امشب شب وصال است
یا که ذهن من در خیال است
هر انچه هست غربتی ست بر من که من از خویش در رنجو فراغم آنکه میخوام ندارم ،درد و رنج بر بیانم .
از آن پس که همه ی من رفته است این زیستگاه بر من حکمش ادامه دادن است، ادامه ای که مقصدی ندارد، راه را نمیداند و با وحشت پای گریز دارد رنج جان سوزش در آن است که پناهگاهی چشم انتظارش نیست
• ملیکا