مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#خاطرات
Channel
Logo of the Telegram channel مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabPromote
256
subscribers
26.2K
photos
7.73K
videos
836
links
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

💌#خاطرات_شهدا

🟠شهید مدافع‌حرم حسین بواس

♨️بــــارِ قاچــــاق


به روایت پدر و همرزم شهید: اولین سرمشق ڪارے حسین در ڪرمانشاه، مرز ایران و عراق در منطقه شیخ‌صالح بود. بعد از آن ماموریت، براے نوبت دوم با همرزمانش راهے پیرانشهر سنندج شد و مدتے هم در آنجا و در لب مرز، مشغول مرزدارے بود.

🧨روزے تصمیم گرفتیم صبح علی‌الطلوع جلوے ڪاروان قاچاق را بگیریم. رفتیم توے ڪوه و ڪمر؛ یڪے از محلی‌ها شروع ڪرد به ڪولی‌بازے درآوردن و با تلفن با خانواده‌اش تماس گرفت ڪه مرا با تیر زدند.

لحظاتے بعد عده‌اے با بیل و ڪلنگ به سمت ما آمدند و براے همین برگشتیم پادگان. وقتے رسیدیم، دیدم حسین نیست. دوباره راهے را ڪه رفته بودیم، برگشتیم. یقین داشتیم حسابے ڪتک خورده اما ردّے از او نبود.

🧨وقتے رسیدیم پادگان، شهید بواس خوشحال و خندان بار قاچاق را ڪه روے الاغ و قاطر بود، به تنهایے به پادگان آورده بود و ما در این فاصله ڪلے غصه خوردیم ڪه مبادا ڪتک خورده باشد!
 
🎂#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  🪅اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🪅
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

💌#خاطرات_شهدا


اولین‌بارے ڪه حاج‌حسن رفت سوریه🇸🇾
مجــــروح شد؛ زمانی‌ڪه برگشت🇮🇷
رفتــــم عیــــادتــــش🤍
بعد از ڪلے صحبت‌ڪردن بهش گفتم:
حاجے به نظرت بَــــس نیست؟!
اون زمان به اندازه ڪافے جبهه رفتی🧨
الآنم ڪه رفتے سوریه و اینجورے شدے!
بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒

حاج‌حســــن اولش سڪوت ڪرد؛
بعدش یه نگاهے به آسمون ڪرد⛅️
و آهے از تهِ دل ڪشید💔
و گفت: شما ڪه نمی‌دونید
جــــون‌دادن رفیق تو بغلت یعنے چی!!
نمی‌دونید دیدن رفیقایے ڪه بخاطر من
یا رفقاے دیگه‌شون، خودشون رو
مینداختنــــد روے میــــن
ڪه بقیــه سالم بمونند یعنے چی!!
آیا این اِنصــافــه ڪه من بمونم‼️


📀راوے: دوست شهیــد #حسن_اڪبری
#خاطرات_شهدا🕊

فرمانده دسته بود.
یکبار خیلی از بچه‌ها کار کشید.
شب براش جشن پتو گرفتن.
حسابی کتکش زدن.
سعید هم نامردی نکرد، به تلافی اون جشن پتو، نیم ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدن نماز خوندن!!!

بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچه‌ها خوابن. بیدارشون کرد و گفت:
اذان گفتن چرا خوابید؟

گفتن: ما نماز خوندیم!
گفت: الان اذان گفتن، چطور نماز خوندین؟
گفتند: سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت: من برای
نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح シ

شهید سعید شاهدی🌷
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

#خاطرات_شهید

«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود؟»

🔹از اوضاع سوریه باخبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید، معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.

🔸خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم: «شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.

🔹دفعه اول تا زمانی که به تهران برگشت نمی دانستم زخمی شد. بعد از آمدنش خبر دادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.

🔸علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم، اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.

🔹گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.

#شهید_علی_عابدینی 🌷
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

💌#خاطرات_شهدا


اولین‌بارے ڪه حاج‌حسن رفت سوریه🇸🇾
مجــــروح شد؛ زمانی‌ڪه برگشت🇮🇷
رفتــــم عیــــادتــــش🤍
بعد از ڪلے صحبت‌ڪردن بهش گفتم:
حاجے به نظرت بَــــس نیست؟!
اون زمان به اندازه ڪافے جبهه رفتی🧨
الآنم ڪه رفتے سوریه و اینجورے شدے!
بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒

حاج‌حســــن اولش سڪوت ڪرد؛
بعدش یه نگاهے به آسمون ڪرد⛅️
و آهے از تهِ دل ڪشید💔
و گفت: شما ڪه نمی‌دونید
جــــون‌دادن رفیق تو بغلت یعنے چی!!
نمی‌دونید دیدن رفیقایے ڪه بخاطر من
یا رفقاے دیگه‌شون، خودشون رو
مینداختنــــد روے میــــن
ڪه بقیــه سالم بمونند یعنے چی!!
آیا این اِنصــافــه ڪه من بمونم‼️


📀راوے: دوست شهیــد #حسن_اڪبری
گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟
ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون. بیست الی بیست‌ و‌ پنج دقیقه گذشت، اما نیومد، نگرانش شدم، رفتم دنبالش. دیدم یه قبر کنده و نماز شب می‌خونه و زار زار گریه می‌کنه. بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف‌ جون کردی، می‌خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می‌خوام داروهام رو بخورم؟
گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من ۱۶ سالمه، چشام مریضه چون توی این ۱۶ سال امام زمان (عج) رو ندیده؛ دلم مریضه چون بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه چون هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم.

ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐ‌ﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ🌷
#خاطرات_شهدا🕊
📨#خاطرات_شهدا

🟣شهید مدافع‌حرم امیرعلی هویدی

همسر شهید نقل می‌کنند:
من برای مدتی
در منطقه‌ای تدریس می‌کردم👩‍🎓
که برخی از دانش‌آمـــوزان آن
از نظر مــــالی در مضیقــــه بودند🧤
وقتی به خانه برمی‌گشتم🏠
برای آقاامیرعلی تعریف می‌کردم
که مثلا فلان دانش‌آموز
با کفشِ پاره به مدرسه می‌آید👡
یا فلان شــــاگرد، کیــــف نــــدارد🎒
و همسرم‌پس‌ازاین‌سخنان‌رنج‌می‌برد😔

در این مواقع امیرعلی
فرصت نمی‌داد که حرفم تمام شود🙅‍♀
همان لحظه با هم به بـــازار می‌رفتیم🛍
و وسیلــــه‌ی مورد نیــــازِ
آن دانش‌آمــــوز را تهیــــه می‌کــــرد💙

🎂#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

در حالِ بستن دکمه پیراهنش بود! وقتی سرش را بالا آورد، نورانیّت عجیبی در چهره‌اش دیدم. ترس به جانم افتاد! شوکه شده بودم!

💞به او گفتم:«چرا چهره ات اینطور شده؟!» جواب داد:«یعنی چطور شده؟ نکند زشت شده‌ام؟» گفتم: «نَه! نَه! چهره‌ات خیلی نورانی شده!»

به او گفتم:«جبار در مغزت چه می‌گذرد؟ نکند هوس شهادت کرده‌ای؟! مگر قول نداده بودی در سوریه فقط مستشار باشی و مستقیماً وارد درگیری‌ها نشوی؟!»

💞در پاسخم فقط می‌گفت:«توکل بر خدا! بالاخره ما هم یک روز باید از این دنیا برویم؛ پس چه بهتر که با شهادت برویم!»

•|🕊|• #شهیدجبارعراقی
•|🗣|• #بہ‌نقل‌ازهمسرشہید
•|💌|• #خاطرات_شهدا
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

📨#خاطرات_شهدا

🔴شهید مدافع‌حرم حسین هریری

📀راوے: مادر شهید

🦋حسین خیلی به اسمش افتخار می‌کرد و همیشه به خاطر اسمش از ما تشکر می‌کرد. او خیلی زرنگ بود. ابتدا رشته‌ی ریاضی فیزیک می‌خواند اما بعد تغییر رشته داد و رشته حقوق خواند. بازرس قطار شهری بود. هم کار می‌کرد و هم درس می‌خواند. یک روز به او گفتم: «از بازرسی هنوز هم ناراحتی؟». گفت: «گرچه در اتاقِ دربسته هستم اما نگاه به نامحرم از مانیتورها اذیّتم می‌کند».

🦋یکی از دوستانش تعریف می‌کرد و می‌گفت: «یک روز به سبب مسئولیت بازرسی‌اش، سه تا خانمِ کم‌حجاب از او سؤال می‌پرسیدند. ما از دور نگاهش می‌کردیم. تمامِ مدت حسین سرش پایین بود. سرش را بالا نیاورد و نگاه نکرد. یکی از آن خانم‌ها به او گفت: «حالا چرا به ما نگاه نمی‌کنی؟ سرت را بالا نمی‌آوری!». حسین جواب داد: «شما به نگاهِ من چه‌‌‌کار دارید؟ سؤالتان را بپرسید و جوابتان را بگیرید».

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
  🪴اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🪴
#خاطرات_شهدا

دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمی‌گشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز!

گفتم :چرا؟
گفت:چون همیشه موقع خداحافظی می‌گفتم یا حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) نوکری کنم.

ولی این‌بار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها).

من هم خندیدیم و گفتم:
"خب چه فرقی کرد"
گفت: اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمی‌گیرند.

راوی: همسر شهید

#شهید_مصطفی_نبی_لو
#سالروز_شهادت 🌷
مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽ شهید مدافع حرم رسول پور مراد (یڪے از خوش تیپ ترین شهداے مدافع حرم)متولد1367 از تاڪستان قزوین شهادت 1394/7/20 سوریه 6ماه پس از ازدواج بشهادت رسید #ڪلام_شهید: امیدوارم حضورم در سوریه مرا به امام زمان(عج) نزدیک ڪند...…
#خاطرات_شهید

به ما چیزے در خصوص ڪارهایش نمی‌گفت اما چند روز قبل از رفتنش به مشهد و زیارت امام رضا(ع) رفت و بعد هم از همه حلالیت طلبید و گفت براے دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) به سوریه می‌رود.


برادرم عاشق شهادت بود و در ڪتاب‌ها، شعرها و چیزهایے ڪه از او به جاے مانده این خواسته ڪاملا مشهود است. او وارد سپاه شد تا به قول خودش یک قدم به شهادت نزدیک شود. هم اڪنون به آرزوے خود رسیده و در جوار سیدالشهدا(ع) روسپید است.

برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان خانواده بود. همیشه توصیه به خوب بودن و احترام به یڪدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت مے ڪرد.
ڪودڪان را بسیار دوست داشت و به همه توصیه مے ڪرد با آنها رفتار خوبے داشته باشیم.
نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد و همیشه در طول شبانه روز با وضو بود. صبح هاے جمعه نداے یا «صاحب الزمان(عج)» برادرم در دعاے ندبه بلند بود و هیچ وقت آن را ترک نمے ڪرد.

هر زمان ڪه تماس می‌گرفت براے اینڪه ما نگران نشویم می‌گفت اوضاع در آنجا خوب است و جاے نگرانے نیست. برادر شهیدم می‌گفت هر زمان ڪه دلش براے ایران و خانواده اش تنگ مے شود به زیارت حضرت زینب(س) می‌رود و نائیب الزیاره ما نیز می‌شود.

برادرم عاشق امام حسین(ع) بود و همیشه در دسته جات سینه زنے به عنوان یڪے از مداحان ثابت، ذڪر امام حسین(ع) را سر مے داد. او آنقدر عشق اهل بیت را در سر و دل داشت ڪه وصیت ڪرده بود در سنگ مزارش بنویسند یا حسین شهید… سوز دل شهید رسول همیشه براے اهل بیت زنده و بلند و اذان وے نیز براے همیشه ماندگار بود.

به محرم و نامحرم بسیار اهمیت می‌داد و به دختران و بانوان فامیل و دوست توصیه می‌ڪرد در معرض نگاه و دید نامحرم قرار نگیریم.
می‌گفت اگر من هم نبودم دعاے ندبه را ترک نڪنید و باشڪوه آن را برگزار ڪنید.
توصیه همیشگے شهید این بود ڪه قدردان شهدا باشیم و به خانواده آنها احترام بگذاریم.

به روایت خواهر شهید

#شهید_رسول_پورمراد🌷
#سالروز_شهادت

●ولادت : ۱۳۶۷/۱۲/۲۶ تاڪستان ، قزوین
●شهادت : ۱۳۹۴/۷/۲۰ قنیطره ،سوریه
﷽ شـُـهـَـداے ِمـُـدافـِـع ِحـَـرَم ﷽

#خاطرات_شهدا📃

🌷یک روز شهید یاسین رحیمے گفت:اگر یک روز از طرف بنیادشهید یک پرچم ایران آوردند و تحویل خانواده ام دادند در جریان باشید ڪه من شهید شده ام.
همیشه مے خندید و به شوخے مے گفت: «دعا ڪنین شهید بشم.» و ما هم با خنده می گفتیم : «خدا ڪنه شهید بشی.»

🥀بالاخره دعاے ما مستجاب شد و یاسین شهید شد، بعد از آن بود ڪه متوجه شدیم دعاے خیر همیشه مستجاب می شود حتے اگر به شوخے باشد. آن طور ڪه من شنیده ام نحوه شهادت یاسین به این شڪل بوده است ڪه طے درگیرے مستقیم با داعش مورد اصابت ترڪش و گلوله قرار می گیرد.زمانے ڪه من پیڪرش را دیدم چیزے از بدنش باقے نمانده بود. پیڪر یاسین را به معراج شهداے مشهد انتقال دادند.🕊😭

✏️راوی:عمو شهید

🌹#شهید_یاسین_رحیمی
#سالروز_شهـادت 🕊
#خاطرات_شھدا📜♥️

دائم الوضـو بود!
موقع اذان خیلےها می رفتند وضو بگیࢪند
ولی حسن اذان و اقامه مۍ گفت
و نمازش شروع مے ڪرد.📿

می گفٺ:
زمین جاے جمع ڪردن ثوابھ...🌱
حیف زمیـن خدا نیسـت
کھ آدم بدون وضو ࢪوش بره؟!

•[شھیدحـسن‌طهرانۍمقدم]•
#خاطرات_شھدا📜♥️

دائم الوضـو بود!
موقع اذان خیلےها می رفتند وضو بگیࢪند
ولی حسن اذان و اقامه مۍ گفت
و نمازش شروع مے ڪرد.📿

می گفٺ:
زمین جاے جمع ڪردن ثوابھ...🌱
حیف زمیـن خدا نیسـت
کھ آدم بدون وضو ࢪوش بره؟!

•[شھیدحـسن‌طهرانۍمقدم]•
🕊🖤🕊

#خاطرات_شهید

●شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.

●طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌

●موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم.

●مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.

●من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...

به روایت همسر بزرگوار شهید

#شهید_محسن_حججی🌷
#طنز_جبهه

🌹🕊 شهید مهدی ‌زین الدین :

☔️ آقا مهدی هر وقت می‌افتاد تو خطِ شوخی دیگه هیچکس جلو دارش نبود 😂

🌸 یه وقت هندوانه ای رو قاچ کرد،🔪🍉
لای اون فلفل پاشید،🌶
بعد به‌ یکی از بچه ‌ها ‌تعـارف‌ کرد..😟

اون‌ هم برداشت و شروع کرد به ‌خـوردن!😋

وقتی حسابی دهنش سوخت،🤯 🔥
آقا مهدی هم‌ صدای خنده ‌اش بلند شد.🤣
رو کرد بهش‌ و گفت : داداش! شیرین بود ؟! 😅

#خاطرات_شهدا
💌#خاطرات_شهدا

🟢شهید مدافع‌حرم #جواد_علی_حسناوی

♨️فرمانده جواد

🎙راوے: مادر شهید

آقاجواد تعریف می‌ڪرد🗣
یک روز یڪے از مسئولین ایرانی🇮🇷
آمده بود بین نیــــروهای‌مان🎪
آن روز، هوا خیلے سرد و بارانی بود
این مسئول ڪُت‌اش را درآورد🌂
و به من داد و گفت این ڪُت را🧥
بپوش تا زیر باران، خیــس نشوی
منم گفتم چگونه این ڪُت را بپوشم💥
در حالیڪه نیــروهایم زیر باران باشند🤭

به وَالله ڪُت را نمی‌پوشم مگر اینڪه☝️
براے نیروها نیز ڪُت تهیـــه ڪنید💝
آن مسئول ایرانے نیز بلافاصله
دستورے دادند و بعدش🚨
براے همه بچه‌ها ڪُـــت آوردند😍
جواد با اینڪه فرمانده گردان بود👑
امّا به نیروهاے تحت اختیارش⛳️
سخـــت‌گیـــرے نمی‌ڪـــرد💙
و می‌گفت من مثل باباے آنها هستم😘
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم #صادق_یاری

♨️منــــم بایــــد بــــرَم!

🎙راوے: خواهر شهید

یکبار به حاج‌صادق گفتم
سه‌تا از برادرانت، شهیــــد🕊
و یکیشون هم جانباز شده‌ است🪖
فقط تــــو مانده‌ای!💔
لااقل تو نَرو و پیش ما بمان!
تــو بازنشســــت شــــده‌اے💙

حاج صادق گفت:
من سال‌ها در سپاه ایران🇮🇷
خدمت کردم و شهید نشده‌ام😔
اکنون باید به نبرد با داعش بروم✌️
نمی‌توانم دست روی دست بگذارم
و هیچکاری برای دفاع از حرم نکنم🕌
آرے! او رفــــت و
چنان دلاورانه شهید شد🌹
که پیکرش به‌علت سوختگی زیاد🔥
به سختــــی شناســــایی می‌شــــد🔍

🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهیدمدافع‌حرم منصور مسلمی سواری

♨️فردا جواب خدا را چه بدهیم؟

🌟همسر شهید نقل می‌کند: پسرِ بزرگم، علیرضا وقتی یکسالش بود، دچار عفونت روده شده و حالش خیلی بد شد. پزشکش گفت باید شیر خشک بچه را عوض کنیم و بدون قند باشد. تمام اهواز را گشتیم ولی آن شیر را پیدا نکردیم. من یک انگشتر داشتم که برای خرج بچه فروختیم. منصور با دوستش در تهران تماس گرفت اسم شیر را گفت و او هم دوتا از آن شیر برای ما فرستاد.

❤️یک نوزاد دختری بود که ناقص به دنیا آمده بود و پدر و مادرش که با هم اختلاف داشتند، بچّه را در بیمارستان ابوذر گذاشتند و گفتند ما این بچه را  نمی‌خواهیم. منصور اول به من گفت: «بچّه را ببریم خودمان بزرگ کنیم؟» گفتم: «نَه! از یک طرف بچه ناقص است که من حوصله مشکلاتش را ندارم و از طرف دیگر، ما بزرگش کنیم و بعد بیایند بگویند بچه ماست!»

🌟منصور گفت: «شیر خشکی که برای بچه آورده‌اند کجاست؟» نشانش دادم. پرستار بیمارستان تمام اتاق‌ها را می‌گشت و می‌گفت یک قاشق شیر برای این نوزاد می‌خواهم که دوشب است شیر نخورده است. بیماری آن نوزاد مثل بیماری بچه من بود. شهید رفت از داروخانه‌ی بیمارستان یک شیشه خرید و دو قاشق شیر برای آن نوزاد و یک قاشق برای بچه خودمان می‌گذاشت.

❤️من منصور را نگاه می‌کردم ولی به رویش نمی‌آوردم. به منصور گفتم: «شیشه خریدی برای چه کسی می‌بَری؟» گفت: «این نوزاد که پدر و مادرش رهایش کرده‌اند. فردا جواب خدا را چه بدهیم که از ما می‌پرسد مگر شما ناظر نبودید؟ مگر شما این آیه قرآن را فراموش کرده‌ای که می‌گوید که فردا از شما حساب می‌شود؟ این بچه چه گناهی کرده است؟»

🌟به من گفت: «راضی هستی یکی از قوطی‌ها را برایش ببرم؟» گفتم: «منصور! اگر این شیر تمام شود چه کنیم؟» گفت: «تو از حالا فردا را پیش‌بینی می‌کنی؟ تا یک لحظه دیگر هزاربار خدا را شُکر کن و قوطی شیر را به پرستار داد و گفت خانم! این برای همین بچّه که رهایش کرده‌اند باشد و به من گفت برایش دعا کن خانواده‌اش بیایند.» خدا شاهد است که بعد از یک ساعت خانواده‌اش با هم به تفاهم رسیدند و آمدند و بچه را به همراه شیر بُردند.

🎁#به‌مناسبت_سالروز_ولادت

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🌈اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🌈


#خاطرات_جبهه📜

#پايى_كه_جا_نماند!

❇️در یکی از عملیات‌ها در ساعت یک شب بامداد
وظیفه کمک ‌رسانی به یکی از زخمی‌‌ها را برعهده داشتم،
ناگهان شب هنگام در زیر نور مهتاب نوجوانی را دیدم
که در کنار خاکریز افتاده است.

❇️نوجوان نگاهش را به سمت من برگرداند
و از من درخواست کمک کرد تا
برای رسیدن به آمبولانس کمکش کنم.

❇️نگاهم را به سوی نوجوان برگرداندم و
متوجه شدم با حالتی نیمه هوش
پای قطع شده خود را بغل کرده است.

❇️با دیدن این صحنه شتابان به سوی آن نوجوان ١۶ ساله
دویدم و او را به آغوش کشیدم. در آن لحظه از دیدن آن
صحنه دردناک پیشانی رزمنده نوجوان را بوسیدم.

❇️وقتی این رزمنده شجاع از قرار گرفتن در آغوش من مطمئن شد؛ چشمهایش را به آرامی بست.
گویی این عزیز سفر کرده منتظر یکی از همرزمانش بود
تا سپس با اطمینان و آرامش شربت شهادت را بنوشد.

❇️سپس این شهید نوجوان را با پای قطع شده در آمبولانسی
که دیگر شهدا در آن‌جا قرار داشتند، گذاشتم
و در آن لحظه همه حواسم معطوف به این بود که پای آن
بزرگوار از جسمش جدا نشود.

❇️در آن‌حال به فکرم رسید که پای قطع شده این شهید را با
بند پوتینش به بالای زانویش گره زنم و او را برای زندگی در
عالم دیگر، کنار دیگر دلاورمردان گذاشتم.

#راوى: رزمنده دلاور حسين محمدى

▣••••▣●❃🍃🌸🌺🍃❃●▣••••▣
More