ایم..
اما‌باز‌هم‌پای‌این‌انقلاب‌
و‌آرمانهایش‌مانده‌ایم..
و‌با‌حججی‌ها‌سَر‌می‌دهیم
با‌سیاهڪالی‌ها‌از‌
عاشقانه‌هایمان‌‌دست‌می‌کشیم
با‌بلباسی‌ها‌از‌ڪودڪانمان‌
می‌گذریم‌و‌
می‌رویم..
و با حاج قاسم ها شهید می‌شویم
آری!
ما‌پیرو‌خط‌رهبریم‌
پای‌آرمانهایمان‌تاظهور‌
حضرت‌موعود(؏ج)❤️


#هفته_بسیج #امام_زمان
حسین:
#شهید بار اول دو ماه سوریه بود و بعد از مدت کوتاهی با شنیدن خبر #شهادت  دو تن از همرزمانش به ویژه #شهید سید مسافر که سابقه دوستی صمیمانه ای با وی داشت نتوانست ماندن را طاقت بیاورد و مجدد عازم سوریه شد.😭
🍃🍃

#شهادت برای #شهید مشیعت الهی بود که در دومین اعزامش به سوریه اتفاق افتاد چرا که  آنقدر آماده #شهادت شده بود که خودش از قبل؛ #محل تدفینش را به همسرش نشان داده بود.😭
🍃🍃

عضو بسیج مسجد صاحب الزمان روستای درگاه بود و از بچگی در همان محله بزرگ شده بود،حسین با بچه های مسجد ابوذر کرد محله در ارتباط بود و #فعالیت های فرهنگی بسیاری در این مسجد انجام می دادند.

در سن #14 سالگی درست در عنفوان نوجوانی در #جبهه های دفاع مقدس حضور داشته و در #عملیات های زیادی به عنوان #تخریب چی شرکت کرده بود و بعد از آن نیز به عنوان #خادم بسیج مسجد محل خدمت می کرد.
🍃🍃
طوری که حتی در #8 سالی که برای انجام #مأموریت کاری ساکن تهران بود و چه بعد از ساکن شدن در رشت لحظه ای از خادمی و فعالیت در بسیج دست نکشید.
🍃🍃

چون #شهید برادر خانمم  هستند، رابطه ای بسیار دوستانه با هم داشتیم ،#حضور در سوریه را به علت مسایل سیاسی و اجتماعی مملکت یک #ضرورت فرض می کردند.
🍃🍃
حضور در جنگ با دشمنان سوریه رو واجب می دانستند و می گفتند :که حالا فرصت #جهاد پیش آماده  است چرا از آن استفاده نکنیم.😔
🍃🍃

به روایت از همسر شهید:
همسرم ۲۰ سال با #خاطرات دفاع مقدس
زندگی کرد😔 تمام سال‌هایی که بعد از #دفاع مقدس زندگی کرد، با #یادآوری خاطرات آن روزها روزگار گذراند.😔
🍃🍃
هر وقت #هفته دفاع مقدس می‌شد، حالات چهره و روحیه‌اش تغییر می‌کرد، گویا در #دوران دفاع مقدس است، همان‌گونه #عاشق و #شیدا و #بی‌قرار روزهای جنگ و به‌ویژه #همرزمان شهید خود می‌شد😭
🍃🍃
با دیدن #صحنه‌های مقاومت و نبرد در سوریه، #بی‌قرار به یاد دوران دفاع مقدس می‌افتاد، تمام #فیلم‌های دفاع مقدس را می‌دیدند.
🍃🍃
طوری‌که انگار اولین‌بار است که این صحنه‌ها را می‌بیند و اشک می‌ریختند😭. در انتظار #شهادت و از دوری همرزمان خود می‌سوخت و خود را جامانده از #غافله شهدا می‌دانست😭
🍃🍃

همسرم به #شهادت خود مطمئن بود، زمانی که به زیارت کربلا و مکه رفتیم، خواستم #لباس آخرت (کفن) بگیرم، گفت: «من نیازی ندارم؛ شما اگر می‌خواهید برای خودتان تهیه کنید.»به #شهادت خود یقین داشتند😭
🍃🍃
وقتی جنگ در #سوریه پیش آمد دلم لرزید، مطمئن بودم که #حسین تاب نمی‌آورد. اولین اعزام او ۱۶ بهمن ۹۴ بود و فروردین سال ۹۵ برگشت.
🍃🍃
۲۹ اردیبهشت ۹۵ برای بار #دوم عازم سوریه شد و بعد از #۲۵ روز مبارزه با تکفیری‌های داعش به فیض #شهادت رسیدند😭
🍃🍃
دفعه آخر بهشون گفتم؛ دیگر شانه‌هایم تحمل سختی‌ها را ندارد، هنوز جمله‌ای که داشتم می‌گفتم کامل نشده بود، که به من نگاه کرد و گفت: «این حرف‌ها به شما نمیاد، چه طور می‌تونی این مطالب را بگی😭
🍃🍃
۵۰#روز آخری که حسین آقا در کنار ما بود، #اخلاق، #رفتار، #بی‌قراری‌ها و حتی #صحبت‌هایش با همیشه تفاوت بسیاری کرده بود.
🍃🍃
می‌گفت: «فرزندانمان بزرگ شده‌اند و مشکلات از این به بعد خیلی کمتراست.» این‌چنین مرا قانع می‌کرد.
دفعه آخر همه حرف‌هایش رنگ وصیت داشت😭
🍃🍃
تازه از جاجرم منتقل شیروان(شهرهای خراسان شمالی)شده بودیم قرار شد رضا تو یکی از روستاهای اطراف شیروان(توده) خدمت کنه یک هفته سر خدمت و چهار روز خونه...
بعد جابجایی و مرتب شدن خونه، رضا قرار شد بره سر کار و یک هفته بعد بیاد خونه.این یک هفته سخت گذشت آخه خیلی وقت بود چند روز متوالی از هم دور زندگی نکرده بودیم... هر طور بود این یه هفته گذشت و صبح روز هشتم بود که زنگ خونه به صدا در اومد صدای ماشینمون رو میشناختم فهمیدم رضاست.
آیفون‌رو برداشتم صدای خسته رضا رو از پشت آیفون و بغضی که تو صداش بود رو احساس کردم در رو باز کردم صدای پاشو که به سرعت پله ها رو میومد بالا می‌شنیدم،نگران شدم!!! مثل همیشه نبود اومدنش.....
کنار در منتظرش بودم برسه طبقه سوم .حسم درست بود رضا مثل همیشه نبود تا منو دید اونقدر محکم تو آغوشم گرفت احساس کردم هر آن استخونهام میشکنه، رضا همیشه به من و ابوالفضل خیلی ارادت داشت ابراز علاقه هاش کم نبود اما با حال اون روزش فکر کردم حتما سر کار مشکلی براش پیش اومده نگران پرسیدم چیزی شده، اتفاقی افتاده ؟

صداش میلرزید آروم گفت آره! پرسیدم چی؟گفت دلم تنگ شده بود خیلییی، من نمیتونم بدون شما زندگی کنم نمیدونی چطور گذروندم این یه هفته رو اگر امروز هم نمیذاشتن بیام خونه بخدا دق میکردم دلم خیلی برا تو و ابوالفضلمان تنگ شده بود...
می گفت نمیدونم چرا اینجوری شدم اما زندگی بی شما سخت شده برام....
اما من میدونستم چی شده آخه منم مثل خودش شده بودم اونقدر وابسته که بعد رفتنش همه زندگیم باهاش رفت

#شهید_رضا_شجاع
#شهید_امنیت
#هفته_نیروی‌انتظامی
#هفته_بسیج را به بسیجیانی که، به #عشق و به #فرمان رهبر بسیجی شان
بسیج شدند
و در #لباس بسیج ، #بسیجی ماندند
مبارک باد .