View in Telegram
وقتی گفتم منتظر همسرجانم هستم، ابروهایش را بالا انداخت که یعنی عجب!  احتمالن کمی زیباست، ولی غمگینم می‌کند و نمی‌دانم چرا از همان نگاه نخست، چیز بدی زیر پوستم دوانید. اندکی به زیبایی می‌زند. چرا اندک؟ بله، زیباست. حتا تقریبن خیلی زیباست. یعنی نزدیک بوده خیلی زیبا از آب در آید، ولی یکی_دو کروموزم کم و زیاد شده، وگرنه زیباست، ولی رژ لب‌هایش انگارِ یک شعر ناموزون است که با جوهر قرمز وخطی کج  نوشته باشند. لب‌هایش را می‌جنباند: "پس می‌توانی سه_چهار قدح راکی من را مهمان کنی؟" دود سیگار می‌رود توی چشم‌هایش که پلک‌هایش را تنگِ هم می‌کند، یا رسم دلبری‌ست؟ حالا چرا اینطور سرزده رفت سراغ خواهش راکی؟ "دو_سه  قدح راکی چند می‌شود؟" جوری می‌گوید "با مبلغی پاسفره‌ای، دویست لیر" که انگار بگوید پنج قروش. دویست لیر، چهل_پنجاه دلار است و به پول ایران می‌شود حدودن چهارسد_پانسد هزارتومان. دست‌هایم را قیّم چانه‌ام می‌کنم، چند لحظه خیره‌ی چراغ‌های دوردست ساحل می‌شوم و سپس بی‌ملاحظه می‌گویم: "نه." وانمود می‌کند که حیرت کرده است. "چرا؟" در خودآگاه و ناخودآگاهم چه بود و نمی‌دانم چرا گفتم: "ببینید خانم، در مملکت من کودکانی هستند که کفش برای رفتن مدرسه ندارند. دویست لیر، پولِ یک کفش گرم است برای دخترکی در میهنم. آن دخترک بی‌نوای هموطنم از تو زیباتر و سزاوارتر است. یافتن دو_سه قدح راکی برای تو خیلی آسان‌تر است از رسیدن به یک کفش برای آن دخترک. این‌طور نیست؟" ترکی استانبولی‌ام پر بدک و پر خوب هم نیست، شعر کم و بیش ترجمه می‌کنم، ولی حرف زدنم بد است و مخصوصن که لهجه دارم و نمی‌دانم خوب گفتم و او خوب گرفت حرفم را یا نه؟ ولی فهمیده است حرفم را که این‌طور توی چشم‌هایم خیره است، انگار طلبکار مدعی و یا متعجب، با لبخندی به رنگ تمسخر. گو کمی سفت حرف زده‌ام. "ولی شام را می‌توانیم با هم بخوریم، سفارش ماهی داده‌ام." طوری نگاهم می‌کند که انگار می‌خواهد بگوید "من خودم ماهی‌ام. یک ماهی تلخ در دریای شور زندگی." حرف نمی‌زند ولی من خیال می‌کنم دارد می‌گوید: "من‌ماهی‌ام. دنبال صیادم. صید در دنبال صیاد شنیده‌ای؟ قلاب بیندازد و کام دهانم را به میخ بگیرد و من را از آب در بیاورد و از پوست عریانم کند و بر تابه‌ی آتش کبابم سازد و بخورد و چند لیر بیندازد توی کیف بدبختی‌ام، تا فردا و صیادی دیگر. این کاره‌ای؟ صیاد کدام دریا بوده‌ای؟ اصلن در کار صید هستی؟" و من می‌گویم: "نه، بلد نیستم، هیچ وقت این‌طور چیزها بلد نبوده‌ام. بلدم شعر معاشقه بگویم، ولی عاشقیت را فقط برای اهل دلم می‌نویسم. تو اهل دل من نیستی. اصلن دروغ چرا؟ هراس دارم از این کار ترسناک با یک آدم بی‌خاطره. من فقط کمی شاعرم و نوشتنِ بوسه را بلدم، ولی نابلدِ این کارها هستم." او خیال مرا نمی‌خواند، ولی با حیرت و شاید با نفرتی نهان در من می‌نگرد. هیچ نمی‌گوید. پا می‌شود و خاطره‌ی آبی و کوتاه یک زن روسپی را از کنار یک میز در ساحل مرمره بر می‌دارد، راهش را می‌گیرد و می‌رود. در رفتنش، چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم، شاید مثلن گفته باشد رَجّاله‌ی عقیم، یا مردک خسیس، یا مردک دغل و چیزهایی از این دست. حالا که ساعتی از این ماجرا گذشته و روی نیمکت کنار دریا نشسته‌ام و دارم این حکایت را می‌نویسم، نمی‌دانم کار بدی کردم یا نه. خساست به خرج دادم، یا کفش دخترک بی‌نوای هموطن یک عقده‌ی نهانم بود. امروز میزان نبودم. انگار پشیمانم که چرا رویش را نگرفتم و به کجای دنیا برمی‌خورد؟  حالا که باز می‌نویسم، به یاد می‌آورم که به ایران آمدم، ولی نیت کفش را ادا نکردم، مثل خیلی از نیت‌ها و نذرهای ادا نشده. نمی‌دانم نیت کفش را به او راست گفتم،‌ یا ادا در آوردم، یا سِفله‌گی و لئامت کردم، یا اصلن کار خوبی کردم و مگر من ساقی همه‌ی روسپیان جهانم؟ گارسون سینی را روی میز گذاشت. پیکر عریان و بریان یک ماهی لابه‌لای قرمزی‌‌های گوجه دراز کشیده بود، با تنپوشی کتان از چیپس زرد و شال سبزی که بوی سبزی ریحان می‌داد. چنگال را توی گوشت ماهی می‌زنم و تکه‌ای از تنش را توی دهانم می‌گذارم. بوی پا می‌دهد. بوی پای دخترکی که در بارانی گل‌آلود از راه مدرسه بر می‌گردد. یک ماهی دهان‌باز، مثل یک دشنام زشت از پارگی کفش او بیرون زده‌،  توی چشم‌های من خیره شده بود. این صحنه را پیش از این دیده بودم، و هزاران بار سپس‌ها. دو_سه سال پیش، فیروزآباد، سرِ کوچه‌ی حمام گلشن،  روزهای نخست مهرماه، پسینگاه که مدرسه‌ها تعطیل می‌شوند، دخترکی بینوا با بالاپوش مدرسه که کنار داروخانه ایستاده و منتظر کسی‌ست گویا. من می‌بینمش، ولی همچون یک اخته فقط نگاهش می‌کنم، حال آنکه بهای یک جفت کفش بچه‌گانه فقط دویست_سیسد هزارتومان بود.
Telegram Center
Telegram Center
Channel