View in Telegram
از یوتوپیای آنجا برایم می‌گویند. به گمانشان که نمی‌دانم آنجا چه خوبی‌های زیادی دارد و به گمانم نمی‌دانند که وابستگی تنها زن و بچه نیست. در هنگامه‌ی جنگ سوریه و در کشاکش بمباران‌ها و کشتارها و ویرانی‌ها یک جمله روی یکی از دیوارهای یک شهر سوری دیدم که به اندازه‌ی سد رساله معنا داشت: "وطن هتل نیست که با کم شدن خدماتش آن را ترک کنیم." البته وطن باید که همچون هتل باشد، آزاد و آباد و آرام، ولی نیست. هرچند گزینش سکونتجای یک حق انسانی‌ست و کوچانیدن(تبعید) و یا وا داشتن به ماندگاری در جایی غیر از دلخواه آدمی، یک ستمکاری‌ست و بسیاری از این مهاجران، ناگزیر تن به رفتن داده‌اند، ولی چندان خوش ندارم با بیکارهای پرگو که در کنج یکی از این سرزمینان باختران جا خوش کرده‌اند، هیچ برای وطنشان نمی‌کوشند، ویسکی می‌خورند و وطن وطن می‌کنند. وطن چیزی انتزاعی نیست، وطن اینجاست. جایی که باید با گوشت تنت لمس کنی، با چشم‌هایت ببینی و با گوش‌هایت بشنوی‌اش. وطن که شوخی‌بازی نیست، استخوان است و خون و شقه شقه‌ی دل. نه اینکه گمان برید وطنپرست و شوونیست و پانیسم و این ژاژها و یاوه‌ها، نه، حرف خانه است، حرف پدریان و مادریان است و تکلیف اجتماعی و پایبندی انسانی و حقِ بر گردن. حساب نان و نمک داریم با این خاک و مردمانش،‌ وگرنه وطن، هرچند عزیز است و شریف، ولی چیزی قدسی یا ملکوتی که نیست، وگرنه در هزاره‌ها این‌همه کوچک و بزرگ و دست‌به دست و دریده و پاره پوره  نمی‌شد. منتها دوست داشتن خانه چه ربطش به فاشیسم و پانیسم؟ سگ هم خانه‌اش را دوست دارد، تو نداری؟ اینک برخی از ایشان رفته‌اند در خیابان واکسول لندن قدم می‌زنند و نگران چاله چوله‌های خیابان مصدق هستند. در کناره‌های آب‌های پلایا پارایسوی کوبا با شلوارک عکس یادگاری می‌گیرند و غمگین محیط زیست خزر. شوی روانشناسی برگزار می‌کنند و از لس‌آنجلس پیام گل و بوسه می‌فرستند برای مخاطب هموطن، حال آنکه هموطنانشان از افسرده‌ترین، غمگین‌ترین و عصبانی‌ترین ملت‌های جهان شده‌اند و پند می‌دهند که لبخند بزنید‌. اگر راستان هستید، گاهی پا شوید و بیایید و مطبتان را در کناره‌های شهرهای ایران بر پا کنید و غمگین‌های ایران را ویزیت کنید. اگر ژاژ نمی‌خایید و وطنتان را دوست دارید، خب بیایید این جا کار کنید، بسازید، بکارید، درو کنید. البته، هرکس به سودایی راهیِ کوچ شده است. هیچ خردمندی زادبوم خود را بی‌سبب نمی‌نهد و خودش را سرگردان غربت نمی‌کند، مگر اینکه از خانه‌اش به تنگ آمده باشد، چنانکه خیلی‌ها جانشان را بر داشتند و بردند، رفتند برای یک زیست بهتر،‌ آزادتر، فردایی ایمن‌تر. به گفتِ شیخ شیراز: "سعدیا، حب وطن گرچه حدیثی‌ست شریف/ نتوان مُرد به سختی، که من اینجا زادم" که شاید من هم روزی دلم را برداشتم و رفتم سیِ خودم. حالا شما هم به هر انگیزه‌ و بهانه‌ای که رفته باشید، حتمن ناگزیر بوده‌اید. و اینک می‌گویید اینجا امنیت ندارید؟ نمی‌خواهید اینجا بمیرید و نمی‌خواهید به‌جای اینکه در غربت سگ‌خور شوید، در خانه بمیرید و اینجا خاک شوید تا کرم‌های ایرانی تنتان را بخورند؟ باشد، صاحب‌اختیارید. امنیت ندارید و می‌ترسید و نمی‌آیید؟ لز فلان و فلان می‌گویید که بودند یا آمدند و به مهر میهن کار کردند، ولی چه و چه. باشد، همان‌جا بمانید و حال کنید و همه‌ی لذت‌های دنیا گوارای وجودتان؛ ولی از آن دلارها که می‌توانید چند چوب بفرستید برای ملتی که از او دم می‌زنید، به اندازه‌ی مدرسه‌‌ای پنج کلاسه در ایلام، یک خانه‌ی بهداشت کوچک در بلوچستان، یتیم‌خانه‌ای در کرمانشاه، سرای سالمندانی در تبریز و تیمارستانی در همه‌جا. آقایان اوپوزوسیون! صدای مردم ایران بوده‌اید؟ درست. غم این ولایات و مردمانش را دارید؟ درست. رامش و آسایشتان را وا گذاشته‌اید و برای ایران می‌کوشید؟ درست، ولی ایراندوستی تنها از راه سیاست می‌گذرد؟ این‌همه دلار برای کنش‌های سیاسی‌تان هزینه می‌کنید از همایش‌ها گرفته تا شبکه‌های پر هزینه‌ی تلویزیونی و چه و چه، ولی تا کنون یک صندوق مشترک برای پروژه‌هایی همچون بهداشت و آموزش در ایران بنا نهاده‌اید؟ برکنار از وابستگی‌ها و تنش‌های سیاسی، هزینه‌ی کدام پروژه‌ی فرهنگی یا اجتماعی را بر عهده گرفته‌اید؟ ملی و سلطنت‌طلب و مشروطه‌هواه هستید، خرج کدام پروژه‌ی ایرانشناسی را در ایران بر عهده گرفته‌اید؟ عاشق سوسیالیسم و طبقه‌ی پرولتاریا هستید، چند بسته لباس ایمنی برای کارگران فلان معدن فرستاده‌اید؟ نشنیدیم بگویند ایرانیان مقیم فلانجای هزینه‌ی ساخت یک درمانگاه در یکی از کرانه‌های ندار و بی‌چیز ایران را داده باشند. نشنیدیم این همه حزب و سازمان با آن‌همه دفتر و دستک، هزینه و بورسیه‌ی چند دانش‌آموز نخبه را بر گردن گرفته باشند. فقط بلدند در شبکه‌ها حرف بزنند و ایرانیان داخل کشور را اندرز دهند و راه نمایانند.
Telegram Center
Telegram Center
Channel