نه از چشم شعر و شاعری، که بلاتشبیهِ من و این غول شاعران، بلکه از نگر سفر و حضر، به حافظ همانندترم تا سعدی. شیخ اجل خیلی خرشانس بوده که از این همه سفر، بیقضا و بلا برگشت به شیراز و در آنجا مرد؛ و حافظ خیلی ژرف بوده که تن نداد به سفر. آدم باید خودش را سفر کند. سفر در درون، خوشتر و ژرفتر است از سفر ظاهر.برای این سفر هم انگیزه و برنامهای نداشتم.
محمدرضا گفت بیا برویم ترکیه. من هم نمیدانم چه شد که گفتم بله. هنوز هم نمیدانم باید میآمدم یا نه.
زیر پل و در ساحل رود، ردیف رستورانهاست. دریا میوزد و صدای موسیقی و بوی ماهی میآورَد. گرسنه نیستم، ولی میرویم و جایی پیدا میکنیم و مینشینیم. نوشته است: "اودون آتشینده اَت دؤنر"، یعنی کباب گوشت چرخان بر آتش هیزم. ورژنی دیگر از شعر شاملوست که "کباب قناری بر آتش سوسن و یاس".
یک نوازندهی بالابان و کلارینت روی سن در کار خنیاگریاند. میزها کم و بیش پر هستند و به گمانم بیشتر توریست باشند، که عربها و شرقیها را میشود از دیگران باز شناخت. چند چشمبادامی نزدیک من نشستهاند، از اهالی شرق دور. ماهی و راکی میخورند.
من هم سفارش میدهم. از ایران آمده باشی و در استانبول ماهی نروژی بخوری، برای خودش امریست و رمزی از نسبتهای جهانی. سرم توی تلفنم و در کار کتاب اورهان ولی هستم. ترجمه میکنم و توی موبایم یادداشت میکنم، البته از واژهنامهی استانبولی بینیاز نیستم.
یکی از شعرهای او به نام "دندانطلاییِ من" را یادداشت میکنم:
"بیا جان دلم، بیا به پیشم،
جورابهای ابریشم برایت بخرم،
سوار تاکسیها کنم،
بر روی سازها ببرمت،
بیا،
بیا ای دندانطلایی من،
ای چشمسُرمهایِ من، گیسو مجعد من، تنناز لَوَند من!
ای پاشنهقارچی من، باپ استایلپوش من، بیا!"
باپ استایل یک مد لباس است که زنان هرزهی آمریکا و انگلستان در دههی چهل میپوشیدند و این از شعرهای دههی چهل اورهان است.
ده_پانزده دقیقهای هست که با اورهان اینجا نشستهایم و من شعرهای او را از روی کتابش میخوانم و خندهاش میگیرد و خوشش میآید از لهجهی من. میگوید نخستین بار است که یک ترک قشقایی را میبیند. در ترجمهها دستی نمیبرد و میگوید آنچه خودت دریابی.
در کار خواندن یکی از شعرها هستم و اورهان گوشش با من و چشمش با دریاست که از حاشیهی کتاب، یک آبیِ بلند را میبینم، ایستاده کنار میزم. انگار درختی بالا یا تنپوش آبی و شاخ و برگ زرد و بور.
"میتوانم سر میزتان بنشینم؟"
منتظر جوابم نمیماند. مینشیند. پاکت سیگار وینستون و فندکش را میگذارد روی خوشههای میز. حال و چین می کند و چه و چه و
"اهل کجایید؟"
"ایران."
از هر دری سخنی میراند و چیزهایی که نمیدانم چه میگوید با لهجهی نمیدانم کجای ترکیه، و چه و چخهتا اینکه میفهمم که میپرسد:
"امشب چه کارهای و کجایی هستی؟"
نکند از این دورهگردان تن است؟ عجب تواردی، آن شعر باپ استایل اورهانولی و ظهور ناگهانی این زن تنناز و تنباز.
وقتی چشمکی میزند و انگشتهای دست چپش را توی هوا شکل علامت سوال میدهد که یعنی "ها؟" دیگر دانستم که بله در کار تنانگیست و غافلگیر شدهام، که این نخستین دیدار من با یک روسپیست.
زنان ترکیه زنان آرایش و پیرایهی بسیار نیستند و کمتر زنی میبینم که چندان بزک دوزک کرده باشد، مگر در حد روژلب و ریمل؛ بر خلاف زنان ایرانی که در آرایش، رتبهی جهان را دارند و ایران یکی از بازارهای پر سود تولیدکنندگان لوازم آرایش در جهان است و شمار فروشگاههای بزک دوزک در ایران هزار برابر کتابفروشیهاست. ولی این یکی خود را آراسته است.
زندگی هرکس از آنِ خود اوست و حتمن تعریفی برای تنش دارد و هر کس مالک جسم و روان خویش است و مختار است از تنش هر بهرهای را که میخواهد ببرد، چنانکه ورزشکاران از نیرومندی تن، مُدلینگها از زیبایی بر و روی و یا مردان زیبایی اندام. حتا گدایان از کاستی تن خویش سود میبرند؛ ولی تنفروشی را توجیه نیستم. نگاهی قدسی و ورجاوند به تن ندارم، ولی تن، آینهی روح است و تتمهی عشق و تن را باید فقط برای معشوق نمک و فلفل زد، اگر در کار و بار عاشقی هستی، وگرنه اگر از عشق بیکار باشی، تن میتواند سگخورِ هر سگی باشد. ولی زیبایی فروختنی نیست، و البته عشق نیز.
بوسه یک واقعهی عظیم است، رخدادی که تنها یک بار روی میدهد. زیباترین تجلی مهرورزی برای گفتن اینکه دوستت دارم. و اکنون "هر بوسه چند لیر؟"
وقتی پرسید "امشب چه کارهای؟"، یکی چند ثانیه طول کشید تا بیابم و بگویم "منتظر همسرم هستم."
رو به اورهان کردم تا شاید او مددی کند، ولی نبود و فقط یککتاب با جلد سیاه آنجا نشسته بود. همسرم کجا بود و سرم کجا؟ همسر، بیهوا از دهانم در آمده بود تا برود که دل و دماغی ندارم.