کامیشکا

Channel
Logo of the Telegram channel کامیشکا
@kambiz_najafiPromote
195
subscribers
کامبیز نجفی
                   
                                                            
                                       🧿             
                            #کامیشکا           
                                 ۱۴۰۳/۸/۱۳
                   
#کامیشکا_تلخند🎭
□اسب پرنده

: آقای قلیخان! چه شد که شما رای ندادید به آنکه می‌گفت "ما اسب‌های امید را به سوی قله‌های پیروزی و بهروزی به پرواز در می‌آوریم؟"
قلیخان: می‌دانستم اسب نمی‌تواند پرواز کند.

@kambiz_najafi
                              
                                          🧿            
                            #کامیشکا           
                                      ۱۴۰۳/۸/۹
                   
#کامیشکا_ترجمه
□استانبول را می‌شنوم
شاعر: اورهان ولی(ترکیه)
برگردان فارسی: #کامبیز_نجفی


استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته
ابتدا بادِ مستعجل می‌وزد
و برگ‌ها نرم نرمک
تکان می‌خورند روی درخت‌ها
در دورها
دوردست‌ها
آب‌فروش‌های دوره‌گرد با صدای زنگوله‌هایشان مدام
استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته

استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته
پرندگان فوج فوج
پُرهیاهو
فراز آسمان‌ها را می‌گذرند
و هم در همین دم
ماهیگیرها
تورهای خود را از صیدگاه بیرون می‌کشند
پاهای یک زن به آب بر می‌خورد
استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته
 
استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته
خنکای بازار چارسوق
شادمانی و تپش در بازار "محمود پاشا"

حیاط خانه‌ها سر ریز از کبوترانِ انبوه
و صدای چکش‌ها از باراندازها
بوی عرق تن‌ها و نسیم بهارِ چشم نواز
استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته

 استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته
هوای روزگارانِ دور در سر من
و خانه‌ای در ساحل، اتراقگاه
قایق‌ها با ناله‌ی نسیم بهاری در نیمه‌های تاریکشان
استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته

استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته
زنی رعنا پیاده رو را می‌گذرد
در ناسزاها، ترانه‌ها، خنیاها، گپ‌ها
از دستش چیزی بر زمین  می‌افتد
گلی سرخ شاید
استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته

استانبول را می‌شنوم
با چشم.هایم بسته
در دامان تو پرنده‌ای می‌جنبد
می‌دانم که پیشانی‌ات داغ است
و لب‌هایت خیس

ماه سفید دارد در می‌آید از پسِ درخت‌های پسته
این را از تپیدن قلبت می‌دانم
استانبول را می‌شنوم
با چشم‌هایم بسته

@kambiz_najafi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
                   
                                                            
                                          🧿            
                            #کامیشکا           
                                      ۱۴۰۳/۸/۹
                   
#کامیشکا_ترجمه
□استانبول را می‌شنوم
شاعر: اورهان ولی(ترکیه)




@kambiz_najafi
گارسون را صدا زدم و گفتم غذا را برایم بپیچد. تا برود و بپیچد و بیاید، نوشیدنی‌ام را در می‌کشم و در استانبول بوی رازیانه می‌وزد و سیگار و شعر، رفیقان همیشه هستند و یک نخ از اورهان می‌گیرم که دوباره آمده و اینجا نشسته است.  پک می‌زنم تا گارسون بیاید و بسته‌ی شام را بگیرم و راه بیفتم به سمت پل. هرچه می‌گردم دخترک خدا را پیدا نمی‌کنم. کیسه‌ی شام را کنار سطل بزرگ سبز می‌گذارم، همانجایی که ساعتی پیش نشسته بود و توی یک کیسه را می‌کاوید. دیرگاه است. استانبول همچنان زیباست، ولی دلم می خواهد برگردم به ایران، به فیروزآباد، به خانه.
امروز هیچ میزان نبودم.
*آنچه خواندید، یک داستان نیست، سیاحتنامه است.
*شعر استانبولِ اورهان ولی را با برگردان فارسی خودم پیوست می‌کنم. بشنوید و بخوانید

@kambiz_najafi
وقتی گفتم منتظر همسرجانم هستم، ابروهایش را بالا انداخت که یعنی عجب!
 احتمالن کمی زیباست، ولی غمگینم می‌کند و نمی‌دانم چرا از همان نگاه نخست، چیز بدی زیر پوستم دوانید. اندکی به زیبایی می‌زند. چرا اندک؟ بله، زیباست. حتا تقریبن خیلی زیباست. یعنی نزدیک بوده خیلی زیبا از آب در آید، ولی یکی_دو کروموزم کم و زیاد شده، وگرنه زیباست، ولی رژ لب‌هایش انگارِ یک شعر ناموزون است که با جوهر قرمز وخطی کج  نوشته باشند. لب‌هایش را می‌جنباند:
"پس می‌توانی سه_چهار قدح راکی من را مهمان کنی؟"
دود سیگار می‌رود توی چشم‌هایش که پلک‌هایش را تنگِ هم می‌کند، یا رسم دلبری‌ست؟ حالا چرا اینطور سرزده رفت سراغ خواهش راکی؟
"دو_سه  قدح راکی چند می‌شود؟"
جوری می‌گوید "با مبلغی پاسفره‌ای، دویست لیر" که انگار بگوید پنج قروش. دویست لیر، چهل_پنجاه دلار است و به پول ایران می‌شود حدودن چهارسد_پانسد هزارتومان. دست‌هایم را قیّم چانه‌ام می‌کنم، چند لحظه خیره‌ی چراغ‌های دوردست ساحل می‌شوم و سپس بی‌ملاحظه می‌گویم:
"نه."
وانمود می‌کند که حیرت کرده است.
"چرا؟"
در خودآگاه و ناخودآگاهم چه بود و نمی‌دانم چرا گفتم: "ببینید خانم، در مملکت من کودکانی هستند که کفش برای رفتن مدرسه ندارند. دویست لیر، پولِ یک کفش گرم است برای دخترکی در میهنم. آن دخترک بی‌نوای هموطنم از تو زیباتر و سزاوارتر است. یافتن دو_سه قدح راکی برای تو خیلی آسان‌تر است از رسیدن به یک کفش برای آن دخترک. این‌طور نیست؟"
ترکی استانبولی‌ام پر بدک و پر خوب هم نیست، شعر کم و بیش ترجمه می‌کنم، ولی حرف زدنم بد است و مخصوصن که لهجه دارم و نمی‌دانم خوب گفتم و او خوب گرفت حرفم را یا نه؟ ولی فهمیده است حرفم را که این‌طور توی چشم‌هایم خیره است، انگار طلبکار مدعی و یا متعجب، با لبخندی به رنگ تمسخر. گو کمی سفت حرف زده‌ام.
"ولی شام را می‌توانیم با هم بخوریم، سفارش ماهی داده‌ام."
طوری نگاهم می‌کند که انگار می‌خواهد بگوید "من خودم ماهی‌ام. یک ماهی تلخ در دریای شور زندگی." حرف نمی‌زند ولی من خیال می‌کنم دارد می‌گوید: "من‌ماهی‌ام. دنبال صیادم. صید در دنبال صیاد شنیده‌ای؟ قلاب بیندازد و کام دهانم را به میخ بگیرد و من را از آب در بیاورد و از پوست عریانم کند و بر تابه‌ی آتش کبابم سازد و بخورد و چند لیر بیندازد توی کیف بدبختی‌ام، تا فردا و صیادی دیگر. این کاره‌ای؟ صیاد کدام دریا بوده‌ای؟ اصلن در کار صید هستی؟"
و من می‌گویم: "نه، بلد نیستم، هیچ وقت این‌طور چیزها بلد نبوده‌ام. بلدم شعر معاشقه بگویم، ولی عاشقیت را فقط برای اهل دلم می‌نویسم. تو اهل دل من نیستی. اصلن دروغ چرا؟ هراس دارم از این کار ترسناک با یک آدم بی‌خاطره. من فقط کمی شاعرم و نوشتنِ بوسه را بلدم، ولی نابلدِ این کارها هستم."
او خیال مرا نمی‌خواند، ولی با حیرت و شاید با نفرتی نهان در من می‌نگرد. هیچ نمی‌گوید. پا می‌شود و خاطره‌ی آبی و کوتاه یک زن روسپی را از کنار یک میز در ساحل مرمره بر می‌دارد، راهش را می‌گیرد و می‌رود. در رفتنش، چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم، شاید مثلن گفته باشد رَجّاله‌ی عقیم، یا مردک خسیس، یا مردک دغل و چیزهایی از این دست.
حالا که ساعتی از این ماجرا گذشته و روی نیمکت کنار دریا نشسته‌ام و دارم این حکایت را می‌نویسم، نمی‌دانم کار بدی کردم یا نه. خساست به خرج دادم، یا کفش دخترک بی‌نوای هموطن یک عقده‌ی نهانم بود. امروز میزان نبودم. انگار پشیمانم که چرا رویش را نگرفتم و به کجای دنیا برمی‌خورد؟  حالا که باز می‌نویسم، به یاد می‌آورم که به ایران آمدم، ولی نیت کفش را ادا نکردم، مثل خیلی از نیت‌ها و نذرهای ادا نشده. نمی‌دانم نیت کفش را به او راست گفتم،‌ یا ادا در آوردم، یا سِفله‌گی و لئامت کردم، یا اصلن کار خوبی کردم و مگر من ساقی همه‌ی روسپیان جهانم؟
گارسون سینی را روی میز گذاشت. پیکر عریان و بریان یک ماهی لابه‌لای قرمزی‌‌های گوجه دراز کشیده بود، با تنپوشی کتان از چیپس زرد و شال سبزی که بوی سبزی ریحان می‌داد.
چنگال را توی گوشت ماهی می‌زنم و تکه‌ای از تنش را توی دهانم می‌گذارم. بوی پا می‌دهد. بوی پای دخترکی که در بارانی گل‌آلود از راه مدرسه بر می‌گردد. یک ماهی دهان‌باز، مثل یک دشنام زشت از پارگی کفش او بیرون زده‌،  توی چشم‌های من خیره شده بود. این صحنه را پیش از این دیده بودم، و هزاران بار سپس‌ها. دو_سه سال پیش، فیروزآباد، سرِ کوچه‌ی حمام گلشن،  روزهای نخست مهرماه، پسینگاه که مدرسه‌ها تعطیل می‌شوند، دخترکی بینوا با بالاپوش مدرسه که کنار داروخانه ایستاده و منتظر کسی‌ست گویا. من می‌بینمش، ولی همچون یک اخته فقط نگاهش می‌کنم، حال آنکه بهای یک جفت کفش بچه‌گانه فقط دویست_سیسد هزارتومان بود.
وقتی که از ایران می‌آمدیم، دلربا مبلغی پول، هدیه‌ی سفر کرد، ولی به گفتِ قدما "مال در کف عاشقان نگیرد قرار." چند روز پیش، یک کاپشن خلبانی زیبا و کمی گران دیدم. پوشیدم و یاشلار عکس گرفت و فرستادیم ایران برای دلربا. فرستاد، به یک صرافی. کاپشن را خریدم و پیراهن و پای‌افزار و چند چیز دیگر. حالا همه‌شان بر تن من هستند.
دلربا امروز دمِ صبحی وقتی خورشید، گنبد مسجد سلطان محمد فاتح را روشنانِ زرد می‌کرد، خودش تنم کرد و می‌گفت "این را با آن بپوش و آن را با این" و یقه‌ام را صاف کرد و موهایم را با انگشت‌هایش شانه کرد و باز هم از شلختگی و حواس‌پرتی من حرص خورد و لب‌‌هایش را نان و پنیر کرد و چای را و خودش را برایم شیرین کرد و سر پا خوردم.
وقتی می‌پوشانیدم، همچون کاهنان کهن چیزی زیر لب می‌گفت و سرش را دایره‌وار در سمت من می‌چرخانید و فوت می‌کرد به سوی من. وقتی کفشم را دستمال می‌کشید، رویش سمت من نبود، ولی می‌دانستم می‌خندد، وقتی می‌گفت: "نری برا دخترای استانبول شعر بخونی و ازشون دلبری کنی و دردسر دُرُس کنی تو دیار غربت و من دوره بیفتم پیش سلطان مراد و سلطان سلیم تا از دوستاقخانه آزادت کنم.
سیگار هم نکش، کم بکش. کارای بد بد نکن،‌ با آدمای بد بد معاشرت نکن. اگه از دلبری و دلبرکان بیکار شدی، منو هم بی‌خبر نذار که دلم مث سیر و سرکه نجوشه که حالا گم نشه تو شهر غربت این بچه‌ی حواس‌پرت و سر به هوا."
بعد برگشت سمت من، خیره، یک خوشه‌ی سبزِ گندم توی چشم‌هایش و یک قرنفل قرمز لای لب‌های زیباترین و بخشایشگرترین زن جهان بود وقتی می‌گفت: "شوخی کردم. شما آقای ما هستید، سلطان دل مایید و  صاحب‌اختیار. رفته‌اید سفر فرنگ. سلطان در فرنگستان باید سلطانی کند. ضعیفه و دلداده را چه کارش به خرده‌گیری در کار سلطان دل‌آرا؟
خیلی ناصرالدین‌شاهی در دلم گفتم: "خدا هرچه خوبی و زیبایی‌ست در جان و روان این دلربای پدرسوخته، نهان و آشکار کرده است و فراقش سفر فرنگستان را زهر مار کرد برای سلطانی که قلمرو شاهی وی، جایی‌ست به اندازه‌ی جان و روان او، یک واتیکان کوچک عاشقانه در مجمع‌الجزایر دلربا."
و دلربا دنباله‌ی حرف‌هایش را گرفت: "صوفی‌جان می‌گفت گاهی سردی‌تان می‌شود. برایتان سنبل‌الطیب گذاشته‌ام و گل گاوزبان با دارچین و زنجفیل و نبات زعفران و عسل.  شب به شب، پیش از خواب دم کنید و نوش جان بفرمایید. به بچه‌ها هم بدهید که جانشان گرم شود در آن هوای نمناک استانبول.
من هم اینجا می‌نشینم پای شبستانِ شا‌ه‌عبدالعظیمِ دل،‌ هفت شمع رنگی روشن می‌کنم، به نیت سبزی جانتان، سپیدی روانتان، و سرخی دلتان. شمع سیاه برای اینکه موهایتان سفیدی نبیند، شمع آبی برای روزگارتان، شمع زرد برای خورشید بودن عمرتان، و یک شمع کوچک برای دل کوچک خودم تا زنده بمانم و عاشقی کنم برایتان. می‌نشینم که بر گردید. دل ما را از حوصله و چشممان را از انتظار ساخته‌اند. بی‌خبری هم که سنت پسندیده‌ی شما و دوختن چشم به در، عادت دیرینه‌ی ماست."
حالا این زن آبی می‌خواهد رخت‌های دلربا را از تنم در بیاورد و تنی را لمس کند که نه از آن اوست و نه مهری با آن تن دارد، مگر برای چند لیر.
تازه، اگر خیلی رو بدهم، شاید بگوید آنچه را که برای دلربا خریده‌ای، به من بده، و من باید شامپوهایی را که از تخم مرغ عنقای جزایر مهتابی "کاراسیا" و سبزی‌های رُسته در قله‌های "آرتانیس"درست می‌کنند؛ کِرِم پوست که با روغن زیر پر گونه‌‌ای قناری کمیاب و آب دهان زالوهای رود "تیمالی" ساخته می‌شود و می‌تواند عشق را در تن کسی ابدی کند؛ همچنین کتاب خطی "عیشق بدندن یارادایلمیش"(عشق از بدن آفریده شده است) از یک نویسنده‌ی ترک در سده‌ی یازدهم میلادی به‌نام "صدری داش‌تکین" که از نویسنده خواستم بنام دلربا امضا کند و نوشت: "پیشکش به معشوق‌ترین دلربای شرق،‌ به درخواست کاتب چاغداشنامه"؛ و سرمه‌دان زمرّدنشان سوگلی سلطان بایزید یکم را که از یک ونیزی در بازارساحلی استانبول خریدم؛ باید این‌ها را ببخشم به زن آبی.
نه، معامله‌ی جوانمردانه و زیبایی نیست. گیرم که این زن آبی در باغ نیست و دلربا هم در ایران هم‌اکنون زیبای خفته است، ولی این کاپشن سبز که کر و کور و بی‌دل نیست، کاپشن یک شاعر و محصول یک عشق است و حتمن این چیزها را می‌فهمد و من شرم می‌کنم. وانگهی، تکلیفم با کلمات چیست و با این بیگانه‌ی تن چه باید گفت و باید گفت آنچه را برای دلربا می‌گویم؟
آنکه ناگهان سر می‌رسند و سر زده می‌خورندش، ناهار رستوران است و اتفاقن خیلی هم خوب است، مثلن همین ماهی که آن زن ژاپنی عینکی از توی بشقابش برداشته و می‌خواهد حواله‌ی دهان زیبایش کند؛ ولی آدم پا شود با یک زنِ سر زده‌ی بی‌خاطره کجا برود؟ حالا چه یکی را در کنج دلت داشته باشی چه نه، چه دلربا نام دلبری در داستان عشق باشد یا خیالی در عشق داستان، یا راست‌ترین زن زمین، یا دروغی بزرگ.
نه از چشم شعر و شاعری، که بلاتشبیهِ من و این غول شاعران، بلکه از نگر سفر و حضر، به حافظ همانندترم تا سعدی. شیخ اجل خیلی خرشانس بوده که از این همه سفر، بی‌قضا و بلا برگشت به شیراز و در آنجا مرد؛ و حافظ خیلی ژرف بوده که تن نداد به سفر. آدم باید خودش را سفر کند. سفر در درون، خوشتر و ژرف‌تر است از سفر ظاهر.برای این سفر هم انگیزه و برنامه‌ای نداشتم.
محمدرضا گفت بیا برویم ترکیه. من هم نمی‌دانم چه شد که گفتم بله. هنوز هم نمی‌دانم باید می‌آمدم یا نه.
زیر پل و در ساحل رود، ردیف رستوران‌هاست. دریا می‌وزد و صدای موسیقی و بوی ماهی می‌آورَد. گرسنه نیستم، ولی می‌رویم و جایی پیدا می‌کنیم و می‌نشینیم. نوشته است: "اودون آتشینده اَت دؤنر"، یعنی کباب گوشت چرخان بر آتش هیزم. ورژنی دیگر از شعر شاملوست که "کباب قناری بر آتش سوسن و یاس".
یک نوازنده‌ی بالابان و کلارینت روی سن در کار خنیاگری‌اند. میزها کم و بیش پر هستند و به گمانم بیشتر توریست باشند، که عرب‌ها و شرقی‌ها را می‌شود از دیگران باز شناخت. چند چشم‌بادامی نزدیک من نشسته‌اند، از اهالی شرق دور. ماهی و راکی می‌خورند.
من هم سفارش می‌دهم. از ایران آمده باشی و در استانبول ماهی نروژی بخوری، برای خودش امری‌ست و رمزی از نسبت‌های جهانی. سرم توی تلفنم و در کار کتاب اورهان ولی هستم. ترجمه می‌کنم و توی موبایم یادداشت می‌کنم، البته از واژه‌نامه‌ی استانبولی بی‌نیاز نیستم.
یکی از شعرهای او به نام "دندان‌طلاییِ من" را یادداشت می‌کنم:
"بیا جان دلم، بیا به پیشم،
جوراب‌های ابریشم برایت بخرم،
سوار تاکسی‌ها کنم،
بر روی سازها ببرمت،
بیا،
بیا ای دندان‌طلایی من،
ای چشم‌سُرمه‌ایِ من، گیسو مجعد من، تنناز لَوَند من!
ای پاشنه‌قارچی من، باپ استایل‌پوش من، بیا!"

باپ استایل یک مد لباس است که زنان هرزه‌ی آمریکا و انگلستان در دهه‌ی چهل می‌پوشیدند و این از شعرهای دهه‌ی چهل اورهان است.
ده_پانزده دقیقه‌ای هست که با اورهان اینجا نشسته‌ایم و من شعرهای او را از روی کتابش می‌خوانم و خنده‌اش می‌گیرد و خوشش می‌آید از لهجه‌ی من. می‌گوید نخستین بار است که یک ترک قشقایی را می‌بیند. در ترجمه‌ها دستی نمی‌برد و می‌گوید آنچه خودت دریابی.
در کار خواندن یکی از شعرها هستم و اورهان گوشش با من و چشمش با دریاست که از حاشیه‌ی کتاب، یک آبیِ بلند را می‌بینم، ایستاده کنار میزم. انگار درختی بالا یا تنپوش آبی و شاخ و برگ زرد و بور.
"می‌توانم سر میزتان بنشینم؟"
منتظر جوابم نمی‌ماند. می‌نشیند. پاکت سیگار وینستون و فندکش را می‌گذارد روی خوشه‌های میز. حال و چین می کند و چه و چه و
"اهل کجایید؟"
"ایران."
 از هر دری سخنی می‌راند و چیزهایی که نمی‌دانم چه می‌گوید با لهجه‌ی نمی‌دانم کجای ترکیه، و چه و چخهتا اینکه می‌فهمم که می‌پرسد:
"امشب چه کاره‌ای و کجایی هستی؟"
نکند از این دوره‌گردان تن است؟ عجب تواردی، آن شعر باپ استایل اورهان‌ولی و ظهور ناگهانی این زن تنناز و تنباز.
وقتی چشمکی می‌زند و انگشت‌های دست چپش را توی هوا شکل علامت سوال می‌دهد که یعنی "ها؟" دیگر دانستم که بله در کار تنانگی‌ست و غافلگیر شده‌ام، که این نخستین دیدار من با یک روسپی‌ست.
 زنان ترکیه زنان آرایش و پیرایه‌ی بسیار نیستند و کم‌تر زنی می‌بینم که چندان بزک دوزک کرده باشد، مگر در حد روژلب و ریمل؛ بر خلاف زنان ایرانی که در آرایش، رتبه‌ی جهان را دارند و ایران یکی از بازارهای پر سود تولیدکنندگان لوازم آرایش در جهان است و شمار فروشگاه‌های بزک دوزک در ایران هزار برابر کتابفروشی‌هاست. ولی این یکی خود را آراسته است.
زندگی هرکس از آنِ خود اوست و حتمن تعریفی برای تنش دارد و هر کس مالک جسم و روان خویش است و مختار است از تنش هر بهره‌ای را که می‌خواهد ببرد، چنانکه ورزشکاران از نیرومندی تن، مُدلینگ‌ها از زیبایی بر و روی و یا مردان زیبایی اندام. حتا گدایان از کاستی تن خویش سود می‌برند؛ ولی تن‌فروشی را توجیه نیستم. نگاهی قدسی و ورجاوند به تن ندارم، ولی تن، آینه‌ی روح است و تتمه‌ی عشق و تن را باید فقط برای معشوق نمک و فلفل زد، اگر در کار و بار عاشقی هستی، وگرنه اگر از عشق بیکار باشی، تن می‌تواند سگ‌خورِ هر سگی باشد. ولی زیبایی فروختنی نیست، و البته عشق نیز.
بوسه یک واقعه‌ی عظیم است، رخدادی که تنها یک بار روی می‌دهد. زیباترین تجلی مهرورزی برای گفتن اینکه دوستت دارم. و اکنون "هر بوسه چند لیر؟"
وقتی پرسید "امشب چه کاره‌ای؟"، یکی چند ثانیه طول کشید تا بیابم و بگویم "منتظر همسرم هستم."
رو به اورهان کردم تا شاید او مددی کند، ولی نبود و فقط یک‌کتاب با جلد سیاه آنجا نشسته بود. همسرم کجا بود و سرم کجا؟ همسر، بی‌هوا از دهانم در آمده بود تا برود که دل و دماغی ندارم.
                              
                                        🧿              
                              #کامیشکا           
                                     ۱۴۰۳/۸/۹
                   


#مکتوبات_یومیه_سفر_عثمانیه
بخش سوم:
□دو ماهی بر ساحل مرمره
#کامبیز_نجفی
*نشر نخست در چاغداش: ۹۹/۷/۷
با اندکی ویرایش.
در استانبول، در کناره‌ی رود مرمره‌ نشسته‌ام، زیر پل قالاتا (قالاتا کوپروسو). سی دقیقه پس از نیم شب هستم و کتاب شعر "اورهان ولی" را مرور می‌کنم که در "نیده" از یک کتابفروشی خریدم. پیش‌تر، شعرهایی از او را پراکنده ترجمه و در چاغداش منتشر کرده‌ام، ولی حالا مجموعه شعرهای او را دارم کار و مرور می‌کنم. او به همراه دوستانش "مِلیح جِودَت" و "اوکتای رفعت" بنیانگذار جریان شعریِ "غریب" در ترکیه هستند. شعرهایش را دوست دارم. سومین روز ورودم به ترکیه که غریب بودم و ناگهان کتاب او را در یک کتابفروشی دیدم، چنان بود که انگار یک دوست و آشنای دیرین را دیده باشم، که همه‌ی شاعران جهان از یک قبیله و خویشاوندان همدیگرند. دارم ترجمه می کنم:
"هر روز مگر این دریا این قدر زیباست؟
هر زمان مگر آسمان این‌طور به چشم می‌آید؟
هر زمان مگر این قدر زیبا؟
این اشیا، این پنجره.
نیست،
به خدا نیست،
یک رازی هست در این چیزها."
امروز چندان میزان نبودم، ولی هم‌اینک نسیمی که از روی آب‌ها موج بر می‌دارد و خنکی را در هوای ساحل می‌پراکَنَد، با خود صدای ویلون و کلارینت و تیمپو را می‌وزاند که در دورها و زیر پل می‌زنند. پشت سرم مسجد سلطان محمد فاتح است، همو که قسطنطیه را در جوانی فتح کرد و پایان داد به سلطنت دراز دامن امپراتوری روم شرقی. او همه‌ی آناتولی را که ترکیه‌ی امروز باشد تسخیر کرد. دستی در شعر و ادب داشت و به هنر و ادبیات فارسی نیز مهر می ورزید.
شعر "استانبول" اورهان ولی را پیش از این در ایران خوانده و ترجمه کرده بودم، ولی حالا خودش با آن صورت کشیده‌ی تقریبن استخوانی‌اش برایم می‌خواند:
"استانبولو دینلیوروم گوزلریم کاپالی..."
یعنی
"استانبول را می شنوم با چشم های بسته
نسیمی نرم می وزد از پیش
کم‌کمک می آویزد
برگ‌ها بر شاخه‌ها
در دور دست‌ها، خیلی دور
استانبول را می‌شنوم با چشم‌های بسته..."
شعر اورهان زیباست، ولی اندوه در همه جای جهان، از کران تا به کران هست، حتا در استانبولِ زیبا دست از سر آدم بر نمی‌دارد.
شما می‌خوانید، ولی نمی‌بینید که در تیررس چشم من، آنکه در ساحل زیبای مرمره  سطل‌های زباله را می‌کاود، دخترک زیبای چهار_پنج ساله‌ای نیست با موهای خورشید و پیراهن برگ؛ او دختر خداست که نان خود را در پسماند آدم‌ها می‌جوید، با چشم‌هایش که انگار برگ توت. خدا در آفریدن این شاهکار هنری سنگ تمام گذاشته، ولی رهایش کرده به امان خودش، به امان گرسنگی و فقر.
 می‌گویند استانبول یکی از زیباترین شهرهای جهان است و بی‌راه نمی‌گویند و بسیار دلگشاست. شهری‌ست پر کرشمه، ولی برای منِ مسافر، مبهم و غریب. انگارِ کتابی با برگ‌های سفید که من آن را نمی‌توانم خواندن و دانستن، ولی قشنگ است. با همه‌ی این‌ها، از من دل نمی‌برد. تنهایم و همسفرانم همدلِ من نیستند. شاعرکی باشی و سودازده‌ی شعر، سال‌ها با شعر مولوی زیسته و بر آمده باشی و حالا از فیروزآباد چند هزار کیلومتر را کوبیده و آمده باشی به شهر نیده که تنها ۳ ساعت با قونیه راه دارد و چند روز دیگر سالروز و روز مولوی باشد، یک هفته هم در نیده اتراق کنی، ولی نیایند برویم به زیارت حضرت شعر. برای همین است که سفر در تنهایی را دوست دارم و در جوانی تنها سفر می‌کردم، که بودا گفته است "به کردار کرگدن، تنها سفر کن، سر به‌زیر و سخت."
خسته‌ام و دلم خواست همین حالا ایران بودم، فیروزآباد، توی خانه‌مان. جابا و خدجه آنا توی حیاط روی تخت خفته باشند و من پای لب‌تابم نشسته باشم‌.
حس متناقضی دارم با سفر. گاهی و اندکی خودم را وِل می‌کنم در جریان سیال سفر. سفر، رها شدن از دست سکون است. چیزی‌ست همچون مکاشفه و دیدن نخست چیزها. سفر، چشم سفر می‌خواهد، ولی خیلی‌ها ندارند و چیزها را نمی‌بینند. دوست داشتم موزه‌ها را ببینم، تاتر و کنسرت‌هایشان را، انجمن‌های شعرشان را پیدا کنم و کتابفروشی‌هایشان را بچرخم؛ ولی کاروانیان در باغ این چیزها نبودند. برای همین، امشب قرار گذاشتیم من و اورهان استانبول را با هم بچرخیم.
گاهی با سفر خوش نمی‌کنم و به‌گمانم مارکوپولو، سعدی، ابن‌خلدون و سیاح مغربی یک مشت آدم ولگرد بوده‌اند و چه معنی می‌دهد آدم کفش و کلاه کند و دوره بیفتد دور دنیا؟ آدم خیلی که دور بخواهد برود، تا تنگاب و خرقه‌ی فیروزآباد، تا حافظیه‌ی شیراز. آسمان در همه جای دنیا همین رنگ است. همه‌ی آدم‌ها تخم و ترکه‌ی هابیل و قابیل هستند و همانندان هم.
دیگر زمانه‌ی ناسیونالیسم‌های باستانگرای آریاییِ ایرانی و اویغوریِ ترکی و یونانیِ باختری و اُمویِ عربی و ملیگرایی‌های دگرستیز، خودپسند و خودبسند به سر آمده است. اکنون گفتمان خون و نژاد دیگر مایه، معنا و کارکرد خویش را وا نهاده و از میان جهان نو رفته و نسلی که می‌آید، نسلی‌ست اینترنتی و از مرزهای نژادی، دینی و جغرافیایی بر کنار است و در این قیدها نمی‌گنجد. ناسیونالیسم بدوی، غیر مدنی و نابخردانه راهی به دهی نیست و اگر کار به دست نژادگرایان فاشیست بیفتد، کار به نسل‌کشی‌ها می‌انجامد و خِنجی‌ست خونین بر گونه‌ی تمدن و مایه‌ی جدایی آدمیان. در این معرکه و مضحکه، درنگجای اینکه برخی ایرانیان معاصر به ناسیونالیسم های پانیستیِ پانفارسی و پانترکی و پانعربی و پانکردی و ... دچار شده، به جان هم افتاده‌اند و گمان می‌برند سربازان و شهادتجویانِ یک نبرد مقدسند.
ولی همه‌ی این کاستی‌ها و آسیب‌های ناسیونالیسم فاشیستی سبب نمی‌شود که حس بستگی به خانه و پایبندی به مردمان خانه از میان برخیزد. بی‌گمان، ناسیونالیسم واپسگرا و دگرستیز یک ارتجاع بدوی‌ست، ولی به‌گمان، هر مملکت برای پیشرفت، والبته لیران که در این زمانه و هنگامه که روبارو با تهدیدهای بسیار است، باید از یک ملیگرایی ملیح، بخردانه و مدنی نیرو بگیرد، نکته‌ای پر مهم که جمهوری اسلامی از آن رویگردان بوده است،  وگرنه با جهان‌وطنی و امت‌گرایی و این شعارهای فانتزی و رویاهایِ نشد، کار پیش نمی‌رود، چنانکه جهان‌وطنی کمونیستی، امت‌گرایی سید جمال اسدآباد، حتا دهکده‌ی جهانی با الگوی آمریکایی پیش نرفته است. یک ملیگرایی ملایم و متعادل، خردمندانه، مدنی، که میهن را برای همه‌ی هم‌میهنان بخواهد، مردمان را به خودی و غیر خودی و کشور را به مرکز و پیرامون، و دین‌، سیاست، فرهنگ را به رسمی و غیر رسمی بخشبندی و تعریف نکند‌، و البته در یک پیوند انسانی و اخلاقی با جهانیان.
با همه‌ی دگرگشتی که در بینش انسان امروز در پیوند با ناسیونالیسم و معنی آن رخ داده است، ولی نسیم وابستگی‌های ملی حتا در سرزمین‌های مدرن و باختری نیز در وزیدنی نرم و مدام است و در برخی حتا پر نیرومند است. از گروه‌های زیاده‌رو همچون نئونازیست‌ها که بگذریم، در کشوری همچون آمریکا که خود را تجسم لیبرالیسم می‌داند، اگر کوچک‌ترین اهانت به پرچم ملی آن روا بداری، دندانت را با بُرُس سیمی فرچه می‌زنند؛ آنگاه در رسانه‌های خود برای مردمان خاوران و جنوبگانِ جهان نسخه‌های جهان‌وطنی و بی‌وطنی و امت‌گرایی می‌پیچند و البته برخی هم‌میهنان ما نیز پُز همین چیزها را می‌دهند و غیرت بر خانه و همخانه را فاشیسم و واپسگرایی تعبیر می‌کنند.
دنباله‌ی این نوشت را بگذار برای وقت دیگر. قدم زدن و سیگار کشیدن می‌خواهم. باید قوطی را بیندازم توی سطل کنار نیکمت، سیگارم را روشن کنم و نم‌نمک سمت خانه‌ی میزبان‌های عزیز و مهربان را بروم در خانه‌ی ایوب‌جان جعفری و نوشین‌جان کاویانی.
ترکیه، شهرِ نیده، چهارم شهریور نود و هشت.

@kambiz_najafi
 
با جمهوری اسلامی مورد دارید؟ با وطن و هموطن چه؟ یعنی خدمت به وطن تنها از این راه می‌گذرد که ما در اینجا جمهوری اسلامی را سرنگون کنیم و بعد شما تشریف بیاورید و آنگاه خدمات خود را محقق کنید؟  اگر راستان هستید، بخشی از در آمد کنسرت‌ها، اندکی از هزینه‌های تشکیلاتی، کمی از بودجه‌هایی را که از برخی دولت‌ها و نهادهای ویژه‌ی جهانی  می‌گیرید را برای ساختن درمانگاه و مدرسه در ایران هزینه کنید. صدقه‌ی سر جنگ دلار و ریال، در اینجا با اندکی دلار خیلی کارها می‌شود کرد.
طرفه آنکه برخی‌شان سرمستند از لاشی‌بازی‌های ترامپ، پریزیدنتِ تاجر_سیاستمدار،  و شادمان از تحریم‌ها، یعنی تا این اندازه گول که نمی‌دانند این تحریم‌ها نان از سفره‌ی ایرانی می‌برد.
سال ۸۷ که محمود احمدی نژاد چشم و چراغ بود، مقاله‌ای در روزنامه‌ی "افسانه"ی شیراز نوشتم که داستان خودش را داشت. همان هنگام یک ناشناس به نام یکی از فعالان حقوق بشر نمی‌دانم چه و از کجای اروپا با من تماس گرفت و چه و چه و چه‌ها، و من را فرا می‌خوانید که خودم را برسانم به دبی یا ترکیه تا ترتیب اقامتم را در نمی‌دانم کجا بدهند و به قول خودش مبارزه را استارت بزنم.
در همان گفتگوی نخست پس از اینکه مثل یک دلّال مزیت زندگی در west (منظورش غرب بود) را برایم با آب و تاب می‌گفت تا دهانم را آب بیندازد و گفت و گفتم و گفت و گفتم و ول‌کن نبود، ناچار زدم به فاز احساسات و گفتم "آقا، از همه چیز گذشته، یعنی بیایم و دور شوم از بوی موهای خدجه‌آنا؟ قید دست‌های رنجور جابا را بزنم؟ یعنی دیگر حافظیه را نخواهم دید و آب خرقه‌ی فیروزآباد را دیگر نخواهم نوشید؟ آنجا بازار دارید و بازارش جگرکی اسماعیل جگری دارد؟ آقا، من ماهی شط ایرانم، دور شوم از اینجا هلاک می‌شوم.
هنگام دلتنگی می‌زنم به دامنه‌های کوه پادنا که بالای فیروزآباد انگارِ یک پدر ایستاده است. به هرگاه که اعصابم زنبوری شود، می‌روم و نیم ساعت توی بازار وکیل می‌چرخم و نگاه مردمم می‌کنم و آرام می‌شوم. آنجا در هنگام جنون چه خاکی بر سرم بریزم؟ با غم مردافکن غربت چه سازم؟ از همه‌ی این‌ها گذشته، نانوایی سنگک هم که ندارید. من ایلیاتی و شهرستانی چه کارم به دنگ و فنگ غرب، اصلن گم می‌شوم در شهر فرنگ، مثل یک اسب وحشی در شهری کلان. فکرش هم کلافه‌ام می‌کند. اینجا خانه‌ی پدری هست و کنجی و دل دنجی. نه آقا، آن بهشت به این سرزنش نمی‌ارزد." و از این حرف‌ها.
ساعتی حرف زدیم، دانست که کوچه را غلط آمده است، که آخرش نفهمیدم از کجا و چرا آمده بود و شاید هم چیزی وِل بود، تا اینکه پیش از خداحافظی درآمد که: "آقا، شما شاعر هستید، نه روزنامه‌نگار."
به او گفتم "بله حق با شماست" و به خودم گفتم "هردوتاشم هستم، خوبشم هستم. ولی بهتر می‌دانم که در وطن خودم بی‌کس و مستقل و کوچک باشم تا اینکه دُمم گرهگیر شود به یکی از این کسان و سازمان‌های چه و چه که دم خودشان آشکار نیست بسته‌ی کیست. دلار بدهند تا برای آن‌ها بنویسم؟ مگر مرض دارم، تومان خودم را خرج می‌کنم و برای دل خودم می‌نویسم."
 حالا که این‌ها را می‌نویسم ده_پانزده سال از آن روزها گذشته و در آستانه‌ی پنجاه‌سالگی‌ام. خوب کاری کردم که نرفتم. از عمر من دیگر چیزی آن‌قدر به‌جای نمانده که رویا ببافم و بخواهم به سودای خام، آلاخون والاخون دنیا بشوم. ایران گهواره‌ی من است و آرزو دارم مزار من هم باشد. از نگر حسی بخواهم بگویم، دوست دارم در خاک همینجا تجزیه شوم و مورچه‌ها و مارها و گورکن‌های ایران تنم را بخورند و با خاک اینجا یکی شوم. دوست دارم استخوانم در اینجا درخت شود، جایی در تنگاب فیروزآباد، هرچند درخت شدن در هرجای جهان سرنوشتی زیباست، منتها من که باید کنجی و کتابی، چه فیروزلند، چه نیوزیلند.
با این‌همه، شاید روزی خانه با همه‌ی گشادگی بر من نیز تنگ آمد و من هم به تنگ آمدم و دلم را برداشتم و در خانه را پشت سرم به هم کوبیدم و رفتم سیِ خودم و در فرجام، دلم را خاک "پرلاشز" بخورد و یا استخوانم را کروکودیل‌های افریقا ، ولی عجالتن اینجایی‌ام.
یک بار هم یکی می‌گفت: "این احساسات وطنی همیشه آفت و پاشنه‌ی آشیل شما قشقایی‌ها بوده است." گفتم: "آفت نیست، شرف ماست."
البته پر مهم اینکه، ملیگرایی چیزی پر حساس است و اگر اندکی از خردمندی دور شود، به فاشیسم راه می‌برد و چیزی خطرناک برای مدنیت و انسان می‌شود، همچون ناسیونالیسم نازیستی، پانفارسیسم، پانترکیسم، پانعربیسم و پان‌های اندیشگانی مانند پانکمونیسم و چه و چه.
به‌ویژه در جهان امروز و در کهکشان بی‌کرانه‌ی اینترنت که مرزها بی‌رنگ و انسان‌ها به هم نزدیک‌تر می‌شوند و تمدن و نژاد بشری به یک هم‌آمیزی و کولاژوارگی رسیده است،‌ در این معنا باید با دقت گفت و کرد، که در این جهان نو، کوبیدن بر دهل ناسیونالیسم‌های بدوی و قبیله‌ای، کاری نابخردانه و غیر دموکراتیک است و در هزاره‌ی سوم چیزی پار و پیراری‌ست و کار دیرآمدگان است.
از یوتوپیای آنجا برایم می‌گویند. به گمانشان که نمی‌دانم آنجا چه خوبی‌های زیادی دارد و به گمانم نمی‌دانند که وابستگی تنها زن و بچه نیست.
در هنگامه‌ی جنگ سوریه و در کشاکش بمباران‌ها و کشتارها و ویرانی‌ها یک جمله روی یکی از دیوارهای یک شهر سوری دیدم که به اندازه‌ی سد رساله معنا داشت:
"وطن هتل نیست که با کم شدن خدماتش آن را ترک کنیم."
البته وطن باید که همچون هتل باشد، آزاد و آباد و آرام، ولی نیست. هرچند گزینش سکونتجای یک حق انسانی‌ست و کوچانیدن(تبعید) و یا وا داشتن به ماندگاری در جایی غیر از دلخواه آدمی، یک ستمکاری‌ست و بسیاری از این مهاجران، ناگزیر تن به رفتن داده‌اند، ولی چندان خوش ندارم با بیکارهای پرگو که در کنج یکی از این سرزمینان باختران جا خوش کرده‌اند، هیچ برای وطنشان نمی‌کوشند، ویسکی می‌خورند و وطن وطن می‌کنند. وطن چیزی انتزاعی نیست، وطن اینجاست. جایی که باید با گوشت تنت لمس کنی، با چشم‌هایت ببینی و با گوش‌هایت بشنوی‌اش. وطن که شوخی‌بازی نیست، استخوان است و خون و شقه شقه‌ی دل. نه اینکه گمان برید وطنپرست و شوونیست و پانیسم و این ژاژها و یاوه‌ها، نه، حرف خانه است، حرف پدریان و مادریان است و تکلیف اجتماعی و پایبندی انسانی و حقِ بر گردن. حساب نان و نمک داریم با این خاک و مردمانش،‌ وگرنه وطن، هرچند عزیز است و شریف، ولی چیزی قدسی یا ملکوتی که نیست، وگرنه در هزاره‌ها این‌همه کوچک و بزرگ و دست‌به دست و دریده و پاره پوره  نمی‌شد. منتها دوست داشتن خانه چه ربطش به فاشیسم و پانیسم؟ سگ هم خانه‌اش را دوست دارد، تو نداری؟
اینک برخی از ایشان رفته‌اند در خیابان واکسول لندن قدم می‌زنند و نگران چاله چوله‌های خیابان مصدق هستند. در کناره‌های آب‌های پلایا پارایسوی کوبا با شلوارک عکس یادگاری می‌گیرند و غمگین محیط زیست خزر. شوی روانشناسی برگزار می‌کنند و از لس‌آنجلس پیام گل و بوسه می‌فرستند برای مخاطب هموطن، حال آنکه هموطنانشان از افسرده‌ترین، غمگین‌ترین و عصبانی‌ترین ملت‌های جهان شده‌اند و پند می‌دهند که لبخند بزنید‌. اگر راستان هستید، گاهی پا شوید و بیایید و مطبتان را در کناره‌های شهرهای ایران بر پا کنید و غمگین‌های ایران را ویزیت کنید. اگر ژاژ نمی‌خایید و وطنتان را دوست دارید، خب بیایید این جا کار کنید، بسازید، بکارید، درو کنید.
البته، هرکس به سودایی راهیِ کوچ شده است. هیچ خردمندی زادبوم خود را بی‌سبب نمی‌نهد و خودش را سرگردان غربت نمی‌کند، مگر اینکه از خانه‌اش به تنگ آمده باشد، چنانکه خیلی‌ها جانشان را بر داشتند و بردند، رفتند برای یک زیست بهتر،‌ آزادتر، فردایی ایمن‌تر.
به گفتِ شیخ شیراز:
"سعدیا، حب وطن گرچه حدیثی‌ست شریف/
نتوان مُرد به سختی، که من اینجا زادم"
که شاید من هم روزی دلم را برداشتم و رفتم سیِ خودم. حالا شما هم به هر انگیزه‌ و بهانه‌ای که رفته باشید، حتمن ناگزیر بوده‌اید. و اینک می‌گویید اینجا امنیت ندارید؟ نمی‌خواهید اینجا بمیرید و نمی‌خواهید به‌جای اینکه در غربت سگ‌خور شوید، در خانه بمیرید و اینجا خاک شوید تا کرم‌های ایرانی تنتان را بخورند؟ باشد، صاحب‌اختیارید. امنیت ندارید و می‌ترسید و نمی‌آیید؟ لز فلان و فلان می‌گویید که بودند یا آمدند و به مهر میهن کار کردند، ولی چه و چه. باشد، همان‌جا بمانید و حال کنید و همه‌ی لذت‌های دنیا گوارای وجودتان؛ ولی از آن دلارها که می‌توانید چند چوب بفرستید برای ملتی که از او دم می‌زنید، به اندازه‌ی مدرسه‌‌ای پنج کلاسه در ایلام، یک خانه‌ی بهداشت کوچک در بلوچستان، یتیم‌خانه‌ای در کرمانشاه، سرای سالمندانی در تبریز و تیمارستانی در همه‌جا.
آقایان اوپوزوسیون! صدای مردم ایران بوده‌اید؟ درست. غم این ولایات و مردمانش را دارید؟ درست. رامش و آسایشتان را وا گذاشته‌اید و برای ایران می‌کوشید؟ درست،
ولی ایراندوستی تنها از راه سیاست می‌گذرد؟ این‌همه دلار برای کنش‌های سیاسی‌تان هزینه می‌کنید از همایش‌ها گرفته تا شبکه‌های پر هزینه‌ی تلویزیونی و چه و چه، ولی تا کنون یک صندوق مشترک برای پروژه‌هایی همچون بهداشت و آموزش در ایران بنا نهاده‌اید؟ برکنار از وابستگی‌ها و تنش‌های سیاسی، هزینه‌ی کدام پروژه‌ی فرهنگی یا اجتماعی را بر عهده گرفته‌اید؟ ملی و سلطنت‌طلب و مشروطه‌هواه هستید، خرج کدام پروژه‌ی ایرانشناسی را در ایران بر عهده گرفته‌اید؟ عاشق سوسیالیسم و طبقه‌ی پرولتاریا هستید، چند بسته لباس ایمنی برای کارگران فلان معدن فرستاده‌اید؟
نشنیدیم بگویند ایرانیان مقیم فلانجای هزینه‌ی ساخت یک درمانگاه در یکی از کرانه‌های ندار و بی‌چیز ایران را داده باشند. نشنیدیم این همه حزب و سازمان با آن‌همه دفتر و دستک، هزینه و بورسیه‌ی چند دانش‌آموز نخبه را بر گردن گرفته باشند. فقط بلدند در شبکه‌ها حرف بزنند و ایرانیان داخل کشور را اندرز دهند و راه نمایانند.
                              
                                            🧿               
                     #کامیشکا           
                                    ۱۴۰۳/۸/۸
                   


#کامیشکا_سفرنامه
#مکتوبات_سفر_عثمانیه
بخش دوم:
□وطن هتل نیست
#کامبیز_نجفی
*نشر نخست: ۱۳۹۸/۷/۶
با اندکی ویرایش.

این سر بالایی نفسم را گرفت. می‌نشینم روی نیمکت کنار کوچه که رویش نوشته شده است nide beledyesi(شهرداری نیده). در ایران هم در دوره‌ی قاجار به شهرداری، بلدیه می‌گفتند، ولی پس از اصلاحات زبانی دوره‌ی رضاشاه شد شهرداری. آتا ترک هم در ترکیه دست به اصلاح زبان ترکی زد و نگره‌ی "زبان خورشید" را در میان گذاشت، ولی بلدیه از آن واژه‌هایی‌ست که برای آن برابری نجسته‌اند.
ناسیونالیسم رضاشاهی و ناسیونالیسم آتاترکی هردو بسیار همسان هم بودند. هردو با اندکی تاخیر از پی جنبش مشروطه(ایران) و تنظیمات(ترکیه)‌ بر آمده بودند. هر دو باستانگرا بودند و بر ناسیونالیسم کهن و تاریخی بنا شده بودند. هر دوشان کشور خویش را از یک تلاشی و فروپاشی رهانیده بودند، با این تفاوت که آتاترک مدرن‌تر و باهوش‌تر از رضاشاه بود و به‌جای پادشاهی، جمهوریت را برای مردم خویش برگزید. هر دو دست به اصلاح و بر کشیدن زبان ملی زدند و هر دو نام‌های جغرافیایی را دیگر کردند،‌ ناسیونالیسم آتاترک به ترکی و ناسیونالیسم پهلوی به فارسی. هر دو با تکیه بر هویت مرکزگرا، دیگران را بر نمی‌تابیدند، ناسیونالیسم رضاشاه با نگره‌ی قوم پارس در برابر غیر پارس و ناسیونالیسم پانترکیسم با قوم ترک در رویارویی با قوم‌های کرد و ارمنی و یونانی. 
دِرَنگجایِ شگفت اینجاست که با این‌همه همانندی و کنش‌های همسان،‌ پانفارس‌ها و پانترک‌های مدعی رضاشاه و آتاترک، همدیگر را فاشیست می‌نامند و همه‌ی این کنش‌ها را به هم نسبت می‌دهند،‌ غافل از اینکه مولای خودشان نیز چنین و چنان می‌کرده است.
پاکت سیگار و قوطی را می‌گذارم کنارم تا بنویسم. در ایران سیگار نمی‌کشم، ولی اینجا وقت زلالی هوس می‌کنم. اهالی ترکیه خیلی سیگار می‌کشند و مثل همه‌ی ترک‌ها خیلی چای می‌خورند‌. یک چیزی می گویم، یک چیزی می شنوید. قدم به قدم چایخانه(چای ائوی)‌هست و همیشه پرمشتری و غرق در دود سیگار و قلیان. کم‌تر کسی دیده می‌شود که یک نخ سیگار لای انگشتانش دود نکند. در بیشتر کافه‌ها و قهوه‌خانه‌ها بساط تخته نرد و ورق و یک بازی به نام اوکی رایج است. قمار قدغن است، بیشتر بر سر چای و قلیان بازی می‌کنند و بازندگان پس از پایان بازی که گاهی ساعت‌ها زمان می‌برد، چای و قلیان بازیگران را حساب می‌کنند. کافه‌نشینی مخصوصن در نزد مردان، به‌ویژه کهنسالان خیلی رایج است. نوشیدن مشروب در جاهای همگانی قدغن است و همه‌ی مغازه‌ها مجاز به فروش مشروب نیستند و فقط فروشگاه‌های ویژه همچون میگروز، تیکیل و چاغداش پروانه‌ی فروش دارند. با رواج اسلامگراییِ بیشتر در ترکیه، فروش و نوشیدن مشروب محدود شده است، البته در بارها و دیسکوها و برخی رستوران‌ها آزاد و آشکار است. اخیرن و نسبت به سال‌های پیش با بستن مالیات‌ زیاد بر واردات مشروب و سیگار، این دو کالا خیلی گران شده است. مارک‌های ویسکی افزون بر دویست لیر، به پول خودمان بیشتر از چهارسد هزارتومان می‌شود. اردوغان و مدیران ترکیه بر سر یک دوراهی هستند، هم به شیوه‌ی سلاطین عثمانی مدعی اسلامگرایی هستند، و هم از آن‌سو نگران صنعت توریسم که درآمد نخست ترکیه است، و همچنین ترکیه همیشه در کوشش برای پیوستن به اتحادیه‌ی اروپا بوده، ولی رادیکالیسمِ هم دینی و هم پانیستی و البته دیگر معادلات سیاسی تا کنون مانع تحقق این هدف بوده است. در قانون اساسی، ترکیه یک کشور سکولار شناسانیده شده، ولی اسلامگرایی در دهه‌های اخیر رواج زیادی پیدا است. حجاب، اختیاری‌ست و همه‌جا بی‌حجاب و با حجاب در کنار هم دیده می شوند و این دموکراسی، زیباست. باحجاب‌ها در شهرهای کوچک بیشترند و در شهرهای بزرگ همچون آنکارا و استانبول کم‌تر.
هم‌اینک اینجا هستم، هزاران کیلومتر دور از ایران. غم غربت ندارم، که خودم آمده‌ام و سفر، کوتاه است. مهاجرت و کوچ و مرز و بوم و غربت را می‌اندیشم. ایران روزهای خوبی ندارد، و آینده‌ی آن مبهم و نگران کننده است.(حالا که باز نشر می‌کنم، یادم نمی‌آید چه هنگامه‌ای بوده است) آرزوی قلبم است که همچون همیشه‌ی تاریخ(نه، همیشه که نبوده و نشده) از این بحران‌ها و آزمون‌ها درآید، با اقتدار و مدنیت و زیبایی.
 هیچ‌گاه خیلی جدی به مهاجرت فکر نکرده‌ام، مگر گاهی در حد یک گپ و گفت و پیشنهاد دوستان و حرف و خیال. می‌گویند تو که زن و بچه نداری، چرا خودت را پابند اینجا کرده‌ای با این همه مصائب و سختی‌ها که داری؟ به تعبیر اخوان ثالث،  ای"در وطن خویش غریب"، چرا ول نمی‌کنی و نمی‌روی پی خودت؟
هر کجـــا مـــرز کشیدند، شمـــا پُل بزنید - نجیب بارور
علی ایلکا
                              
                               🧿             
                #کامیشکا          
                       ۱۴۰۳/۷/۷
                   
#کامیشکا_خنیا
□هرکجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
شاعر: نجیب بارور
آهنگساز و خواننده: شفق سیه پوش
دکلمه: علی ایلکا

@kambiz_najafi
جام از "بلخ" بیارید و شراب از "شیراز"
مستی هر دو جهـان را به تغزل بزنید

هرکجــــا مرز...، ببخشید که تکرار آمد
فرض بر اینکه- کشیدند، دوتا پُل بزنید"

محمدرضا صدای پخش ماشین را بلند کرده است:
"یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی، دل ما رو شکستی " 
گولیا دارد سیگار می کشد. یک نخ از او می‌گیرم. اهالی کاروان سیِ خودشان هستند و من هنوز دارم به مرزها می‌اندیشم.  موبایلم را روشن می‌کنم و می‌چسبانم به گوشم و ترانه‌ی معروف "مرز و پل" از نجیب بارور، خواننده‌ی نامدار  افغان را گوش می‌کنم....
*ادامه دارد.
(ترانه‌ی نجیب را پیوست می‌کنم تا بشنوید)
* عکس‌ها: من و چایلار، ماکو

@kambiz_najafi
اگر یک زبان را به نام زبان دوم(مثلن انگلیسی) برگزیده و خوانده باشی، چون به کشوری انگلیسی‌زبان بروی،‌ چیز خوشایندی‌ست؛ ولی اینکه این زبان، زبان مادری تو باشد، توفیر بسیار دارد.
در "دوغرو بایزید" خواستیم خرت و پرت بخریم، گفتند اینجا خرت و پرت برای فروش نیست. باید بروید "ارض روم." ارض روم از شهرهایی‌ست که در روایت‌ها و ترانه و فولک ترکی نامش را شنیده‌ایم و حالا قشنگ است که به آنجا می‌رویم. 
در این سامان‌، انتظار نداشتم با شهرهایی نابسامان مواجه باشم. شهرسازی و سطح زندگی این مناطق تعریفی ندارند. بیشترِ باشندگانِ جنوب خاوریِ ترکیه کردها هستند، مردمی بی‌نوا که دچار چالش‌های نژادی هستند که آنان و دولت‌های تندرو ترکیه و پانیست‌های ترکیه با هم زاویه داشته‌اند.
فاشیسم نژادی از هر جنس و رنگ، از بازدارندگان تمدن بشری‌ هستند و دریغناک اینکه خاورمیانه و آفریقا و بخش‌هایی از آسیا در دهه‌های اخیر به شدت دچار آن بوده است.. کردها در ترکیه، ترک‌ها در اویغورستان چین، در افغانستان پشتون‌ و هزاره و تاجیک و ازبک و قزلباش‌ چالش‌های خودشان را دارند. در شمال غربی ایران پانکردها و پانترک‌ها آبشان به یک جوی نمی‌رود. یک جدال پیشامدرن که انسان پیشرو در هزاره‌ی سوم آن را وانهاده و از آن گذر کرده، ولی سیاست چرک و سیاستمداران نژادگرا هنوز از این دستاویز آویزانند و از این پسماندگی و واماندگی نان می‌خورند و دریغ بر آنانکه هیزم‌کشان این معرکه شده‌اند.
در مردمان باختران، ژرمن‌ و ساکسون‌ و اسلاو و بورگوندی و چه و چه خودشان هیچ چالش نژادی با هم ندارند؛ ولی تا بخواهی ایده و تحلیل و پیشنهاد برای تنش‌های نژادی در کشورهای خاوری و جنوبی دارند. آنان هیچ جدالی بر تبار نام کوه آلپ و رود تایمز ندارند، ولی برای کشورهای خاوری و در این جستارها هرچه بخواهی می‌توانی در کتاب‌ها، پایان‌نامه‌ها، نشریه‌ها و رسانه‌هایشان بیابی، مثلن در این جستار که ارومیه نامی ترکی یا کردی‌ست، خوزستان واژه‌ای فارسی‌ست یا عربی، بابک خرمدین ترک بود یا فارس؛ و تو خود دریاب چرایی این نکته را، و دریاب چه جهلی‌ست در افتادن در این چرخه‌‌های بیهوده.
از "آغری" به‌بعد، هرچه از کرانه‌های کردنشین دورتر می‌شویم، آبادانی کم‌کمک دگرسان می‌شود و بسامان‌تر و آبادتر، تا اینکه "کایسِری" (همان قیصریه) را شهری آبادان، مدرن و زیبا دیدیم و انگار ترکیه از اینجا آغاز می‌شود.
چهار بعدازظهر در شهر "آغری" ناهار، کباب ترک خوردیم و کمی خرت و پرت خریدیم.
محمدرضا از فیروزآباد تا آغری، بیشتر از پنجاه ساعت رانده است، به استثنای شش‌_هفت ساعت که هر بار چرتی دو_سه ساعته زده است. گمان نمی‌کردم تا این اندازه دوام بیاورد. نگذاشت در خرم آباد و سنندج و کرمانشاه و ارومیه با آن‌همه زیباییِ دلگشایشان درنگی و تفرجی کنیم‌ و تا اینجا را به تاخت آمده است، از بس همیشه شتابناک است، البته این شتابناکی، در ما یک بلای ژنتیک خانوادگی‌ست،‌ بی‌‌آنکه به کامیابی و نتیجه بینجامد.
در آغری فرمان عرابه را داد به دست صوفی تا دست و بالش باز باشد و
"همه تشنه لبیم ساقی کجایی؟
گرفتار شبیم ساقی کجایی؟"
از اینجا به بعد، نم‌نمک هوا زلال‌تر، رنگ‌ها روشن‌تر، طبیعت زیباتر می‌شود و پس از چند هفته هوس سیگار می‌کنم. 
بله، داشتم می‌نوشتم که این مرزها را یک مشت جهانخوار کشیده‌اند، بنابر این اعتباری ندارند، یعنی ذاتیِ بشر نیستند، بلکه چیزهایی عَرَضی هستند که بر ما حادث شده‌اند. آزمندان قدرت و سوداگران سیاست از تفرقه‌ها و خط‌کشی‌های مرزی سود می‌برند و آنان اگر بگذارند، مرزی نخواهد بود؛ ولی هنرمندان و عارفان که نگاهی زیباشناسی به هستی دارند، از مرزها و ستیزها می‌گذرند و کارشان پیوند دادن انسان‌هاست و هم‌اینک شعر و آوای ایرانی در جاده‌های آغری می‌وزد:
"همه به جرم مستی سر دار ملامت
می‌میریم و می‌خونیم سرِ ساقی سلامت..."
صوفی می‌راند و ما می‌خوانیم "سر صوفی سلامت."
 اگر از جو زمین بیرون شده، از آنجا زمین را بنگریم‌، دیگر مرزی دیده نمی‌شود، یک زمینِ زیبا بی‌هیچ خط جدایی‌ساز که خانه‌ی بزرگ همه‌ی زمینیان است. سیاست‌پیشه‌گان، سوداگران مذهب‌ها و کشورگشایان، دیوارها را بلندتر، مرزها را سخت‌تر و انسان‌ها را غریب‌تر می‌خواهند، ولی ما شاعران جنسمان فرق می‌کند. ما دوست داریم بر روی مرزها پل بزنیم. برای همین هم "نجیب بارور" شاعر افغانستانی گفته است:
هر کجـــا مـــرز کشیدند،  شمـــا پُل بزنید
حرف "تهران" و "سمرقند" و "سرپُل" بزنید

هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجـــره‌ی رو به تحمــل بزنید

"نه" بگویید به بت‌های سیاسی، نه! نه!
روی گــور همه‌ی تفرقـــه‌ها گُل بزنید

مشتی از خاک "بخارا" و گِل از "نیشابور"
با هم آرید و به مخروبــه‌ی "کابل" بزنید

دختران قفس‌ افتاده‌ی "پامیــر" عزیز!
گُلی از باغ خراسان به دو کاکل بزنید
زنانی که در ایران به حجاب تن می‌دهند، ولی خارج از مرزهای ایران خود رد رها می‌کنند، دل آدم را می‌سوزانند، اما آنانکه در ایران پُز حجاب می‌دهند و سفارش به پوشش می‌کند، ولی خارج از ایران کشف حجاب می‌کنند، فرومایه و دغل هستند.
محمدرضا با ماشین از دروازه گذشت. به صوفی می‌گویم برای اولین بار همسرجانت را پیش چشم مردم ببوس. او پس از یازده سال همسرمندی، برای نخستین‌بار شوهرش را در یک جای همگانی می‌بوسد.
یک زنبور توی ماشین ماست. چایلار می‌گوید: "خوش به حال زنبورها که پاسپورت نمی‌خواهند‌."

نیم ساعت است که از مرز ماکو راهمان را به ترکیه گشوده‌ایم. همه هیجان‌زده هستند، یاشلار و چایلار بیشتر و من کم‌تر از همه. آب و خاک و دار و درخت این‌سو و آن‌سوی مرزها هیچ تفاوتی ندارند. کم‌کمک که پیش می‌رویم و از یکی_دو آبادی کوچک که می‌گذریم، می‌بینم که آدم‌های آن سوی خط هم با آدم‌های این سمت خط همچون همند.
مرزها را دوست ندارم، مرزهای سیاسی، نژادی، رنگی، جغرافیایی، مذهبی و هرچیز که انسان‌ها را از هم جدا می‌کند. مرزهای جغرافیایی را چه کسانی ترسیم کرده‌اند؟ اگر این مرزها را نگارگران کشیده بودند، به نام یک اثر هنری جای درنگ بودند و یا شاعران، که می‌شد یک اثر زبانی و شاعرانه باشند، ولی دریغا که چنین نیست و این مرزها را جهانخواران خط‌کشی کرده‌اند. کسانی که جنون مالکیت بر زمین را دچارند و هیولاهایی که بیماری خاک‌خواری دارند، جنون بلعیدن زمین.
هیچگاه امر مالکیت برایم توجیه و مفهوم نبوده است و در نمی‌یابم یعنی چه که من مالک این چیزم؟ در حالیکه این مالکیت، بی‌گمان چیزی گذراست. هیچ‌کس در جهان مالک چیزی نیست و رویدادی کوچک و  ساده بسنده می‌کند تا این مالکیت از میان بشود و دودش به هوا رود.
احمقانه ترین مالکیت‌ها، مالکیت جهانگشایان است. از استثناهایی چون ناصرالدین‌شاه قاجار بگذریم که چوخ بختیار بود و نیم‌سده فرمان شاهی نوشت، ولی سرنوشت بیشترینه‌ی سلاطین و داستان مالکیت بر تاج، بسیار غمبار و پندآموز است. آقامحمدخان قاجار، نادرشاه افشار، چنگیز، آتیلا، هیتلر و جاهلانی از اینگونه مگر چند سال فرمانروایی کردند؟ این چند سال هم در وسواس خاک
خاک و یا در جنون تصرف خاک گذشت، بی‌رامش و آسایش. سلطنت حافظ زیباتر، ماندگارتر و انسانی‌تر از همه‌ی این فرومایگان بود و خیلی زیبا فلسفه‌ی هستی را دریافته بود که گفت:
"غیر از هنر که تاج سر آفرینش است
دوران هیچ منزلتی پایدار نیست."
که می‌توان به ترکی چنین ترجمه کرد:
"هونردن آیری کی یاراتما باشینینگ تاجی دیر
هئچ بؤیوگچه‌لیگ دوورانی قالمالی دگیل."
آدم باید خیلی ابله باشد که هنر و فلسفه و دانش را وانهد و بیفتد پی قدرت و ثروت و همه‌ی جهان را به آتش و خون بکشد تا ده سال حاکم و مالک باشد، و ناگهان یک قلدرتر و نادان‌تر از خودش از راه برسد و این مالکیت و حکومت را از دست او بقاپد و بادش ببرد.
برای همین چیزهاست که در جهان مالک چیزی نیستم، مگر همین نوشت و نویس‌ها. فقط هنرمندان هستند که مالک هنر خویشند و مالکیت آنان همیشگی و بی‌پایان است. از همین سبب، حرف کسانی که می‌گویند خانه‌ی من، ماشین من، ملک من، زن من و این چیزها، بیشتر یک شوخی جاهلانه است، از ترس از دست دادن آن چیز که در نهان خویش می‌دانند از آن او نیستند. ما حتا مالکیتی بر عشق خود نداریم، که شاید در چشم‌به‌هم بر زدنی از دست برود و حتا به نفرتی شگفت بینجامد، چه رسد به به مالکیت‌هایی از گونه‌ی مال و منال دنیا. چیزی نیستند مگر اشیایی به امانت در دست ما.
دارم مرزها را می‌اندیشم. مرزها خط‌هایی هستند برای قیچی کردن آدم ها از همدیگر و این دیوانگی‌ست که خطی بکشیم و بگوییم مردم این‌سو و آن‌سوی خط با هم پیوندی ندارند، بلکه و حتا معارض هم هستند.
با این‌همه، پس تکلیف ما با این مرزها چیست؟
به‌هرحال این مرزها بر هر بنایی که ترسیم شده باشند، حریم میهن و دیوار خانه‌مان هستند. دشمنی با مردم آن‌سوی مرزها روا نیست، که همسایه‌گانند و صلح و دوستیشان رویای هر خردمندی‌ست. به سرزمین دیگران نباید چشم آز داشت، ولی نمی‌توان چشم پوشید بر کسی که به دیوار و خانه‌ی آدمی چشم دوخته باشد.
پس از مرز، چیزی که زیاد به چشم می‌آید، پاسگاه‌های نظامی‌ست که به آن "ژاندارما" می‌گویند. ما هم پیش از انقلاب می‌گفتیم ژاندارمری. به‌خاطر نزدیکی به مرز. برخلاف ایران که از حوالی ارومیه تا مرز بازرگان ما حتا یک پاسگاه هم ندیدیم و این شاید سیاست و میزان نگرانی یا عدم نگرانی دولت‌های این‌سو و آن‌سوی مرز را می‌آشکارد.
پس از شهر "آغری" شمار پست‌های نظامی کم شد. نخستین شهر پس از مرز "دوغرو بایزید" است، یعنی بایزید راستین. حس خوبی دارد دانستن نام‌ها و زبان در کشوری دیگر،‌ بی آنکه برای دانستن آن زبان کوشیده باشی.
                              
                                       🧿            
                               #کامیشکا          
                             ۱۴۰۳/۷/۷ 
                   


#مکتوبات_یومیه_سفر_عثمانیه
بخش اول:
□خوش به حال زنبورها که پاسبورت نمی خواهند
#کامبیز_نجفی
*نشر نخست۹۸/۷/۲
(با اندکی ویرایش)


  شنبه بیست و یکم شهریور ماه از سال نود و هشت، پایانه‌ی مرزی بازرگان، دروازه‌ی مرز ایران به ترکیه.
ما رهسپار یک سفریم، محمدرضا که برادر است، صوفی که همسرجانِ محمدرضاست، یاشلار و چایلار  ده_دوازده‌ساله که جان دل کامبیزکاکا هستند و صوفیا خواهر صوفی که بچه‌ها او را گولیا صدا می‌زنند.
عرابه‌ی ما پیکاپ وانت دو کابین سفید رنگ است. از فیروزآباد و شیراز راه افتاده‌ایم و هزار و چند کیلومتر رانده‌ایم تا رسیده‌ایم به ماکو و حالا در مرز بازرگان هستیم، نقطه‌ی صفر مرزی.
دیشب در ماکو در یک پارک خوابیدیم. پگاه که بیدار شدیم و با چایلار توی پارک قدم می‌زدیم، تندیس بزرگ رزمنده‌ای را دیدیم که دست راست و انگشت اشاره‌اش را به سمت مرزهای باختری ایران و ترکیه نشانه گرفته بود و آنجا را نشان می‌داد. از چایلار مفهوم این تندیس و ژست او را پرسیدم. تشخیص داد و با زبان کودکانه‌اش گفت که مراد وی پاسبانی از مرزهای ایران است. در میدان ماکو تندیسی دیگر از یک رزمنده به چشم می‌آید که دوربین نگاهبانی را روی سینه‌اش گذاشته و به مرز ایران چشم دوخته است.
 اینجا گمرک ماکوست. صف بلند مردان، هر کدام با یک کیسه‌ی سیاه در دست. بر و رو و رختشان چنان نیست که توریست باشند و برای سیاحت بروند. از اهالی این‌سو و آن‌سوی مرز هستند، شهرک‌ها و روستاهای نزدیک مرز. مردانی که دستشان تنگ است و کار ندارند و یا کارگر فصلی هستند. سیگار  می‌برند به ترکیه و آنجا می‌فروشند. سیگار در ترکیه گران است. منعی برای رفت و آمد ندارند و می‌توانند در هفته، چند مرتبه بیایند و بروند. درآمد یک باکس سیگار "کِنت" حدودن هشتاد هزار تومان است. هر نفر سه باکس می‌تواند با خود ببرد، یعنی دویست و چهل هزارتومان و یا سد و بیست لیر.
فروشندگان لیر و سیگار که همه‌جا به چشم می‌خورند، ما را به خرید سیگار و فروش در ترکیه تشویق می‌کردند. پیله‌وری و خرید و فروش هیچ نمی‌دانم، ولی سه_چهار باکس برای میزبان‌هایمان خریدم. خودم نمی‌کشم، مگر گاهی که دل می‌گیرد یا جان می‌گشاید. چند پاکت هم برای خودم خریدم.
ساعت سیزده و پنج دقیقه‌ی بعدازظهر از مرز ایران نازنین پای گذاشتیم به خاک محترم ترکیه. زیر سایه‌های یک درخت نشسته‌ام تا محمدرضا و ماشین از دروازه بگذرند. هیجان یا حس خاصی ندارم. مفهوم و حس مرز بسته به موقعیت، فرق می‌کند. اگر به اسارت می‌رفتم یا از آن بر می‌گشتم، ماجرای خاک و حساب و کتاب مرز توفیر زیاد داشت؛ ولی هم‌اینک خودم از پی سفر می‌روم. ولی یاشلار و چایلار خیلی هیجان‌زده هستند، با جهان کودکانه‌ی خودشان. در جوانی دل با سفر داشتم و بخشی از ایران را گشتم و سودای جهانگردی هم داشتم، ولی هوایش از سرم افتاد. نوشتن و خواندن آدمی را از سفر و هر چیزی باز می‌دارد، به‌ویژه اینک که جهان در تلفن همراه توست و دیگر شوقی برای سفر ندارم، مگر تا حوالی فیروزآباد. خانه و زاویه و  شومینه و کتاب را بیشتر می‌خواهم.
از دروازه‌ی ترکیه که گذشتیم، زنان کاروان کشف حجاب کردند. به صوفی می‌گویم: "زنان عقده‌ایِ سرزمین من". می‌خندد و می گوید: "واقعن. ما زنان عقده‌ای این سرزمینیم."
این یک شوخی بود، ولی شوخی نیست. وزنی تلخ از اندوهان دارد. زنانی که آزادی بر پوشش خویش ندارند، چرا که دل و عفاف برخی مردان سست است و با دیدن بر و روی و موی زنان شُل و شَل می‌شوند. به سخن دیگر، این زنان باید تاوان شُل‌بودگی اعضا و شَل‌بودگی دین کسانی را بدهند که هیچ ربطی به آن‌ها ندارند. مغلطه می‌کنند و می‌گویند "همه‌ی دغدغه و مساله‌ی شما حجاب است؟" و من می‌گویم: "همه‌ی دغدغه و مساله‌ی شما حجاب است؟"
جمهوری اسلامی باید تکلیفش را با حجاب مشخص کند و دریابد که پروژه‌ی با حجاب کردن زنان در جمهوری اسلامی شکست خورده است و زنان به آن تن نمی‌دهند، مگر از سر اجبار. یک هفت حجاب را آزاد کنند تا میزان پایبندی زنان به حجاب و کامیابی مجریان آن آشکار شود، و یا مسافران پس از مرزهای ایران را رصد کنند تا این مهم را دریابند. آنگاه که حتا مجریان تلویزیون ایران و برخی دختران سران در بیرون از کشور قید حجاب را  بر می‌دارند، حساب باید دستشان بیاید. آنکه از سر باور خویش، خود را پایبند به حجاب می‌داند، برای من گرامی‌ست و اگر از مرز بگذرد و همچنان پوشیده باشد، دوچندان گرامی‌ست.
Telegram Center
Telegram Center
Channel