کانال رسمی کالیکلا لفور

#زن
Channel
Logo of the Telegram channel کانال رسمی کالیکلا لفور
@kalikolaihaPromote
920
subscribers
10.3K
photos
413
videos
260
links
(مازندران؛سوادکوه شمالی،روستای #کالیکلا_لفور) #تبلیغات_انجام_میشود 📢 برای ارسال 👇👇 📬 #نظرات، #پیشنهادات 📸 #عکس 📰 #اخبار و #مطالب با ما در ارتباط باشید: 🆔 @hamed_bazari70 🆔 @sadeghbazari
شناسایی و دستگیری ١٧ نفر در ماجرای #سد_لفور

🔹️ #سید_یونس_حسینی دادستان عمومی و انقلاب مازندران:
🔹️تمامی #متخلفان این پرونده که شامل ۱۷ نفر بودند با دستور مقام قضایی توسط نیروی انتظامی #دستگیر و هدایت شدند.
🔹️متخلفان شامل چند #مرد و #زن بودند که در مجموع ۱۷ نفر از افرادی که این ناهنجاری اجتماعی را رقم زده بودند، توسط مراجع قضایی دستگیر شدند.
🔹️از این تعداد متخلفان دو نفر #مازندرانی و بقیه #غیربومی استان و مسافر بودند و افرادی که #قایق‌ها را نیز در اختیار متخلفان قرار داده بودند، نیز به عنوان #مجرم توسط دستگاه قضایی شناخته شده و پرونده آن‌ها در جریان است.
🔹️این متخلفان به صورت برنامه‌ریزی شده و به قصد #هنجارشکنی وارد محوطه‌ای از سد شدند که امکان حضور و استفاده در شرایط عادی ممکن است، وجود نداشته باشد./فارس

#چهار‌شنبه، ٢٩ خرداد 98



💟 @kalikolaiha 💯
💐💐💐💐🍀🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷

#مادر نابینا کنار تخت #پسرش در شفاخانه نشسته بود و #می گریست...
#فرشته ی فرود آمد و رو به طرف #مادر گفت:
ای #مادر من از جانب #خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از #آرزو های ترا براورده سازد، بگو از #خدا چه می خواهـی؟
#مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از #خدا می خواهم تا #پسرم را شِفا دهد.
#فرشته گفت:
پشیمان نمی شوی؟
#مادر پاسخ داد:
نه!
#فرشته گفت:
اینک #پسرت شِفا یافت ولی تو می توانستی #بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
#مادر لبخند زد و گفت تو درک نمی کنی!
*
سال ها #گذشت و #پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر #موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...
#پسر روزی رو به #مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم #چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که #خانمم نمی تواند با تو یکجا #زندگی کند. می خواهم تا #خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا #زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه #پسرم من می روم و در خانه ی #سالمندان با هم سن و سالهایم #زندگی می کنم و راحت خواهم بود...
#مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ی نشست و مشغول #گریستن شد.
#فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای #مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟
حال #پشیمان شده یی؟
می خواهی او را #نفرین کنی؟
#مادر گفت:
نه #پشیمانم و نه #نفرینش می کنم. آخر تو چه می دانی؟
فرشته گفت:
ولی باز هم #رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی #آرزوی بکنی. حال بگو میدانم که #بینایی چشمانت را از خدا می خواهی، درست است؟
#مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
#فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
#مادر جواب داد:
از خدا می خواهم #عروسم زن خوب باشد و #مادر مهربان باشد و بتواند #پسرم را خوشبخت کند، #آخر من دیگر نیستم تا #مراقب پسرم باشم.
#اشک از #چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو #قطره در #چشمان مادر ریخت و #مادر بینا شد...
هنگامی که #زن اشک های #فرشته را دید از او پرسید:
مگر #فرشته ها هم گریه می کنند؟
#فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که #خدا گریه می کند.
#مادر پرسید:
مگر #خدا هم گریه می کند؟!
#فرشته پاسخ داد:
#خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام #مادر در حال گریستن است...

هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با #مادر مقایسه کرد.

💐💐🍂🍃🍂🌸🌸🍂🍃🍂💐💐
(#به_افتخار_مادر)

@kalikolaiha
💐💐🍁🍁🍁🌷🌷🌷🌹🌹
🗝#خانمی سراغ #دکتر رفت و گفت:
نمی دانم چرا همیشه #افسرده ام و خود را #بد بخت نا خشنود حس میکنم .
چه راه #علاجی برایم سراغ داری ؟
#دکتر قدری فکر کرد و #سپس گفت:
#تنها راه علاج شما این است که به #سراغ پنج نفر از #خوشبخت ترین #مردم شهربروی و #علت راجویا شوی .
واز #زبان آنها بشنوی که دلیل #خوشبختی آنها چیست ؟.
#زن رفت و پس از #چند هفته به #مطب دکتر برگشت،
اما #این بار اصلاً #افسرده نبود.
او به #دکتر گفت: "برای #پیدا کردن آن #پنج نفر، به سراغ #پنجاه نفر که فکر می کردم
#خوشبخت ترینها هستند رفتم واما وقتی #شرح زندگی همه آنها را #شنیدم
#فهمیدم که #خودم از همه #خوشبخت تر هستم!

#خوشبختی یک #احساس است .
#بعضی ها فکرمی کنند برای #خوشبختی نقشه گنج لازم است .
و #لزوما با #ثروت و #مال اندوزی به دست می آید.
#خوشبتختی رضایتمندی ازخود و #خدای خود واطرافیان است .
این که ؛ باآن چه در #اطراف ماست بتوان احساس #رضایت داشت .
#قدرداشته های خود را دانست .
وقتی همه #افکارما روی نداشته ها #متمرکزمی شود
#احساس نا خوش آیند و #بدبختی شروع مشود .
#خوشبختی رضایت از زندگی الان
و شکرگزاری بابت داشته هاست نه #افسوس بابت نداشته ها!
#وقتی خسته ای از #ظرف شستن #خداراشکرکن که #غذائی بوده که #بخوری .
#وقتی خسته از #کارکردن #خداراشکرکن که #بیکارنیستی .
و #وقتی #خسته ای از #زندگی #خدراشکرکن که #سلامتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#کانال رسمی #کالی کلا
🌻🌻🌻🌻🌻
@kalikolaiha
🍀 #پیرزنی در #خواب خدا رو دید و به او گفت:
#خدایا من خیلی #تنهام، #مهمان خانه من می شوی؟!
#خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به #دیدنش می رود...
#پیرزن از خواب بیدار شد و با #عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!
رفت و چند #نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو #پخت.
سپس نشست و #منتظر ماند...
چند دقیقه بعد #درب خانه به صدا در آمد...
#پیرزن با عجله به سمت در #رفت و اون رو #باز کرد
#پیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او #غذا بدهد
#پیرزن با عصبانیت سر #فقیر داد زد و در را محکم بست
#نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد. #پیرزن دوباره با عجله در را باز کرد
این بار #کودکی که از سرما می لرزید از او خواست که از سرما #پناهش دهد
#پیرزن با ناراحتی در را بست و #غرغرکنان به خانه برگشت
نزدیک #غروب بار دیگر درب خانه به صدا در آمد
این بار نیز #پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی #پول خواست تا برای #کودکان گرسنه اش غذا بخرد
#پیرزن که خیلی #عصبانی شده بود با #داد و #فریاد پیرزن فقیر را #دور کرد
شب شد و #خدا نیامد...!
پیر#زن با یأس به خواب رفت و بار دیگر #خدا را دید
#پیرزن با ناراحتی گفت: #خدایا، مگر تو قول نداده بودی که امروز به #دیدنم خواهی آمد؟!
#خدا جواب داد:
بله، من امروز #سه بار به دیدنت آمدم اما تو #هربار در را به #رویم بستی...!
اری... #خداوند در همین دستان #نیازمندی است که بسوی تو #دست نیاز گشوده اند!!

🌸🌸🌸🌸🌸
#کانال رسمی #کالی کلا
🌻🌻🌻🌻🌻
@kalikolaiha