به شروع راه جوانی که میرسی یه خودت میگی سرنوشت و قسمت چیه! من خودم دنیامو اونجوری که دوست دارم باید بسازم و می سازم!! کم کم که میری جلو میبینی سنگریزه ها جلوی پات زیاد میشن، هی مقاومت میکنی، هی میری جلو و به روی خودت نمیاری ! با هر شکست قوی تر میشی تا دنیای ایده آل خودتو بسازی ؛ اما یه جاهایی مثل تخت سنگ میمونه ! هرچقدر هم که گاز بدی نمیتونی کاری از پیش رو برداری!! میتونی جا نزنی ، میتونی بجنگی و سد پیش رو تو بشکنی و ادامه بدی، اما یه جایی وایمیسی و به خودت میگی: واقعا ارزششو داره؟ من به اون جواب آنی که تو لحظه میگیری میگم قسمت! شاید بعدش پشیمون شی و حسرت بخوری، شایدم یک عمر از اون لحظه با افتخار یاد کنی :))
🗽 آزادی و آزادگی همان چیزی بود که امام حسین برای آن قیام کرد ، همانی بود که مادران و پدران ما برایش انقلاب کردند، همان که عزیزان ما سالها تا پای جآن جنگیدند و شهید شدند تا از آن دفاع کنند، ما سالیان سال است برای آزادی بها داده ایم اما تنها چیزی که عاید حالمان شده نام و آوازه ایست نمادین_در کتاب های مدرسه_ که گوش جهانیان را پر کرده است و ما را ناکام گذاشته...! وطن جاییست که هرکس با هر دین و آیین و مذهب به یک اندازه حق برای زیستن داشته باشد. اما هزاران حیف که اینجا آزادانه زیستن بر مردمانش حرام است، و حاکمانش دغدغه ای بنام انسان و انسانیت ندارند 🖤
من افتخار میکنم، به دختری که الان هستم! به پیله ای که در هم شکست تا به منِ جدید تبدیل بشه! به شکست هایی که خوردم، به اشک هایی که ریختم، به تمام نبودن ها، حسرت ها ، نداشتن ها به خواستن هایی که باید زمانی حقیقت زندگیم می بود اما نبود ...
امشب شب وصال است یا که ذهن من در خیال است هر انچه هست غربتی ست بر من که من از خویش در رنجو فراغم آنکه میخوام ندارم ،درد و رنج بر بیانم . از آن پس که همه ی من رفته است این زیستگاه بر من حکمش ادامه دادن است، ادامه ای که مقصدی ندارد، راه را نمیداند و با وحشت پای گریز دارد رنج جان سوزش در آن است که پناهگاهی چشم انتظارش نیست
بعد از تمام ِنشدن ها، رفتنها و از دست دادنها بعد از تمامِ شکستن ها و زمین خوردن ها ؛ سرت را بالا بگیر ، نفسی عمیق بکش و خودت را برای روزهای بهتر ، آماده کن که بعد از هر رعد و برق ، بارانی ست و پشتِ هر ابری ، آفتابی ...
وقتی تو را در آغوش میگیرم، همه چیز را از یاد میبرم! یادم میرود سبزی از درختان است و آبی از آن آسمان...! باور کن خودم را نیز از یاد میبرم. و حتی یادم میرود، زمستان سرد است و تابستان را باید در خُنَکای سایهای سر کرد. میترسم در آغوشت، حتی نفس کشیدن را فراموش کنم، و حیات را ببازم! و تو را...
کسی که به قلهای رسیده، یک شبه به آنجا پرواز نکرده است. زمانی که دیگران خواب بودهاند او بیدار بوده و زمانی که دیگران استراحت میکردهاند او کار میکرده است
به چشم هات اعتماد نکن. اونها فقط محدودیتها رو نشون میدن. با فهم و درکت نگاه کن، دنبال چیزی بگرد که میدونی و راه پرواز رو خواهی دید. محدودیتی در کار نیست!